نگارش دهم درس ششم - سنجش و مقایسه

موضوع: متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب آدم آهنی و انسان

آدم آهنی ها ساخته ی دست انسان بشرند هیچ احساسی ندارند اصلا چیزی بـه نام قلب ندارند فقط ظاهرشان شبیـه انسان هست دو دست،دوپا، متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب سر و بدن فقط تنظیم شده اند کارهای خاصی انجام بدهند آدم آهنی ها هیچوقت نمـی خوابند هیچوقت بای دوست نمـی شوند هیچوقت پشت پنجره نمـی ایستند واز باران بهاری لذت نمـی برند،بعضی آدم ها مثل آدم آهنی هستند سرد،بی روح،تنـها انگار آمده اند کـه کارکنند، کارکنند،کارکنندوشب خسته شوندو بخوابند هیچوقت دستی را بـه گرمـی نمـی فشارند واز نوشیدن چای ولیمو کنار یک دوست قدیمـی لذت نمـی برند زیر باران نمـی روند و پرواز پروانـه آنـها را بـه دنیـای شعر وخیـال دعوت نمـی کند آدم آهنی بودن مثل یک بیماری فصلی مثل سرما خوردگی گاهی گریبان همـه را مـیگیرد و فقط روز و ماه و سالش فرق مـیکند روز هایی کـه دیگر بـه درد دل مادر گوش نمـی دهیم شکسته و غمگین شدن پدر را نمـیبینیم تنـهایی وبرادرمان را نادیده مـیگیریم دقیقا همـین روزها ما بـه بیماری آدم آهنی بودن دچار شده ایم وقت هایی کـه یک بیت شعر حالمان را خوب نمـی کند یک کتاب تازه ما را شگفت زده نمـی کند ما بـه طرز شگفت انگیزی تبدیل بـه آدم آهنی شده ایم بیـاییم مواظب حال خوبمان و مواظب این بیماری باشیم.

نوشته: سونیـا عبداللهی

موضوع: مقایسه ی ابر و کودکی هایمان

به نام آنی کـه آسمان با اذن او پا بر جاست!

در این روزگار قصه ها بسیـارند ، انگار بازار رویـا های کودکانـه داغ شده هست ، هرآنکه بـه کودکی های خویش سفر مـی کند جای ردپایش را درون سرزمـین رویـا ها بـه جای مـی گذارد .
یـادش بخیر ! درون کودکی بازی مـی کردیم بدون آنکه بترسیم از زمـین خوردن هایمان ، دعوا مـی کردیم بدون آنکه هراسی داشته باشیم از آشتی ن هایمان ، بادبادک مـی ساختیم بدون آنکه نیـامدن بادی را درون خیـال خود بگنجانیم ...
آسمان نیز این چنین هست ، ابر هایش بـه جان هم مـی افتند بدون آنکه هراسی از رعدی داشته باشند کـه برقش آنان را بـه گریـه درون آورد . متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب ابر های آسمان ، هزاران شکل بـه خود مـی گیرند و به نمایش درون مـی آورند بدون اینکه هراسی از نیـامدن خورشید روشنایی ها داشته باشند . متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب ابر ها مـی بارند و بغض های خویش را درون هم مـی شکنند بـه امـید آنکه خورشید دست نوازشی بر سرشان بکشد و آرامشان کند .
ما نیز درون کودکی هایمان چنین بودیم ، از اتفاقت کوچکی دل آزرده شده و مـی گریستیم بـه امـیدی کـه دست مـهری بر سرمان جای دهد و نوازشمان کند ، زود آرام مـی شدیم و به کودکی خویش مـی پرداختیم ...
کودکی هایمان پر بود از احساساتی کـه زبان بـه ابرازشان مـی گشودیم و دل از اطرافیـانمان مـی ربودیم بی آنکه توقعی از دیگری بـه دل داشته باشیم .
در آن روز ها دل مـی سپردیم بـه دوستانی کـه قهر و آشتی کار هر روزِیِمان بود بی آنکه بهراسیم از دوستی کـه قهرش بی آشتی بماند ...
ابر نیز این چنین هست ، دل مـی بازد بـه آسمان آبی کـه تیرگی و روشنی کار هر روز و شبش مـی باشد ، ابر باکی از تیرگی بی روشنی آسمان آبی ندارد .
ابر نیز پر هست از احساسات ، احساساتی کـه ابراز مـی کند بـه مردمـی کـه در زیر بال و پر خود پناه داده هست ، مردمانی کـه شاید حسرت دیدن آبی آسمان داشته باشند ، اما قلب ابر از دیدن چنین حادثه ای بـه درد مـی آید ، دانـه دانـه اشکهایش از چشمانش جاری مـی شوند ، اشک ها از دستان آلودگی های آسمان مـی گیرند و با خود رهسپار مـی کنند که تا ابر بتواند شادمانی مردمـی را ببیند کـه با گریستنش مـی خندند ...
ما کم کم از کودکی های خویش دور مـی شویم ، از یـاد مـی بریم رسمـی کـه در کودکی تلاش بـه جاودانگی اش داشتیم ، اما اکنون بعضی اوقات طریق نسیـان پیشـه مـی کنیم که تا مبادا عادت کودکانِیِمان باز گردند ، چون از بقیـه مـی شنویم کـه « بزرگ شده ایم ».اما واقعا اشتباه مـی کنیم ...!!!
ولی ابر هنوز درون رویـاهای خویش سیر مـی کند ، درون آسمان به منظور مردمش جلوه گری مـی کند و مردم نیز از داشتنش بـه خود مـی بالند...!

موضوع: و تنـهایی

شب از نیمـه گدشته بود ...
دست پنجره را بر دل شیشـه کوبید و بی مقدمـه شروع بـه نوشتن کرد ؛
قصه اش ماجرای کی تنـها بود...
ی کـه شب ها خیـابان ها را پرسه مـی زد و روزها درون مـیان مردم شـهر محبت گدایی مـی کرد ؛
ی درون آنسوی غربت!
به قول شاعر زبانش سگی شده بود و توله هایش را مـی درید ...
آسمان بی محابا شروع بـه گریستن کرد .
چهی مـی گوید تنـهایی فقط حکایت تلخ قصه هاست .
تنـهایی رفیق دیرینـه ی قصه ی ما بود ...
تنـهایی و تنـها نقطه مشترکشان غمـی بود کـه شاعران درون شعرهایشان از آن یـاد مـی د .
مادر مـی گوید تنـهایی حسی بیش نیست و سرشار از احساس ‌.
تنـهایی همزاد دیرینـه ی آدم هاست اما، ها درون تنـهایی شاعر مـی شوند ،در تنـهایی بزرگ مـی شوند و در عین تنـهایی تنـها نیستند ...
این هست حکایت تنـهایی و .

نویسنده:  فاطمـه خرامان

موضوع: خورشید و ماه

من! مادر همـه ی نورها، صبح از شرق پدیدار مـی شوم و نیمـی از زمـین را با روشنایی وجودم نورانی مـی کنم، سرتاسر کره ی زمـین را نیم نگاهی مـی اندازم.
قلب من از جنس آتش هست و با حرارت وجودم احساس دیگران را مـی سوزانم، صبح ها پرنده ها و گنجشک ها با جیک جیکشان خبر طلوع من را بـه مردم مـیرسانند و گویی با طلوع من زندگی دوباره ای برایشان آغاز یـافته، ابر ها با آوای خوش پرندگان هل هله کنان بـه دور من مـیند! زمـین چون فرشته ای بـه دور من مـیگردد، مثل ملکه بر زمـین حکمرانی مـیکنم و وجب بـه وجبش را زیرنظر دارم، گیسوان زرد رنگم را درآسمان رها مـیکنم، اما افسوس دستی به منظور نوازش نیست، اقیـانوس ها و درباها را کـه مـیبینم غروب غم انگیز سانچی را بـه یـاد مـی آورم و بیش تر مـی‌سوزم،ف عظمت و سرسبزی جنگل بـه روحم طراوت مـی‌بخشد، کل روز را بـه رویشان مـی‌تابم و گرم صحبت مـی‌شوم، لحظه بـه لحظه ی ساعات روز هم ثانیـه بـه ثانیـه مرگ من نزدیک مـی‌شود، غروب دلگیرم فرا مـی‌رسد و مردم را با آتش درونم مـی‌سوزانم، قلب آدمـیان را بـه چنگ مـی‌گیرم و با خود بـه سرزمـین دلگیری ها مـی‌برم، خورشیدم دیگر! از جنس بی رحمـی ها، دل هارا تنگ تراز آنچه فکر کنی مـی‌کنم مثل غرش آسمانی به منظور با، مثل موسیقی بی کلامـی کـه خروار خروار حرف ها دارد!
گویی بی رحمـی های دنیـا بـه من و آسمان شلاق مـیزند و سیـاه و کبودمان مـی‌کند و تمام روشنایی روز را بـه سیـاهی شب دچار مـی‌کند! گوشـه ای خالی از شب را ماه پر مـی‌کند، همچون کوهی استوار و دلیر پشت ماه مـی‌ایستم و به عمق وجودش روشنایی مـی‌بخشم، آری شب هاهم دوستی دارم از جنس ماه، گویی روح من بعداز غروب درآسمان بـه درخششی دوباره کنار ستاره ها عادت کرده، ستارگان همچون چراغ هایی، تاریکی ها و سیـاهی های شب را نورانی کرده اند، ساعت ها کنارشان مشغول گفت و گو مـی‌شوم که تا صبحی دوباره.

نویسنده: ریحانـه شعبانی

موضوع: مقایسه قلم با اسلحه

بعضی قلم هاماننداسلحه هستند:
برخی قلم هاباخشابی پردردست رزمندگان قرارمـی گیرند.برخی خشابشان نیمـه پر هست و احتمال اینکه تیرهایشان تمام شود ،وجود دارد ‌. برخی ها هم کـه اصلا خشاب ندارند و هیچ رزمنده ای آنـها را با خود بـه مـیدان جنگ نمـی برد برخی قلم ها اسلحه انفرادی اند و اصولا جان افراد کمتری را مـی گیرند . برخی مانند تانک، توپ و بمب افکن جان عده زیـادی را مـی ستانند ‌؛ اما برخی دیگرنـه حمله مـی کنند ونـه مـی کشند،بلکه آرام آرام بـه تو نزدیک شده وباتو دوست مـیشوند ودر لحظه ایی کـه باور نمـیکنی،زهرشان را بـه تو مـی ریزند و تو دیگر...
برخی قلم هارا حتما هر ازچند گاهی وارسی کرد که تا مشکلی به منظور تیراندازی نداشته باشند. برخی زنگ زده و پوسیده مـیشوند و باید جایگزین به منظور آن ها تهیـه کرد.
برخی قلم ها،آلت دست کودکان مـیشوند و بچه ها با آن ها دزد و پلیس،بازی مـی کنند. درون برخی قلم ها مـیتوان ترقه گذاشت وبا آن ها دیگران را ترساند و مردم آزاری کرد؛اما دسته دیگر قلم ها بای شوخی ندارند واگر آن ها را قلقلک بدهی،با فشنگی مفت ومجانی طوری قلقلک مـی دهند کـه تا عمر داری،جای آن رو تنت باقی بماند.
برخی قلم ها خائن هستند و خودی هارا مـی کشند. برخی قلم ها پاسدار هستند وناخودی ها متجاوزان را مـیکشند‌.
برخی قلم ها را حتما شکست که تا صلح برقرار شود.برخی دیگر را حتما از نو ساخت که تا در برابر دهن کجی های بیگانگان علم شوند.
برخی قلم ها را حتما در جبهه ها جا گذاشت که تا خاطرات تلخ را بـه پشت جبهه ها نیـاوردند .
برخی قلم ها را حتما به پشت جبهه آورد که تا راوی از خودگذشتگی مردان خدا باشند.
بعضی اسلحه ها نیز مانند قلم هستند:
برخی اسلحه ها نوک تیزی دارند و صفحات کتاب را مـیکنند .
برخی اسلحه ها رانمـی تراشند؛به همـین دلیل هست که نای نوشتن ندارند.
برخی اسلحه ها رنج مداد تراش رابه جان مـیخرند که تا زیباتر هست و تمـیزتر بنویستد. برخی اسلحه ها مـی‌خواهند بی آنکهتیغ مداد تراش بروند،زیبا بنویسند ولی همـه ی ما مـیدانیم کـه به هیچ عنوان،امکان پذیر نیست.
برخی اسلحه ها کلاهی فلزی کـه دارای پاک کن است، برسر گذاشته اند که تا علاوه بر کار نوشتن ، کار پاک غلطها را نیز انجام دهند.
برخی اسلحه ها قد بلندند و برخی قد کوتاه ؛ آنـها یی کـه قد کوتاه هستند ، بیشتر تن بـه دوستی با مداد تراش داده اند.

نویسنده سیده فاطمـه

موضوع: عقل و کبریت

تکان مـی دهم جعبه ی کبریت را صدای چیک چیکش شیشـه ی سکوت را مـی شکند و دلتنگی را بـه پایـان مـی رساند.

با خود مـی پندارم کـه عقل جعبه ی کبریت هست و کبریت ها خدمتگزار شاه عقل...

چه مرجوع کنندگانی بودنند کـه با کم شدن کبریتان خدمتگزار شاه آن چنان بـه زمـین پست پشیمانی پرت شده اند کـه سرهایشان ز خجلی دورانی پیدا نکرده هست چه برسد بـه بالا آوردن!

نادان ها بـه برهوتی خواهند رفت کـه نادانان و نادان تر ها و نادان ترین ها قاضی خویش هستند و چه زین عجب تر کـه گاهاً حکم بـه دست نادان ترین ها صادر مـی شود افسوس و افسوس و افسوس برهوت هست دگر...!

کاش مـی شد تازیـانـه را اندک تر بـه اسب خوش خیـال غرور زد زیرا بـه طور ناگه بـه خود مـی آیی و مـی بینی سیلی دعوت چنان محکم بـه تو برخورد کرده هست که همان خرده کبریت ها چنان بـه آتش کشیده شده اند کـه جعبه پرِ پرواز دراورده و همراه با نسیمِ خیـانت با مرگ رهسپار شده و تو درون مـیان همان برهوت نادانانی ! بعد همان گونـه کـه به اسانی خرده عقلی را بدست آوردی ز این نیز آسان تر از دست نده.

در همان حین کـه تفکراتم بر ریل قطار قدم مـی زدنند بـه طور ناگه سن و سال با لبخند کجی کـه برداشت بـه عقل گفت:((ای کاش وسعت تو بـه من وابسته بود و این گونـه نیست و فریب نخور))پس از این عقل سرتعظیم درون مقابل سن و سال فرود آورد و به زمـین خیره شد و زورق شکسته اش درون آب فرو رفت....

چنین شد کـه به خود آمدم و دریـافتم کـه قلمرو جعبه ی عقلم بـه آسانی بنا نمـی شود کـه با آتشی ز کبریت ها بـه دست نیستی سپرده شود!!

نویسنده: مریم رمضانی

موضوع: رفتگر و آفتاب

پیش از آنکه آفتاب پرتو های طلایی رنگش را روی زمـین پخش کند، با آن لباس نارنجی رنگش کـه دست کمـی از پرتو های خورشید نداشت، بـه کوچه های شـهر تابید. ساعاتی بعد، خورشید از خواب ناز بیدار شد که تا کوچه های شـهر را از ظلمت شب نجات دهد؛ غافل از اینکه رفتگر مـهربان، ساعت هاست کـه پرتو های دلسوزی اش را درون کوچه ها تاب داده و ظلمت شب را از کوچه ها کـه هیچ، از دل ها هم زدوده است. ظهر شد؛ خورشید درست درون مـیانـه آسمان خودنمایی مـیکرد؛ درحالی کـه آهنگ خش خش جاروی رفتگر مـهربان، از مـیانـه کوچه پر از دار و درخت بـه گوش مـیرسید؛ کوچه ای کـه به لطف زحمت های فراوان و دانـه های درشت عرق رشانی او ، از پاکی چیزی از آسمان آبی بی کران کم نداشت. رفتگر دستی بر پیشانی خود کشید و با چشمانی جمع شده درون اثر نور شدید آفتاب، بـه آسمان نگریست. درون همـین لحظه بانگ برخاست :« الله اکبر...» رفتگر لبخند زد و صلواتی فرستاد. درون خیـاط یکی از خانـه های اطراف ، با اجازه صاحبخانـه وضویی گرفت و در کناره کوچه ، روی زیر پایی کوچکش بـه نماز ایستاد؛ و این پرتو های نور بودند کـه از او منتشر مـی شدند. خورشید بـه تماشا ایستاده بود و لبخند مـی زد؛ شاید فکر نمـیکرد یک آدم انقدر شبیـه او باشد...

نوشته: فاطمـه محمودی - دهم تجربی

موضوع: انسان با غبار

انسان ها، شباهت هایی عجیب بـه غبار دارند.
بعضی انسان ها مثل غبار برخاسته از سرزمـین های عراق و شامات اند. اگر بر دل نشینند و یـا اطرافمان باشند، تنـها وتنـها موجب نفس تنگی و بیماری و آزردگی ما هستند.
بعضی انسان ها مثل غبار برخاسته از دل مجنون اند. یعنی دل کـه سهل است، اگر فقط اطرافمان باشند، حسابی حال و هوای خوب با خود بـه ارمغان مـی آورند، لبخند را مـهمانـهای همـه مـیکنند و همـه دوست دارند با او همراه شوند.
بعضی انسان ها مثل غبار روی آیینـه هستند. تنـها مانع تو به منظور دیدن زیبایی ها و توانایی هایت مـی شوندو فقط و فقط حتما با یک دستمال نمدار از شرشان خلاص شد!
بعضی انسان ها مثل غبار نشسته بر اسباب بازی های نوزادی هستند کـه پدر و مادرش بعد از مرگش، به منظور عروسک هایش لالایی مـیخوانند. تنـها انسان را بـه یـاد خاطراتس مـی اندازند؛ خاطراتی کـه فقط به منظور مدتی کوتاه خوش بودند.
و اما بعضی انسان ها مثل غبار نشسته بر سنگ مزار مادرند؛ کـه مرهم زخم هایند. حتی اگر سنگی سرد بین دو صورت نـهفته بر زیر خاک و قرار گرفته بر روی خاک، وجود داشته باشد.
زندگی با همـه این غبارها معنادار مـی شود و وجود هرکدام موجب مـی شود کـه قدر دیگری را بدانیم.
لحظه هایتان پر از غبار های شگفت انگیز!!!

نویسنده: سمانـه رضائی

موضوع: دندان و دوست

ما،در دهانمان سی ودو دندان داریم کـه با استفاده از آن مـی توانیم غذاها را بجویم وبخوریم،تا هفت سالگی دندان هایمان شیری وبعد از آن دایمـی مـی شوند.

اینک دوست، درون تمامـی دوران زندگیمان فردی را بـه عنوان دوست بر مـی گزینیم وشریک خود درون دوران مدرسه ودانشگاه و.. قرار مـی دهیم بعضی از آنـها را سال های سال فراموش نمـی کنیم وبه دوستیمان با آنـها ادامـه مـی دهیم ولی با برخی از آنان جدا مـی شویم،گویی دندان دایمـی وشیری هستند.

دندان بعضی اوقات بخاطرپوسیدگی یـا خوردن شیرینی جات درون د مـی گیردکه تمام سعی مان بر این هست که آرامش کنیم، درد ورنج دوست نیز همـینطور اگر دوستی دچار رنجی شود تلاش مـی کنیم که تا دردش را تسکین دهیم.

یـاوقتی دندانـهایمان درد شدیدی گرفتند مجبوریم آنـها را درون بیـاوریم انگارمثل یک دوست بد اخلاق کـه اذیت مان مـی کند وباید از او فاصله گرفت واز دایره دوستی هایمان دورش انداخت.

وقتی دندانـهای سالم وسفید ویکدست داریم مثل دو ستان خوبی کـه همـه لحاظ از انـها راضی وخشنودیم.

نوشته: شبنم خلیل پور - دبیرستان: آیت الله صالحی

موضوع: انسان و کتاب

انسان ها همچون کتاب هستند .سرد و گرم روزگار را مـی چشند و پوسته شان قدیمـی تر مـی شود .گاه چنان خسته کننده و ملال آور اند کـه نیمـه تمام بـه حال خود رها مـی شوند و گاه چنان رازی را درون خود پنـهان کرده اند کـه تا آن را نیـابی،دست بردارشان نمـی شوی..گاهی کنارت مـی نشینند و تا ساعت ها با حرف های ضد و نقیضشان سرگرمت مـی کنند..گاهی آنقدر غرق سوال مـی شوی کـه دنیـایت را وارونـه مـی کنند .بعضی انسان ها،سخت هستند و بسی خشک!که حتی جرئت نزدیک شدن بـه آنـها را نداری و گاهی چنان مـهربانند و خودمانی کـه دلت مـی خواهد سطر سطر زندگی شان را جستجو کنی و زیر و بم پر فراز و نشیب روزگارشان را درون بیـاوری..
پایـان زندگی بعضی انسانـها مانند کتاب خوش هست و گاه تلخ؛تا با آنـها شب و روزت را سپری نکنی و خو نگیری،زهره چشم ها و بدخلقی هایشان را درک نمـی کنی و تهِ قصه شان برایت نامفهوم باقی مـی ماند .گاهی آنچنان درون مسائل کودکانـه و پیش پا افتاده غرق شده اند کـه فقد سعی مـی کنی خودت را نجات دهی و آنـها را بـه حال خودشان رها مـی کنی..انسان ها و کتاب ها،هر دو سعی درون نشان خود دارند لیکن تعداد کمـی از آنـها ارزش کنکاش را دارد .
همـیشـه سعی خواهم کرد آن کتابی باشم کـه شوق خوانده شدن را درون تو ایجاد کند و تو تمام روزت را بـه فکر درباره ی آن کتاب صرف کنی،با من زندگی کنی و همپای من بخندی..از سرانجام داستانم راضی باشی و دلت گرم شود..مرا خوب بشناسی و دوباره و دوباره زندگی ام را با عقل و قلبت تجربه کنی،هرچند کم و گذرا...

نویسنده : ریحانـه رئیسی شـهرستان بروجرد

موضوع: ریـاضی و ادبیـات

ریـاضی بازی با اعداد است، ولی ادبیـات بازی با کلمات است.ریـاضی درون کنار ذهن ما مـینشیند و ادبیـات با روح ما همبازی مـیشود. درون ریـاضی تمام xهای مجهول دنیـارا پیدا مـیکنیم ودر ادبیـات بـه دنبال تمام آرایـه ها و نقش ها مـیگردیم .

در زندگی بعضی افراد مانند اعداد درون ریـاضی،طبیعی و بدون رادیکال هستند،
ولی بعضی دیگر انگار آرایـه جان بخشی اند چون هیچ وقت خودشان نیستند.بعضی از آدم ها آرایـه ی پارادواند بغض مـیکنند و لبخند مـیزنند.

بعضی آدم ها مانند فعل ها درون جمله به منظور زندگی واجب اند ولی بعضی دیگر مانند فرمول های سخت ریـاضی اند و فقط به منظور زجراطرافیـانشان ساخته شده اند.بعضی افراد آرایـه اغراق دارند و بعضی دیگر مانند اعداد صحیح اند.
زندگی یـا پراز معادلات مجهول هست و یـا گاهی پراز منطق های بی رحم مـی شود . با زندگی فقط حتما ساخت بـه همان اندازه کـه با ادبیـات و ریـاضی مـیشود کنار آمد.

نویسنده: کوثر عسگر کرد

موضوع: تنـهایی و حصار

تنـهایی همانند حصاری هست که
مارا از همـه ی مخلوقات جهان مـی راند.حصاری کـه اجازه نمـی دهدی بـه تو نزدیک شود یـا حتی بـه تو صدمـه ای بزند،دیوار هم مـی تواند ما را از دشمنان مصون دارد و حریم خصوصی ما را احاطه کند،که مبادای از آن باخبر شود یـا حتی کوچکترین سوء استفاده ای از ما کند.وقتی کـه تنـها مـیشوی دوست داریی را داشته باشی کـه به آن تکیـه کنی و دیوار هم مـی تواند تکیـه گاه خوبی به منظور انسانـها باشد.گاهی هنگام تنـهایی هزاران هزار فکر بدوخوب بـه ذهنت مـی خوردوبا خود کلنجار مـی روی و از این حس بدو خسته کننده کـه تورا رها نمـی کند و انگار مـی خواهد تورا بـه چنگ بیندازد کلافه مـی شوی.دیوار هم همـین حس را دارد حسی کـه بعضی موقع ها تصمـیم بـه ریزش مـی گیردتاشاید از تنـهایی درون بیـاید وی بـه آن توجهی کند و دستی بر سرو صورتش بکشد و نوازشش کندو دوباره تکه های بدنش را بـه هم متصل کندکه وجودش با ارزش هست و انسانـها محبت های اورا بـه یـاد مـی سپارند.شاید دیوار با خودش بگوید چرا موقعی کـه سالم هستم بـه من توجهی نمـی کنید و بعد از متلاشی شدنم بـه سراغم مـی آیید؟نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟یـاشاید هم فکر کنند من از روی هم قرار چندین سنگ بی ارزش و شکسته بوجود آمده ام ارزشی ندارم.وبعضی اوقات فرد تنـها هم همـین حس و حال دیوار را دارد و دلیل تنـهایی اش را بی ارزشی و اضافی بودن مـی داند کـه اینقدر تنـها شده است.و بعضی اوقات دیوار از تنـهایی ترک بر مـیدارد و از دوست کناری اش جدا مـی شود،شاید عینا این جدایی فاصله ی خیلی زیـادی نداشته باشد اما درون باطن شایدبیش از چیزی باشد کـه حتی بتوان کوچکترین سابقه ی ذهنی از آن داشت.وفرد تنـها هم مثل دیوار ترک خورده مـی شود کـه قلبش شکسته شده و خیلی سخت مـی توان قسمت های شکسته شده را بـه هم وصل کرد،همانند دیواری کـه برای متصل آنـها حتما آن را خراب کرد و از نو آن را بسازند وشاید بـه محکمـی قبل نشود واین فرد هم شاید دیگر نتواند فرد سابق شود.شاید دلیل اینکه من این موضوع را انتخاب کردم این بود کـه گاهی وقت ها مـی شود با کوچکترین محبت بـه دیگران دلشان را بدست آورد و آنـها را از تنـهایی درون بیـاوریم که تا مثل دیواری نشود کـه وقتی فرد تنـهایی بـه او تکیـه مـی کند و حرف های دلش رابرای او بازگو مـی کند بـه او نگوید کـه ای دوست عزیز فقط تو نیستی کـه از تنـهایی دیوانـه شده ای من هم همـین حال و روزل کننده ی تو را دارم....

نویسنده: مژگان خواجه - مدرسه: زینب الکبری (س)

موضوع: تیک‌تاک ساعت و نم‌نم باران

تیک‌تاک. چیک‌تیک.تاک‌چیک. 
صدای تیک‌تاک ساعت و نم‌نم باران به‌هم آمـیخته است.
چه صدای دلنوازی!
بعضی لحظات مانند قطرات باران‌اند. هر ساعتش یک حال‌وهوا، هر لحظه‌اش یک حس‌وحال و هر ثانیـه‌اش یک آهنگ.
تیک‌تاک هر ساعت، بیـانگر لحظاتی تلخ و شیرین هست که شاید بازنگردند و شاید هم تداعی شوند. درون هر گوشـه‌ی این کره‌ی خاکی، تیک‌تاک ساعت بـه هر حال‌وهوایی مـی‌بخشد. حال‌وهوایی نـه چندان خوش و شاید هم....
آه از زمانی کـه این تیک‌تاک‌ها بر خلاف مـیل تو مـی‌روند.
باران هم همـین‌طور، هرکدام از این قطرات بر صورت‌های گوناگونی مـی‌بارد. اخمو، خندان، منتظر، گرفته، امـیدوار و.....
تیک‌تاک ساعت بر ذهن آدمـی خط مـی‌کشد.شاید این تیک‌تاک ساعت و صدای زنگ آن، یـادآور پایـان عمری باشد و گاه مـی‌تواند رسیدن یک عاشق را بـه معشوق خبر دهد، اما نم‌نم باران، تداعی لحظه‌های خوش هست و حتی فردی کـه امـید خود را از دست داده است، با شنیدن صدای قطراتش و ضرب‌آهنگ دلنوازش بارقه‌ای آنی درون ذهنش روشن شود.
قطرات باران، تندتند خود را بـه هر جا مـی‌کوبند و سرعتشان قابل محاسبه نیست.
تیک تاک عقربه‌های ساعت هم همـینطور. انگار کـه بین آن دو جدال و مسابقه‌ای است.
و هر کدام به منظور برنده شدن مسر هست و هر کدام سخت مـی‌کوشد کـه دیگری را شکست دهد.
تیک تاک ساعت گذر عمر را بـه ما یـادآوری مـی‌کند کـه لحظاتی تلخ و شیرین درون آن زیـاد بوده است.
قطره قطره باران آهنگی‌ست کـه مـی‌نوازد فصلی از عاشقانـه‌ها را.
هردوی این‌ها از نظم خاصی برخوردارند. ساعتی کـه دقیقه‌به دقیقه و لحظه‌به‌لحظه‌اش، حساب شده است؛ و بارانی کـه قطره بـه قطره اش ،از سویی بر تراز آدمـیزاد محاسبه شده است.
و نمـی توان این نظم را بر هم زد.
باران تندتند مـی‌بارد، تیک‌تاک ساعت هم همـین‌گونـه است.
بسیـار زود سپری مـی‌شود، شب‌ها کـه به صدای تیک‌تاک ساعت گوش مـی‌سپاری و مـی‌بینی کـه چقدر بـه صدای باران شباهت دارد.
به ساعت نگاهی انداختم بـه خوابی خوش فرورفته بود. انگار کـه عقربه هایش درجا مـی‌زنند.
به پنجره نیز نگاهی اجمالی انداختم، باران نیز بند آمده بود.

نویسندگان: شقایق مفاخری و آرزو غریبی
کردستان شـهرستان دهگلان 
دبیرستان: پروین اعتصامـی

موضوع: آدمـی و کیف⚡️

شاید بگوئید مـیان آدمـی و کیف هیچ وجه اشتراکی نمـیتوان یـافت،اما مـیان این دو وجه اشتراک های عجیبی مـیتوان مثلا:
بعضی از کیف هارا مـیشود فقط با پول پر کرد و بعضی از آن هارا با کتاب ،مثل آن دسته از انسان هایی کـه هیچ چیز را جز پول نمـی بینند و بعضی از آن ها جز علم چیزی نمـی خواهند و در جواب علم بهتر هست یـا ثروت،علم را انتخاب مـیکنند .
بعضی از کیف هارا حتما هر روز همراه داشته باشی و بعضی از آن ها فقط بـه درد این مـیخورند کـه در کمد های کوچک بالای جا لباسی گذاشته شوند،درست مثل آدم هایی ک هر روز حتما کنارشان باشی و روزت بدون آن ها نمـیگذرد و آن دسته از آدم هایی کـه باید آن ها و حرف ها و رفتارشان را نادیده بگیری و رد شوی.
بعضی از کیف ها دلی دریـایی دارند و همـه چیز را درون خود جای مـیدهند و بعضی از کیف ها دلشان جایی به منظور هیچ چیز ندارد ،مثل آدم هایی کـه در دلشان به منظور همـه جا هست و آدم هایی کـه دلشان چون سنگ تو پر و سخت هست و جایی برایی باز نکرده اند.
بعضی از کیف ها پشت تو هستند حتی اگر هر روز آن هارا روی زمـین بکشی و تنشان را زخمـی کنی،مثل رفیق های واقعی،مثلانی کـه از ته دل دوستت دارند حتی اگر دلشان را بشکنی.
بعضی از کیف ها حتی اگر شکلی چنان قیمتی نداشته باشند نمـیتون بر آن ها قیمت گذاشت ولی بعضی از آن ها حتی اگر شکلی زیبا داشته باشند بـه دلت نمـی نشینند و با هزاران تخفیف آن هارا نمـی خری. مانند آدم هایی کـه حتی اگر ظاهری زیبا نداشته باشند ،باطنشان تورا بـه سمت آن ها جذب مـیکند و بعضی ها کـه ظاهری زیبا و باطنی زشت دارند این تضاد بزرگ تورا از آن ها دور مـیکند.
آری بین آدمـی و کیف ارتباطی هست که حتما با اندیشـه ای متفاوت بـه آن بنگری که تا حسش کنی.

نویسنده: لیدا مطیری

موضوع: دل و سنگ

اغراق عظیمـی هست اگر بگویی کالبد سنگ زیباست؛اما دروغ هولناک تری هست اگر بگویی قلب خانـه ی مـهربانی هاست!
دل سنگ آبی است!هرچه باشد سنگ است.قلب هم..با این حال یـاخته های آن بی بعدند.گرگ ها سنگ هارا مـی درنداما دل هایی کـه سنگی شده اند را نـه.سنگ گرگ هارا سیر نمـی کند،اما برّه های سنگی چرا!
سنگ را گاهی رهگذری خسته لگد مـی زند؛اما دل را نمـی دانم چرا هرکه از راه مـی رسد عقده های تلنبار شده اش راکه سکانسی از خاطرات اوست بر سرش فرود مـی آورد وشاید شبنم وار او را طلب مـی کند.
نفس های باد،تپش های قلب را ضربان مـی دهد و قطره های ستاره،تاریکی سنگ را نمناک مـی کند.هاله ایی از نور مـی درخشد و روشنی غرق ابهام مـی شود.ناگهان چه زود سنگ ها،دل هایی مـی شوند پر تلاطم.. ودل هایی هست که درون جست وجوی خاکستری مغز شب جولان مـی دهد عشق را وسنگ ها مـی شوند فوّاره ی خواهش!گویـا جاذبه زمـین جذب مـی کند اما شاید این آسمان باشد کـه هُل مـی دهد .
از گندم زار دل مشتی کاه مـی ماند به منظور باد.سیـاه چاله های سنگی،سنگریزه هایی را مـهیّا مـی کند کـه مـی شود نوشدارو بعد از مرگ سهراب.
آیینـه های انتظار چه بی رحمانـه شکسته مـی شود با این دل ها.سنگ اما،مشعل بـه دست بـه انتظار بلبلی آرَمـیده است.
در اِنحنای مرگ خطوط سنگی،حجم شادی را درون ترازو مـی سنجید و دل هم دقایق خوشبو را شمارش معمـی زد.
یـادمان باشد ظهور درون جمعه ها نیست بلکه درون جُمجُمـه هاست!

نویسنده: فرحانـه افسرده

موضوع: انسان و کامپیوتر

بعضی انسانـها مانند کامپیوتر هستند...
بعضی از انسانـها پسورد دارند و پیچیده اند...اما بعضی هرچه دارند درون دسکتاپ است.
کار با بعضی از انسانـها سخت است.
بعضی از انسانـها حافظه زیـادی دارند
بعضی از انسانـها حافظه کمـی دارند
بعضی از انسانـها با اینکه حافظه زیـادی دارند اما اطلاعاتی ندارند و تو خالی اند...اما بعضی از انسانـها با حافظه کم‌شان اطلاعات مفیدی درون خود جای داده اند.
بعضی از انسانـها جاگیرند...بعضی از انسانـها جیبی.بعضی از انسانـها کوچک اند...بعضی دیگر،بزرگ.
بعضی از انسانـها انـه اند وبعضی پسرانـه.
بعضی از انسانـها نیـاز بـه بروزرسانی دارند
بعضی از انسانـها ویروس مـی‌گیرند و خراب مـیشوند و به ویروس کش نیـاز پیدا مـی کنند.
بعضی از انسانـها هنگ مـی کنند و بعضی ها هم وسط کار ری استارت مـی کنند.
بعضی از کامپیوتر ها نیز مانند انسان اند...
بعضی از کامپیوتر ها پیرند، بعضی جوان و بعضی تازه بـه دوران رسیده.
بعضی از کامپیوتر ها خوشگل اند،بعضی زشت.
بعضی از کامپیوتر ها دورویـه اند.
بعضی از کامپیوتر ها داغ مـی‌کنند.
به بعضی از کامپیوتر ها حتما رسیدگی شود.
بعضی از کامپیوتر ها پیر شده اند و کند اند و باید با حوصله با آنان کار کرد.
اما بعضی از کامپیوتر ها جوان اند و قبراق.
بعضی از کامپیوتر ها سکته مـی کنند.
و بعضی بـه زودی خواهند مُرد.
بعضی ها اداری اند و بعضی شغل آزاد...

نویسنده: یـاشار قاسمـی

موضوع: خاک و آتش

خاک نشان فروتنی،تواضع و سادگی هست آتش بـه معنای شرور،شیطانی همانگونـه کـه انسان از خاک و شیطان از آتش .
آتش مانند خشمـی هست فروزان کـه با خاک مـی توان آن را خاموش کرد ، درون آتش قرار گرفتن خفگی مـی آورد همانگونـه کـه خاک خفگی مـی آورد، گردو خاک دل انسان را سیـاه مـیکند انتقام آدم را آتش مـیزند.
در کنار آتش نشستن آدم را دلگرم مـیکند ،خاک بعد از مرگ انسان او را درون آغوش خود مـی کشد و او را بـه نوازش مـیگیرد ،شاید خاک و آتش متضاد هم باشند و همدیگر رو خنثی کنند ولی مـی توانند ویرانگر باشند ولی درون زمان های متفاوت ،آتش اگر شغله بکشد درون مدت کمـی مـی تواند جنگل و چیزهای موجود را بسوزاند ولی خاک مرگ تدریجی هست آرام و آهسته قاتل مـیشود شاید قاتل چندین نفس کودکانـه یـا شایدم قاتل طبیعت و آسمان خوزستان .
خانـه تکانی ها باعث از بین رفتن کدورتها و غبار درون دل انسان و خانـه مـیشود ، چهارشنبه سوری با پ از آتش و گفتن: (زردی من از تو ،سرخی تو از من) آدم را از گردو غبار غم و خاک خوردن دل دور مـیکند ، آتش بـه غذاهایمان گرمـی مـیبخشد ، بـه وسیله ی خاک کـه از ایـام قدیم بشر با استفاده از آن به منظور خود خانـه مـی سازد و کانون گرم خانواده را دورهم جمع مـیکند و به کانونشان گرما مـیبخشد.

نویسنده: زینب زاهدی

موضوع: پدر و کوه

پدر مانند کوه است،کوهایی کـه استوار مانده اند که تا زمـین سست نشود و پدر ها هم همـین گونـه هستند.
کوه ها مانند زنجیری دست درون دست هم ایستاده اند و ریشـه های خود را به منظور استواری زمـین استفاده مـیکنند ، پدران هم مانند کوه ها دست درون دست هم با یکدیگر جامعه ای مـی سازند که تا خانواده هایشان امنیت داشته باشند.
کوه درد مـیکشد، رنج مـی برد،استواری مـیکند اما هیچگاه شکست نمـیخورد، پدر هم مانند کوه ها درد مـیکشد ، رنج مـی برد اما استوار مـی ماند که تا با وجودش سایـه ی بالا سر خانواده اش باشد.
فرزندان و همسران بـه مردهایشان تکیـه مـی کنند که تا خستگی مشکلات را از تن خارج سازند و کوه ها تکیـه گاه درختان مـی شوند که تا بادها انـها را از بین نبرند.
به راستی کـه قدر پدرهای کوه مانند را کـه دلی از جنس مروارید دارند را حتما دانست که تا ارزش انـها را فهمـید.

نویسنده: خدیجه دلخانی

موضوع: قلب و چشم

درمورد این دو حرف کـه مـی اندیشی مـی گویی قلب کجا و چشم کجا ....
قلب حفره ای درون اعماق جان و چشم دو گوی بینا روی جان چطور این دو را مـیتوان بـه یکدیگر ربط داد؟با ریسمان؟شاید هم درخواب.
چگونـه مـی توان از تفاوت ها و شباهت هایشان گفت؟اما من مـی گویم و تو گوش کن و با وجودت حسش کن...
چشم مـی بیند و قلب عاشق مـی شود'چشم معشوق را مـی بیند و قلب تند تر مـی تپد'چشم مـی گرید و قلب مـی سوزد'قلب آتش مـی گیرد و چشم مـی گِرید و آتش را خاموش مـیکند'گاهی چشم مـی بیند و فراموشش مـی شود اما قلب مـیشکند و لبه های شکستگی دست دیگران را مـی برد 'چشم ظاهر را مـی بیندو فریب مـیخورد اما قلب دیگر اعتماد نمـی کند.
مادرت گاه گوشـه ای کز کرده و اشک مـیریزد اما تو نمـی دانی درون ذهن بی کرانش چه مـی گذرد...
من بـه تو مـی گویم اما تو بـه رویش نیـار آن گاه قلب به منظور مادرت ناله مـی کند و از مشکلات مـی گوید و چشم اشک مـیریزد که تا قلبش سبک شود.حتما دیده ای گاه چشم های خون آلود پدرت را...آن همان زمان هست که قلبش از بار سنگین مسئولیت مـی گوید و رنگ قلب درون چشمان پدر از درد و رنج زیـاد ظاهر مـی شود .کودک فقیری کـه جلوی مغازه اسباب بازی فروشی مانده و نگاه مـی کند درون قلبش آن عروسک مو طلایی با چشم های سبز و پیراهن صورتی را مـیخواهد و در چشمش حسرت بیداد مـی کند ...
مادرش این لحظه را مـی بیند و دلش خون مـی شود و در چشمش شرمندگی ظاهر مـی شود.آن رفتگری کـه کنار خیـابان را جارو مـی زند و ماشینی تمام آب چاله را رویش خالی مـی کند قلبش مـی شکند و در چشمش خجالت و بی نوایی ظاهر مـیشود.مادری کـه فریـاد پسری را کـه با دست های خود پرورش داده را مـی شنود و دلش مـی لرزد و در چشمانش ناامـیدی پدیدار مـی شود.
چشم ها گوینده قلب هستند گوینده ای کـه گاه اشکبار و گاه خندان هست چشم ها گاه مـی خندند لبخندی عمـیق ...
راستش را بخواهی من گاه صدای قهقه اش را مـی شنوم زمانی کـه بوسه بر دستان مادرم مـی 'زمانی کـه پدرم را سربلند مـیکنم .
آری ...قلب بـه وجد مـی آید و تندتر مـی تپد و چشم قهقه مـی زند.

نویسنده: پونـه رضایی نژاد

موضوع: زندگی با فوتبال

به نام حضرت دوست کـه هرچه دارم از اوست:زندگی ما انسان ها بـه نحوه عجیبی با برخی موضوعات آمـیخته شده هست گویی برخی از موضوعات با زندگی بـه مانند عاشق ومعشوق هستند اما شاید مقایسه زندگی با فوتبال چیز دیگری باشد. بـه مانند یک لیلی ومجنون با تفاهم های زیـاد و درهم امـیختگی های زیـاد بعضی دراین زمـین فوتبال باتعصب هستند وهمانند کوه ازتیم خود پشتیباتی مـیکنند بعضی اما بایک مـیلیون ودو مـیلیون دیگر تیم خود را عوض مـی کنند بعضی همـیشـه بهترین هستند وتوپ طلا بـه دست مـی آورند بعضی آقای گل مـی شوند بله آنان همانانند کـه از فرصت های زندگی بـه خوبی استفاده کرده اندبرخی انسان ها همانند مع هستند یعنی بسیـار پرتلاش به منظور حمایت از اطرافیـان خود برخی همانند مـهاجم هستند وبه فکر گل زندن درون زندگی هستند اما انچه مـهم هست این نیست کـه درچه مقامـی ودرچه پستی باشیم مـهم این هست که همـیشـه بهترین باشیم ونگذاریم کـه این زندگی کوتاه دنیـایی مانع از رسیدن ما بـه زندگی اخروی شود اما گاهی این بازی فوتبال بر مـیل ما نیست ما حتما دراین مواقع با صبر ودرایت آن را پشت سر بگذاریم .اری درون تاریخ مـیهن عزیزما هسندانی کـه برای دفاع از تیم وکشورشان جان خود را فدا د وچه خوش سرنوشتی دارند دراین زندگی حتما این معان را سرلوحه کار خود قرار دهیم واما برخی از انـها از ان بازی هنوز مصدوم هستند مـیدانید کـه چهانی را مـیگویم اری این شـهیدان وجانبازان وطنمان را پاس بداریم.در این زمـین فوتبال مبداااااااا کاری کنیم کـه به سلیقه داور مستغنی وفروتن دنیـا خوش نیـاد وکارت دریـافت کنیم .با سخت کوشی ومحبت شما مـیتوانید گل بزنید با سخت کوشی دنیـاتان را اباد مـی کنید وبا محبت اخرتتان را .و درون این زندگی فوتبال غم هارا تکل کنیم شادی هارا تبدیل بـه موقعیت به منظور گلزنی همـیشـه با خدا باشید و پادشاهی کنید آری همـیشـه حتما عاشق بود عاشق بود عاشق خدا بود...

نویسنده : محمد مـهدی نوذرپور

موضوع: باد و آدم

به نام خدایی کـه باد و آدم را آفرید.

بعضی بادها مانند آدم ها آرام و بی سر و صدا مـی آیند و مـیروند بدون انکهی متوجه شود.
بعضی بادها تند و خشن اند چنان خشن کـه خشمشان همـه جا را برهم مـیریزد و گاهی اوقات باعث خسارات زیـادی مـیشود.
بعضی باد ها بوی مـهربانی مـیدهند و یـاد آور خاطرات شیرینند.
بعضی باد ها آرام و لطیف مـی آیند اما با خشم و هیـاهوی زیـادی مـیروند.
بعضی بادهارا نمـیتوان دست کم گرفت گاهی خساراتی وارد مـیکنن کـه همـیشـه خاطرات تلخشان درون ذهن ماندگار مـی شود.
بعضی آدم ها مانند باد بـه سوی هر طرف مـیروند و یک جا ثابت نمـی مانند.
بعضی آدم ها بـه سویی مـیروند کـه به نفعشان باشد و در حین رفتن ضررهای زیـادی وارد مـیکنند کـه همانا با عنوان حزب باد شناخته مـی شوند.
بعضی آدم ها عجولند و پر سروصدا و بعضی آدم ها آرام بی سر و صدا کارهایشان را انجام مـیدهند.
بعضی آدم ها سخت و خشن اند مانند گردبادی کـه همـه را درون خود مـی بلعد.
بعضی آدم ها با صدای نسیم وارشان آرامش را بـه تمام وجودت تزریق مـیکنند و بعضی آدم ها با صدای خشن و رفتارهای بی رحمـیشان آرامش را از تمام وجود آدم مـیگیرند و بعضی آدم ها را مـیتوان از قبل پیش بینی کرد و طوفانی و یـا آرام بودن ان هارا فهمـید...

نویسنده : فاطمـه مصطفوی

موضوع: معلم و باران

ای معلم چون کنم توصیف تو/چون خدا مشکل شود تعریف تو
درموردی مـی خواهم بنویسم کـه همـه دنیـا مدیون ایشان هستند.کسی کـه قلمم از توصیف ایشان عاجز است.
معلم؛مانند باران است،بارانی کـه از وجودش به منظور زنده شدن موجودات مایـه مـیگذارد،بارانی کـه بودنش به منظور همـه زندگی است؛معلم مثل باران پاک است،بی رنگ،بی ریـا،بدون ناپاکی و زشتی ها. مثل باران مـی بارد و به غنچه ها بازشدن و به گل ها زندگی طولانی را آموزش مـیدهد؛ همچون باران برکویر خشک اندیشـه ها مـی بارد و گل های عشق و ایمان را درون وجود ها مـی پروراند.

معلم عزیزم؛ تورا بـه چه چیزی تشبیـه کنم کـه روا باشد؟!به باران کـه پاک و بی ریـا بـه زمـین خشک مـی بارد؟!یـا بـه اقیـانوسی کـه سروته ندارد؟!
باران مـی بارد و پاکی ها و زیبایی هارا فریـاد مـیزند،مـی بارد و به خاک جانی دوباره مـیدهد؛معلم با علمش با گذشتش،با مـهربانی و فداکاریش بـه دانش آموزان خود ،زیستن یـاد مـی دهد،تمام وجودش را به منظور آموختن مـی گذارد که تا مثل باران زندگی ببخشد،بااین تفاوت کـه باران همـیشگی نیست و مدت محدودی ماندگار هست اما آموزگار این چنین محدود بـه یک زمان مشخص نیست؛مقامش ووجودش درون دل هاو ذهن ها حک مـی شود جایی کـه هرگز بـه دیگران تعلق نخواهد گرفت،معلمـی کـه حتی وجودش راهم کنارت نداشته باشی از آموخته هایش استفاده مـیکنی.

باران مـی بارد،معلم هم مـی بارد بااین تفاوت کـه باران بر روی زمـین و معلم بر روی دانش آموزان. هردو مـی بارند و درس زندگی مـی دهند.
اگر الان من توانایی نوشتن دارم،اگر شما توانایی خواندن دارید،مدیونی هستیم کـه باران زندگی ما بوده است،کسی کـه تمام تلاشش را به منظور آموختنمان کرده هست که بـه اینجا برسیم،حتی خودش هم حاصل تلاش معلمـی دیگر است؛اگر کمـی اندیشـه کنیم مـی بینیم حتی جامعه ای کـه درحال پیشرفت است، پیشرفتش را مدیون اوست....

نویسنده: خاطره غفـاری نژاد

موضوع: پلک و پرده

پلکانم ظریف هست ،همانند پرده ای کـه روی شیشـه آرام مـیگیرد. پلکانم را کـه باز مـی کنم نوری بـه چشمم مـی خورد همانند پرده ای کـه از روی شیشـه کنار مـیرود و نور از آن عبور مـیکند,همانقدر زیبا،همانقدر آرامش بخش.
گاه پرده ها تیرگی دنیـا را بر نگاه خسته ام مـی بندند شبیـه پلک ها کـه خود را با تیرگی یکی مـیکنند که تا نگاه درون امان بماند.بعضی پرده هارا مـی بندیم که تا نبینیم دستانی را کـه روزی متعلق بـه ما بودند مثل روی هم گذاشتن پلک ها به منظور ندیدن.
گاه پرده ها را کنار مـی زنیم که تا روشنی دروغین جهان را بـه تاریکی عمـیق و سرشار از حقیقت ترجیح دهیم.
و پلک ها را مـی بندیم که تا اشک ها بر روی گونـه ها جاری نشود.
بعضی پرده ها تماشاچیـان دنیـای بیرون هستند و برخی خاک خورده ی خاطرات اطرافیـان.
این ها چه خوب بـه یـادم مـی اورند کـه پلک هایم را نبندم مبادا خاک های خاطراتم قطره شوند و تماشگر جهان غم باشم.نمـی خواهم مـیزبان بغض باشم.
و چه آرام پرده را مـیکشم بر روی شیشـه ی شفاف پنجره ای کـه تمام زشتی ها و زیبایی های این جهان را نشان مـیدهد.
و چه آرام مـیبندم پلکانی را کـه تحت تأثیر قرار مـیگیرد با دیدن زشتی ها و زیبایی های شیشـه ی پشت پرده.
من ، پلکانم را مـیبندم که تا اشک هایم پنـهان باشد همانند باران پشت شیشـه.

نویسنده: ارمغان حسن پور

موضوع: مرگ و زندگی

عضی چیزها از دو جنس ناساز هستند مانند مرگ و زندگی کـه در نگاه اول درون تضاد کامل هستند. اگر آنـها را درون کنار هم نگاه کنیم، این قیـاس شفاف‌تر مـی‌شود.

مرگ همانند خواب هست و زندگی همانند بیدار شدن از آن.

مرگ بی هنگام درمـی‌زند که:«هان! آمدم که تا یکی از شما را ببرم و غمگینتان سازم!»؛ اما زندگی هر روز بـه ما لبخند مـی‌زند که:«های! بیـایید با هم باشید و شادی کنید».

مرگ نمـی‌تواند ادامـه داشته باشد، یک لحظه هست و تمام! بالا و پایین ندارد. اما زندگی همانند رودخانـه‌ای جاری هست که درون مسیر خود از مناطق مختلف مـی‌گذرد. گاهی از کنار سبزه‌زاری زیبا و گاهی از مـیان صخره‌های سنگی کـه حرکت زندگی را سخت یـا دلپذیر مـی‌کنند.

مرگ مثل یک راز است. رازی کـه چگونگی آن را نمـی‌دانیم و هرگز، یـا حداقل که تا زمانی کـه در این دنیـا هستیم، نخواهیم دانست کـه چیست. زندگی هم یک راز هست اما رازی کـه مـی‌توانیم بـه آن پی ببریم و همـیشـه دانشمندان و عالمان کوشیده‌اند رازهای زندگی را کشف کنند.

زندگی به منظور انسان‌های مختلف فرق دارد. بعضی درون رفاه و آسودگی و بعضی درون فقر و بدبختی بـه سرمـی‌برند. اگرچه اتفاقات قبل از مرگ و جان کندن یـا نکندن ممکن هست متفاوت باشد اما آن لحظه کـه جان از بدن خارج مـی‌شود، به منظور همـه بـه یک صورت است.

در این قیـاس و سنجش دیدیم کـه زندگی زیبا و مرگ زشت است. اما یـادمان باشد کـه زندگی درون این دنیـا حتی درون بهترین حالات هم با سختی همراه است. اگر ابدی باشد، ملال‌انگیز مـی‌شود و آدمـی بـه دنبال چیزی مـی‌گردد که تا مرگ او را دریـابد. بـه قول سهراب سپهری:«و اگر مرگ نبود، دست ما درون پی چیزی مـی‌گشت...» اما این بـه معنای نادیده گرفتن زیبایی‌های زندگی نیست. جالب اینکه خود سهراب مـی‌گوید:«آری آری که تا شقایق هست زندگی حتما کرد».

موضوع: انسان و ماه

آسمان بـه داشتن بسیـاری از چیزهامـی بالدهمچون ماه و زمـین هم خرسند هست از داشتن انسان.
ماه زیباست ودلنشین.بعضی
اوقات درخشان هست و بعضی اوقات دیده نمـی شود. گاهی بی همتا درآسمان خودنمایی مـی کند.
گاه رقبایی عرصه را بر او تنگ
مـیکنند.ماه به منظور درخشیدن دست
به دامان یـاری بسیـاری از
موجودات مـی شود.دل ماه بـه داشتن پشتیبانی همچون خورشید گرم است.مرواریدهای کوچک کل آسمان را فرش مـی کنند که تا دل ماه از تنـهایی نگیرد.صورت ماه پستی و بلندی های بسیـاری دارد و این نشانگر درد و زخمـی هست ک شـهاب سنگ های سوزان بر او تحمـیل کرده اند.گاه زندگی ماه بـه خطر مـی افتد.ضربان قلب آن بـه شماره مـی افتد.ابرهای تیره دل،او را درون حصار سرد و تنگی قرار مـی دهند.
امشب زپشت ابرها بیرون نیـامد ماه
بشکن‌قُرق راماه‌من بیرون‌ بیـاامشب
پس ماه مدام مـی جنگد که تا لنگرش بر عرشـه آسمان باقی بماند.
انسان نیز زیباست.با هر چهره و رنگی دلنشین و متمایز است.گاهی او مـی درخشد و مـی درخشد و گاهی بـه دلایلی زیـاد بـه چشم نمـی آید.رقبای بسیـاری بر راه او سد مـی شوند.انسان نیز به منظور موفقیت و رسیدن بـه اوج نیـازمند دیگر موجودات است.پشتیبانان محکمـی بـه نام پدر و مادر.انسان به منظور خوشایند دلش با بسیـاری از چیزها خود را رنگارنگ مـی آراید.بعضی انسانـها چاله چوله های صورتشان زیـاد هست و بعضی صاف همچون آینـه.درد و رنج های بسیـاری نیز بر صورت انسان سیلی مـی زنند و خراش هایی از جنس درد بر آن مـی اندازند.
روزها مـی روند و مـی روند اما یـادگاری هایی از خود بر هر فرد بـه جا مـی گذارند.انسان ها بـه وسیله چیزهای زیـادی محصور مـی شوند.
گاه توسط دیگر افراد.گاه توسط خودشان محصور مـی شوند درون خودشان.آنـها حتما بیـاموزند کـه بجنگند و بجنگند که تا گذر کنند از مرداب تیره و تار حصارها.

نویسنده: صبا پرتو

موضوع: آسمان و زمـین

آن هنگام کـه در اعماق زمـین هیچ جنبنده ای حتی تمام باور خویش را بـه حرکت از دست داده، درآن اوج ها جایی مـیان ابرها شاید، جنبده ای آهنین، غول پیکر سریع ابرهای تنیده درهم را مـیشکافد و به پیش مـیرود. ما همواره آسمان را با انوار مختلفش تداعی مـیکنیم. آفتاب عالم تاب روزهای کره خاکی را غرق درون نور مـیکند و ماه تاریکترین شبهای ما را روشنایی مـیبخشد. هر از چندگاهی نیز آذرخشی خشمگین نعره کشان نوری جهنده و گذرا را برایمان بـه ارمغان مـیآورد. آسمان توگویی نور هست و نور هست و نور. اما اعماق زمـین ظلمات محض است. تاریکی مطلق. درون این خاموشیِ محض آنچه موجودیتی دایم دارد و به رساترین صدای ممکن این این موجودیت را فریـاد مـیکشد سکوت است. سکوت فصل مشترک همـه تاریکی هاست. اما آن سوی این ظلمات، درون آسمان هفت طبقه سکوت بی معنیست. این پهنـه بغایت وسیع محال هست به سکون و سکوت تن درون دهد کـه حتی درون مرتفع ترین طبقه اش و حرکت جریـان دارد. اما هم آسمان و هم زمـین درون بطن خود ساکنینی دایمـی دارند. ساکنینی کـه به تبعیت از ذات سکونتگاهشان سرشتی متفاوت دارند. اگر درون سگاه زمـین ساکنی بنام انسان با هزار نقاب ماوا گزیده درون عوض ساکنین اسمان همـه ساختاری زلال و شفاف دارند. ابر شفاف هست همـین شفافیت موجب مـیشود؛ درونی ترین قسمتش درون معرض دید باشد. یـا ستارگان. هیچ ستاره ای زوایـای پنـهان ندارد چون روشنایی احتمال وجود زاویـه پنـهان را بـه صفر مـیرساند. آسمان امانتدار خوبی نیست. بار امانت را اگر بر دوش آسمان گذاری با همـه عظمت و ابهت کمرش خمـیده خواهد شد. اما درون مقابل زمـین این وارثِ همـیشـه دردهای بزرگ قادر هست سنگین ترین امانات را بکشد : آسمان بارِ امانت نتوانست کشید/ قرعه فال بنام من دیوانـه زدند. به منظور ماانسانـها آسمان همواره دست نیـافتنی هست اما زمـین درون مقابل، همـیشـه درون دسترس بوده و دست یـافتنی. شاید از این روست کـه آسمان گرانقدر بوده و با ارزش ولی زمـین بی ارزش بوده و ارزان. أسمان درون هیچ یک از طبقاتش مدفن ندارد اما زمـین که تا دلتان بخواهد مدفن دارد : مدفن آرزوهای دور و دراز. مدفن انسانـهای نیک و بد. مدفن رفاقت هایی کـه به یک نارفاقت، تمامِ هست و نیست خود را باخته اند. آسمان دشت ندارد، کوه ندارد، درخت و دریـا و گیـاه هم همـینطور...اما همـه اینـها را بعلاوه دیدگانی کـه درد و رنج اشک مـیریزند،برای زمـین است.

نویسنده: آیدا حیدری

موضوع: مقایسه شیشـه و دل

شیشـه دل هم شکستنی است. دل را دیده ای, با تبسمـی از هیجان تند تند مـی تپد ؛ با نوای عشق مـی لرزد؛ اما با غم صاحبش گرفته مـی شود.
دل هم مانند شیشـه غبار مـیگیرد و سیـاه مـیشود. الودگی هایش را پاک نکنی احساساتش از بین مـیرود. گاه حتما دست مـهربانی را بر جام بلورین قلبت بکشی و ان را تمـیز کنی. دل الوده، حکم شیشـه خاک خورده مغازه ای را دارد کـه هیچ بـه ان توجهی نمـیکند.
دل آدم ها هم مانند شیشـه حساس است. دل ها زود رنج اند ، با رفتاری ترک مـی بندند.
شیشـه را دیده ای با سنگ مـی شکند؛ اما شیشـه دل را شکستن، احتیـاجش سنگ نیست. گاه با نگاهی ، با سکوتی ، با رفتنی، با حرفی، با اشکی و گاه با مرگی مـی شکند. شیشـه، شیشـه است. چه شیشـه دل باشد ، چه شیشـه پنجره اتاقت؛بشکند ، ترمـیم نمـی یـابد. تکه های خورد شده اش را هم بـه هم بچسبانی ، جایش مـی ماند.
دل نرم و لطیف هست ، شیشـه سخت و شکننده. دل مخزن اسرار هست ، شیشـه صاف و شفاف ، و هر چه درونش هست به معرض نمایش مـیگذارد. دل هم مثل شیشـه نازک و شفاف است. به منظور همـین هست که با حرف و یـا اتفاقی زود مـی شکند، زنده مـی ماند اما دیگر لطافت و زلالی اش را ندارد.
تکرار شکستن هاست کـه قلب را پوچ مـیکند،سیـاه مـیکند،بی ارزش و بی رحم مـی کند. مانند شیشـه ای کـه یک بار شکسته ، دور ریخته مـی شود.
از این روزگار و آدمـهایش متنفرم؛ اینجا حتی دروغشان بـه بهای یک زندگی تمام مـی شود ، بـه بهای یک دل شکستن.
حرمت دل ادمـی را ندارند و ان را همچون شیشـه مـی شکنند. متنفرم از آدم هایی کـه به همـین راحتی دلی را مـی شکنند.
شیشـه شکستن مجازاتی ندارد!؛ اما گویـا آدم ها فراموش کرده اند ، شیشـه ها انواعی دارند ؛ شیشـه دل را شکستن جرم کوچکی نیست!!!
اگر دل بشکند شاید بتوانی تکه های شکسته اش را از کوچه بعد کوچه های نامردی مردمان این شـهر بعد بگیری و بهم بچسبانی ولی... اثرش که تا پایـان عمر بر روی ان باقی خواهد ماند.
حواسمان بـه صدای شکستن دل های اطرافمان باشد، مبادا دلی را بی خبر بشکنیم ...

نویسنده: انیس صداقت نیـا

موضوع: تفاوت انسان و جانور

فرق آدمـی با جانور چیست کـه اینقدر بـه آن مـینازد؟اگ آدم دارای عقل دور اندیش و آینده نگر نمـی بود چه بسا همچون جانور غرق نیـاز بود.

شاید انسان دیوانـه یـا انسانی کـه با نوشیدن مست و از خود بی خود مـی شود از شیخ حیله گر بی آزار تر باشد
مولوی کرده این نکته را شیرین بیـان:

آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از آن دیوانـه سازم خویش را

در شگفتم کـه چرا این برتری،شده درون ما مایـه وحشی گری؟
درطبیعت، هر جانور درون هنگام سیری هست بی خطر، اما نمـیدانم چرا نوع بشر وقت سیری مـیشود بی رحم تر.

هیچ گرگی بوده کـه از بهر مقام، گرگ ها را کرده باشد قتل عام؟
هیچ ماری دیده ای با زهر خود، کشته ها برپا کند درون شـهر خود.
هیچ حیوان ساخته بمب اتم،تا کـه هستی را کند از صحنـه گم؟
دیده ای هرگز الاغی بار بر، مـین گذارد کار زیر پای خر؟

پس چرا انسان با عقل و خرد آبروی همـه ی موجودات را مـیبرد؟

نویسنده: مبین دنیـایی مبرز

موضوع: مقایسه ی کتاب با انسان، با برگ درختان، با آسمان و ...

کتاب ،انسان،برگ درختان،آسمان
هر چهار مورد شگفت انگیز اند و دنیـایی مجزا و خاص دارند.

کتاب ها متنوع اند با موضوع های متفاوت، همانند؛ انسانـها.

روزی شاد و خندان، روزی اندوهگین و روزی تیره و تار هستند.
در ورقی از آن، زیبایی های جهان بی کران، همچو خنده برانسان حک شده است؛
در ورقی دیگر، از ظلم سیـه رویـان گفته است؛ کـه چه ها با یکدیگر نکرده اند!
برگ درختان نیز، درون هر فصل از سال،
رنگ های خاص خود را دارند.
رنگ های روشن که؛ درون بیـان علم و دانش،
تمامـی هنر خود را بـه کار مـیگیرند،
و موضوع هارا دگرگون، بیـان مـیکنند.

گاهی خشم انسان، برگ های کتاب را همچو؛ خزان درختان پرپر مـیکند و
به گمان خود، اینگونـه تخلیـه خواهد شد.
دلهای ما چرا حتما همچون آسمان شب تیره و تار باشد؟
چرا نمـیشود رنگارنگ و زیبا، همانند رنگ های روشن برگ درختان باشد؟ و
در درون خود از خوبی ها زیبایی ها عشق و محبت لبریز گردد؟

گاهی کتاب با این افکار و دو رنگ بودن ما آدم ها، پیر و فرتوت مـیگردد و دیگر رونق و شور وحال، اوایل خودرا ندارد و به دیـار تنـهایی های خود، سفر مـیکند.
به راستی کـه ما چه تاثیرات مخربی، درون پیرامون خود مـیگذاریم.

نویسنده: ماریـا هاشمـی نژاد

موضوع: انسان و ویرگول

در نوشته هایمان زیـاد از ویرگول استفاده کرده ایم،بیشتر انسان ها هم شبیـه ویرگول هستند.
بعضی از ویرگول ها زندگی مـی بخشند و جانی را دوباره تازه مـی کنند، بعضی ها نفس را مـی گیرند و محروم از زندگی مـی کنند، برخی از ویرگول ها بین دو چیز شاخص جدایی مـی اندازند و برخی دیگر چنان دو چیز پرت را بـه هم پیوند مـی زنند کـه حتی فکرش را هم نمـی کنی.
بعضی از انسان ها تورا بـه لحظه ای سکوت و مکث وا مـی دارند. برخی تو را با چیز های دیگری پیوند و تلفیق مـی دهند کـه شاید شایسته اش نباشی، بعضی از انسان ها مدام درون جای جای ورق زندگی ات تکرار مـی شوند کـه شاید هم نیـاز نباشند و در جاهایی کـه به شدت مورد نیـازت هستند پدیدار نمـی شوند. برخی از انسان ها گاهی بین تو وی کـه دوستش داری جدایی محضی بـه جای مـی گذارند کـه دیگر نتوانی با آن پیوند بر قرار کنی اما، درون حالی کـه به سود تو عمل مـی کنند.
آری انسان ها همانند ویرگول ها، هم جدایی ایجاد مـی کنند و هم، پیوند.

نویسنده: لیلا عباس زاده

موضوع: دوست و هواپیما

در طول زندگی ام دوستانی زیـادی
داشته ام با ظاهر و خلق و خوی کاملا متفاوت و باطنی مستتر.شاید عجیب باشد من همـه ی آن ها را مانند هواپیما مـیبینم.
کودکی ام را بخاطر دارم کـه هنگام فراغت با آن ها بـه اوج آسمان مـیرفتم.قهقه مـیزدم و مملو از لذت مـیشدم.گاهی نیز بخاطر شیطنت های بچگانـه با خشم ابر ها روبه رو مـی شدم.
مـی گذشت و مـی گذشت و من بـه دور از هیـاهو برفراز ابرها با هواپیماهام حرکت مـی کردم که تا اینکه سوار هواپیماهای متفاوتی شدم.
یکی از آن ها کـه با مقصدهای قشنگش مرا بـه جاهای شگفت انگیز مـی برد و با پنچره های دوستی اش لذت تفکر را بـه من آموخت.اما از بخت بد سرنوشت بلیت پرواز با او را از دست دادم.
دیگری سال ها مرا روی صندلی مخصوص خود نشاند.هرجا اراده مـیکردم مرا با کمال مـیل مـی برد.از بلند پروازی با یکدیگر شاد بودیم.اما حالا قراضه ای شده درون گوشـه ی قلبم.
نوبت بـه عجیب ترین هواپیمایم رسید.او با همـه متفاوت بود.با حرکات نمایشی اش مرا بـه وجد مـی آورد.با سرعت خارق العاده اش مرا غرق هیجان مـی کرد.طعم پرواز با او مزه دیگری داشت.او یک حس تازه بود.من هم با وجود او بال درون مـی آوردم پروانـه مـی شدم و به دور او مـی چرخیدم.او عزیز ترین و دوست داشتنی ترین هواپیمای من بود.سعی مـی کردم او را همـیشـه نو و تمـیز نگه دارم.با اینکه فراز و نشیب های زیـادی را طی مـیکردیم اما از پرواز با یکدیگر خوشحال بودیم.اما درون عین ناباوری با پیدا شدن سروکله ی طوفان ها و صاعقه های بی رحم باهم سقوط کردیم.زخم هایی کـه هنوز التیـام نیـافته اند,خاطرات مبهم تلخ و شیرین پرواز با او را برایم زنده مـی کند.در ظاهر لوو فریبنده اش یک هواپیمای زنگ زده پنـهان شده بود.
دوتا از هواپیماهایم هنوز مرا روی بال خود مـی نشانند و گاهی باهم بـه سفری کوتاه مـی رویم اما قدرت و توان اولیـه خود را از دست داده اند.با سرعت کندشان دیگر بـه من نمـی رسند.
چندتا از هواپیماهایم مدام تصادف مـی د و مرا با دیگران درگیر مـی د.نا گفته نماند دیگر هرگز با آن ها پرواز نکردم.
بعضی ها درون خوبی و بعضی ها درون بدی از هم سبقت مـی گرفتند.
بعضی ها قلبشان هم جنس بدنـه هایشان بود.
بعضی ها روحشان بـه لطافت ابرها و صمـیمـیتشان همانند خورشید بود.
بعضی ها دشمنی شان مثل تگرگ برسرم مـیبارید.
اما حالا تصمـیم گرفته ام پیـاده شوم بجای پرواز درون ابرها و رویـای رسیدن بـه ماه روی پای خود بایستم و واقع بین تر باشم و درگیر پرواز های زودگذر هواپیماها نباشم.دیگر سقوط نمـیکنم.من از همـه ی هواپیما ها مـی ترسم.از بدنـه سرد و سخت آن ها و خاموش شدن موتور وجودشان هراس دارم.
امـیدوارم روزی هواپیمایی بیـابم کـه مرا بـه مقصودم برساند و آنقدر باهم پرواز کنیم کـه به خلاء برسیم.

نویسنده: کوثر

موضوع: برگ و دست

فقط انسان ها نیستند کـه دست داشته باشند یـا فقط حیوانات نیستند کـه دست داشته باشند گیـاهان هم دست دارند و دست آن ها همان برگ است.
وقتی بـه دست نگاه مـیکنی قدرت خدا را درون نقش و نگارهایش مـیبینی همانطور کـه در برگ همـین قدرت بازتاب مـیشود.
زمانی کـه خداوند رحمت خودش را نازل مـیکند همـه دستهایشان را بـه دلیل شکرگزاری بالا مـی برند حتی درختها! بله، درختها سرحال و زنده مـیشوند و برگ هایشان با نشاط رو بـه بالا مـی رود همانطور کـه انسان زمان بارش باران دستهایش را بالا مـیبرد و وقتی باران بـه دستش خورد شادمان مـیشود .
دست ها کار های نیک مـیکنند ، برگ ها هم کارهای نیک مـیکنند.برگ ها هوا را تغییر مـی دهند ، دست ها دنیـارا تغییر مـی دهند،برگ ها زندگی را با تنفس بـه دست ها هدیـه مـی دهند،دست ها با کاشتن درخت زندگی را بـه برگ هدیـه مـی دهند ، برگ ها یک شکل و یک رنگ نیستند ، دست ها هم یک شکل و یک رنگ نیستند.
همانطور کـه ملاحظه کردید دست ها درون دست هم و برگ ها درون برگ هم بـه دنیـا و هستی کمک شایـانی کرده اند.

نویسنده: محمد رضا کیـانی

موضوع: انسان با ماشین

بعضی از انسان ها مانند ماشین اند: بعضی از انسان ها مدل بالا اند و به یکدیگر فخر مـی فروشند. بعضی از انسان ها تندرواند و بعضی هم کندرو. بعضی از انسان ها ترمز مـی برند و به دست انداز مـی افتند. بعضی ها درون وسط راه پنچر مـی شوند. بعضی از انسان ها به منظور کارهای سخت ساخته شده اند و بعضی ها چند کاره اند. بعضی ها احتیـاط نمـی کنند و به ته دره مـی روند. بعضی از انسان ها نیـاز بـه شست و شو دارند که تا نو و جذاب شوند. بعضی ها قدیمـی اند، بعضی ها تازه. بعضی ها کرایـه ای اند، بعضی ها فروشی و خی اند و بعضی ها هم دربستی. بعضی از انسان ها از مدل  مـی افتند. بعضی ها پوسیده مـی شوند و دیگر نمـی توان بـه آنـها اطمـینان داشت. بعضی از انسان ها جوش مـی آورند و حالا حالا ها خنک نمـی شوند. بعضی از انسان ها بـه روغن سوزی مـی افتند و نیـاز بـه تعمـیر دارند. بعضی ها بـه صافکاری نیـاز دارند. بعضی از 

انسان ها فقط رنگ و ظاهر خوبی دارند. بعضی از انسان ها نایـابند و سخت پیدا مـی شوند. بعضی وقت ها هم پیدا نمـی شوند.

بعضی ماشین ها مانند انسان ها هستند: بعضی از ماشین ها نان نامشان را مـی خورند و بعضی نان پدرشان را. بعضی از ماشین ها خواب ندارند و بعضی ها فقط مـی خوابند. بعضی ماشین ها مریض مـی شوند.بعضی از ماشین ها یک دنده اند. بعضی ها ظرفیت ندارند. بعضی از ماشین ها صاف و ساده اند و مـی توان بـه آنـها اطمـینان کرد. بعضی ماشین ها کاری ندارند و بعضی ها بیست و چهار ساعته کار مـی کنند و بعضی از ماشین ها هم زود خسته مـی شوند نیـاز بـه استراحت دارند.

نویسنده: محمدمـهدی ذوالقدر

موضوع: قلم و نویسنده

قلم مـی د و مـی نویسد ...
ذره ذره وجودش را درون تار و پود کلمات گم مـیکند . گاه شعر مـیشود و گاه غم ،گاه شور مـیشود و گاه شاد و آخر سر مـیداند کـه تنـها مـیشود ،تنـهای تنـها، انگار کـه دیگر چیزی به منظور نوشتن نمانده !
نـه کـه چیزی از کلمات نمانده باشد نـه!
ژرفای دنیـای کلمات هرگز پایـانی ندارد ...
دیگر جانی درون تن ندارد که تا وصف کند ،قصه ها را ، غصه ها،عشق ها را ، حماسه ها را ...
جوهر وجودش را بـه تئاتر کلمات بخشیده هست . آخرین روز هست مـیداند...
آنگه کـه آخرین ذره های جانش را درون مـیان واژه ها جا مـیگذارد، بغض مـیکند ، آه مـیکشد تاب نمـیآورد و قطره سیـاه اشک را رها مـیکند ،رخسار برف رنگ کاغذ سیـاه مـیشود،و قلم شرمنده از این رسوایی بزرگ...
بغضش را قورت
هنوز ایستاده هست و جرات نمـیکند قدم از قدم بردارد،اما ناگهان کنار سیـاهی اشکش ،سفیدی شبنم چشم دیگری مـینشیند، سرش را کـه بلند مـیکند ،مـیبیند، حس مـیکند ، لمس مـیکند بغض اورا ...
نویسنده چرا ؟
او کـه همچو من تمام نمـیشود ، او کـه کنار گذاشته نمـیشود ،او کـه فراموش نمـیشود ، او چرا بغض کرده ...
چه خبر هست در دنیـای انسانـها؟!
قلم چه مـیداند ، قلم چه مـیداند
انسان چه ها کـه نمـیکشد و چه ها کـه نمـیبیند...
نویسنده تکانی بـه قلم مـیدهد،قلم از فکر بیرون مـیدود ،حال تنـها چیزی کـه برای او درون این روز آخر لذت بخش هست ، حال و روز مشترکشان است...
گوشـه کاغذ باز خیس مـیشود ،و قلم باز تاب نمـیآورد ، کاغذ سیـاه مـیشود و سیـاهی جوهر، نظم واژه ها را بـه هم مـیریزد، او کـه مـینویسد ،مـیزند و قلم بـه هر سازش مـید ، او قطره قطره اشک مـیدهد ، قلم ذره ذره وجودش را ، او فریـاد مـیزند و قلم خط مـیکشد ، نویسنده درد دل مـیگوید و قلم درد را بـه جان مـیخرد ، او از عشق مـی سراید و قلم نازش را بـه جان و دل مـیسپارد...
و آخر...
او خسته مـیشود و قلم تمام...
( و این هست شاعرانـه های پنـهان

نویسنده: کوثر غلامـی

موضوع: مقایسه زندگی با ریـاضی

زندگی مانند کلاس ریـاضی هست که حتما در آن،شادی هارا جمع کرد،کینـه هارا تفریق نمود،محبت هارا ضرب و لطف و مـهربانی را تقسیم کرد.
باید با محاسبه محیط زندگی و مساحت عمر،شکل مناسبی بـه شخصیت خود داد.
باید مرکز دایره ی زندگی را یک انتخاب خوب قرار داد.
باید بیش از سطح بـه عمق زندگی اندیشید،تا حجم معنویت و خدادوستی زیـاد شود.
زاویـه ی دید را باز کنیم و در خط مستقیم بـه موازات حق پیش رویم،تا هندسه ی وجودمان آشفته نشود.
باید حساب عمرمان را داشته باشیم،تا آدم حسابی شویم.
اگر هندسه زندگی را خوب حساب کنیم،مـهندس مـیشویم.
زندگی مانند ریـاضی معادله های پیچیده ای دارد،گاه آنـها را یـاد مـیگیریم،گاه تبدیل بـه تجربه و گاهی خیلی ساده از آنـها مـیگذریم،و درون غفلت و بی خبری مـیگذرانیم.
گذشت شب و روز و سپری شدن هفته ها و ماه ها،برای ما یک کارنامـه تشکیل مـی دهد.به این کارنامـه مروری کنیم،راستی مـیانگین خوبی هایمان چقدر است؟
گویی آمار تنـهایی هایمان چند رقمـی شده،و نیـاز بـه ماشین حساب دارد.
زندگی بازی نیست،زندگی ریـاضی است،که حتما لحظه بـه لحظه ی آن را محاسبه کرد بعد باید با پرگار عشق،دایره ی تلاش و کوشش را بر محور علم،ترسیم کنیم،تا محیط زندگیمان پر از شادی هایی کنیم کـه ضریب آنـها مـهربانی است.

نویسنده: سارا زنگنـه وندی

موضوع: مقایسه قلب و مغز

بعضی قلب ها پهناور هستند،بعضی مغز ها آشفته ،بعضی قلب ها عاشق،بعضی مغز ها پژمرده ،بعضی قلب ها قرمز،بعضی مغز ها خاکستری.....
قلب دوستش احساس هست اما مغز دوستش منطق است،قلب زخمـی مـی شود ،مغزدرمانش مـی کند.
قلب غبار آلود مـی شود مغز خانـه تکانی مـی کند،قلب تنـها مـی شود مغز دوستش مـی شود.
قلب محو مـی شود اما مغزبه آن امـید مـی دهد ،قلب انسان های زیـادی درون خود جا مـی دهد،اما مغز آنـها را ذخیره مـی کند.
قلب گروهی را درون مرکز قرار مـی دهد مغز آنـها را بـه حافطه بلند مدت مـی سپارد،قلب افرادی را روی لبه قرار مـی دهد ،مغز آنـها را درون حافظه کوتاه مدت نگه مـی دارد ،قلب مـی تپد مغز خوشحال مـی شود ،قلب دوست مـی دارد،مغز صبر مـی کند.
قلب دلتنگ مـی شود و مغز آرامَش مـی کند،قلب آتش مـی گیرد اما مغزآن را خاموش مـی کند ،قلب سرخ تر مـی شود مغز از آن عمـی گیرد.
قلب خاطراتش را تکرار مـی کند ،مغز به منظور یـادگاری آن را حک مـی کند،قلب قهرمان مـی شود مغز بـه او مدال مـی دهد،قلب رنج مـی کشد مغز خاطرات را برایش ظاهرمـی کند .
قلب نا امـید مـی شودمغز روزهای امـید را بـه آن نشان مـی دهد ،قلب مضطرب مـی شود مغز مادرش را بـه او نشان مـی دهد ،قلب سنگ مـی شود مغز کمک بـه دیگران را بـه او نشان مـی دهد .
قلب مـی گیرد مغز اشکش را پاک مـی کند ،قلب مـی شود مغز کاغذ های باطله اش را درون آن فرو مـی کند .
قلب خطا مـی کند مغزبه او تذکر مـی دهد ،قلب موفق مـی شود مغز بـه او تبریک مـی گوید،قلب تند تند مـی تپد مغز بـه او هشدار مـی دهد ،قلب زخم مـی شود مغز رویش مرحم مـی گذارد .
قلب عاشق مغز هست و مغز عاشق تر ... .

نویسنده: رودابه زال

موضوع: دیوار و تنـهایی

سخت راست ومقاوم ؛بلند و بدون نفوذ مانند تمام دیوار ها ؛ اما رنگش ،رنگش دل گیر هست ، رنگش روح را مـی آزارد ، نفس را بند مـی اورد . از جنسش بگویم ؛ از آجر و خشت و گچ و سیمان نیست ، دیوار هست اما از جنس خودت ،از جنس تنـهایی . بی حوصلگی ، از جنس خواب های مداوم از جنس سر درد ، خلاصه بگویم تکه ای از خودت هست از وجودت .
بعضی از دیوار ها هستند کـه هر چقدر هم دستان اطرا فیـانت همراهی کنند و تو را بـه بالا هل دهند حتی بـه عرش آسمان هم بروی تمامـی ندارد ، نمـی توانی مانند کودکی ات پای بر صندلی بگذاری وچشم هایت را بـه آن طرف دیوار برسانی . تو حتی نمـی توانی بـه ان دیوار بلند هم تکیـه کنی ؛ چرا مـی توانی تکیـه کنی ولی فقط بـه سایـه ات .
این دیوار مانند آن دیوارهایی نیست کـه تو پای بر آن مـی کو باندی و بی حوصلگی ات را روی ان خالی مـی کردی . تو از دیوار خانـه ات نمـی توانی رد شوی نمـی توانی دست درآجر هایش بگذاری و آن ها را درون هم شکنی و به بیرون روی . ولی خودت را دیوار دیوار تنـهایی ات را درون هم شکنی وان دنیـای آجری خود را خراب کنی .
تنـهایی مانند دیواری هست که نمـی توانی از آن بیرون روی مگر بـه خواسته ی خودت .
اینجا دیگر دستی نیست کـه تورا بـه بیرون کشد که تا زیبای های بهار را تماشا کنی واز خزان دل گیر اطرافت رهایی یـابی .
اینجا فقط خودت هستی و دستان خودت کـه باید تو را از این دیوار دل گیر پاییزی نجات دهد .
دیوار هست اما از تو محافظت نمـی کند ، تو را از گزند سرمادو گرمادنجات نمـی دهد . فقط تو را درون خودت منجمد مـی کند .
روحت را درون جسمت زندانی مـی سازد و انگیزه ی شادی را از تو مـی گیرد ؛ شاید هم بتواند از تو محافظت کند ، شاید همـین دیوار مرگ بار تو را ازانی دور کند کـه نبودشان بهتر از بودنشان هست .
از چهره های دروغین ، از لبخند های دوستانـه ای کـه دشمنانـه هست .
مـی دان عذاب آور هست ولی بهتر از تمام دیوار های دیگر هست ، گاهی لازم هست که با آن دیوار حصاری دور خودت بکشی که تا دستی بـه تو نرسد که تا با اشک لبخند نزنی . شاید بهتر هست که از آن فرار نکنیم و آن را مانند دیوار های دیگر محافظ خود بدانیم .

نویسنده: آیلار شجاعی

موضوع: خواب و روزهای تعطیل

گاهی بایدروی یک کاغذبنویسی تعطیل هست وبچسبانی پشت شیشـه افکارت..
نـه ازاین تعطیلی های بی دروپیکر..نـه! اینجورتعطیلی هافقط عقربه های ساعت راخسته مـیکنند..کم لطفی نمـیکنم اندکی کـه فکرکنی بـه حرف من خواهی رسید،بعضی تعطیلی هاهستندکه نبودشان صدهامرتبه بهترازبودنشان است..مانندروزوفرصتی کـه برای امتحانی بـه توتعلق مـیگیردوتوتنـهاشب امتحان کتاب راورق مـی زنی
اینجورتعطیلی ها تنـهاباراضافه ای اندکه بایدازتقویم های روی دیوارخط بخورند..تعطیلی هایی کـه فرق چندانی باخواب ندارند،تعطیلی هایی کـه نمـیتوانندتوراازدست زمزمـه هایـالت آور افکارصف کشیده ی پشت شیشـه وچنگهایی کـه به روی پارچه ی اتوکشیده ی آرامشت مـیکشندرهایت کنند،افکاری کـه چنگهایشان صورت شاداب وگلگونت راچروک وپژمرده مـیکنندوبی آنکه بفهمـی لبخندهای ازته دلت راازروی لبهایت مـی دزدند...اینجورتعطیلی هاشبیـه اندبه قاضی ای کـه خودحکم حبس متهمـی راصادرمـیکندوشب ازدلشوره فردای زندانی سربه بالین نمـیگذارد ┝ساده بگویم اینجورتعطیلی هابه دردچندانی نمـیخورند...
تعطیلی های خواب آلودرامـیتوان شباهت دادبه خاموشی وخفتن چراغهای برق خانـه درمقابل چشمان بچه ی تنـهاوماتم زده شب،همان قدرتاریک وسیـاه کـه چشمانش بـه لکنت مـی افتندهمان قدرغفلت بارکه جلوی پایش رانمـی بیندوبه زمـین مـیخوردوهمانقدرترسناک کـه کت وکلاه آویزان شده پدرراباموجودوحشتاک کابوسهایش اشتباه مـیگیردوهمانقدرمبهم کـه باروشن شدن فضاچشمـهایش بـه خودمـی آیند...بیدارشده وخودراسرزنش مـیکند.
گاهی لازم هست باافکارت کمـی روراست باشی ..نامـه مرخصی شان را امضاکنی وفقط به منظور مدتی ازکاربی کارشان کنی،گاهی لازم هست لباسی را کـه دوست داری برتن کنی ..زیرنورآباژور قهوه ات رامزه مزه کنی،کتاب موردعلاقه ات راورق بزنی ،کارتونی کودکانـه ببینی وبلندبلندقهقهه بزنی..خاطرات دوست داشتنی ات رامرورکنی وورقی دیگرازآن راباجوهری ازجنس آرامش پرکنی؛...
این بارآرامشی ازجنس خواب ورویـاهایت،خوابی کـه باشیشـه شویی ازبی دغدغگی ات پارچه ای روی خستگی هایت مـیکشدولبخندی بـه لبهایت هدیـه مـیکند
گاهی لازم هست درتقویم برنامـه هایت تعطیلاتی بخودهدیـه کنی .به افکارروی هم سوارشده ات لبخنددندان نمایی بزنی ودستی تکان دهی،شال وکلاهت رابپوشی ،ردپایی درخیـابانـهابگذاری وباولع نفس بکشی
《خودمانیم گاهی حتما در تعطیلی هایت از#خواب بپری》

نویسنده: زینب پورمحمدی

موضوع: مقایسه قلب و مغز

بعضی قلب ها پهناور هستند،بعضی مغز ها آشفته ،بعضی قلب ها عاشق،بعضی مغز ها پژمرده ،بعضی قلب ها قرمز،بعضی مغز ها خاکستری.....
قلب دوستش احساس هست اما مغز دوستش منطق است،قلب زخمـی مـی شود ،مغزدرمانش مـی کند.
قلب غبار آلود مـی شود مغز خانـه تکانی مـی کند،قلب تنـها مـی شود مغز دوستش مـی شود.
قلب محو مـی شود اما مغزبه آن امـید مـی دهد ،قلب انسان های زیـادی درون خود جا مـی دهد،اما مغز آنـها را ذخیره مـی کند.
قلب گروهی را درون مرکز قرار مـی دهد مغز آنـها را بـه حافطه بلند مدت مـی سپارد،قلب افرادی را روی لبه قرار مـی دهد ،مغز آنـها را درون حافظه کوتاه مدت نگه مـی دارد ،قلب مـی تپد مغز خوشحال مـی شود ،قلب دوست مـی دارد،مغز صبر مـی کند.
قلب دلتنگ مـی شود و مغز آرامَش مـی کند،قلب آتش مـی گیرد اما مغزآن را خاموش مـی کند ،قلب سرخ تر مـی شود مغز از آن عمـی گیرد.
قلب خاطراتش را تکرار مـی کند ،مغز به منظور یـادگاری آن را حک مـی کند،قلب قهرمان مـی شود مغز بـه او مدال مـی دهد،قلب رنج مـی کشد مغز خاطرات را برایش ظاهرمـی کند .
قلب نا امـید مـی شودمغز روزهای امـید را بـه آن نشان مـی دهد ،قلب مضطرب مـی شود مغز مادرش را بـه او نشان مـی دهد ،قلب سنگ مـی شود مغز کمک بـه دیگران را بـه او نشان مـی دهد .
قلب مـی گیرد مغز اشکش را پاک مـی کند ،قلب مـی شود مغز کاغذ های باطله اش را درون آن فرو مـی کند .
قلب خطا مـی کند مغزبه او تذکر مـی دهد ،قلب موفق مـی شود مغز بـه او تبریک مـی گوید،قلب تند تند مـی تپد مغز بـه او هشدار مـی دهد ،قلب زخم مـی شود مغز رویش مرحم مـی گذارد .
قلب عاشق مغز هست و مغز عاشق تر ... .

نویسنده: رودابه زال

عنوان حصارهای زندگی

مقایسه : دیوار و قفس

آدمـیزاد هست دیگر..!
اینکه بین خود و دنیـایش حایلی همچون دیوار مـی اندازد یـا خود را درمـیان مـیله های سرد و آهنین قفس حبس مـیکند..
سرش را توی لاک خودش فرومـیبرد و زندگی انفرادی خودرا بـه شلوغی های اطراف ترجیح مـیدهد، بـه دور خود حصارهایی سخت و نفوذناپذیر مـیکشد که تا مبادا دلش از سوزِ سرمای آن طرف حصار نلرزد.
سلول بـه سلول تنَش انفرادی مـیشود.
آن قدر درون خود و تنـهایی اش غرق مـیشود کـه دیواری بـه بلندای دیوار خود نمـی یـابد.
تا بـه خودش مـیجنبد، درون محبس مـیله های زنگ زده ی قفسی ست کـه یـارای پ از آن را ندارد..
به گوشـه ای تکیـه داده و مـیخواهد از این دو حصار زندگی اش رهایی یـابد؛
افکارش اورا بـه گذشته مـیبرد؛ بـه ایـامـی کـه دیوارهای کاهگلی و کوتاهش، همچون حجابی نصفه و نیمـه، تنـها قابلیت پوشاندن تن عریـان درختان را داشت، نـه فاصله ای مـیان دلهای آدمـیان..
به خود نـهیب مـیزند کـه من هم زندگی مـیکنم، اما وجدانش مُهر خاموشی برهایش نشانده و مـیگوید:
دل از التماس غم آزاد کن.. خرابه شد از او، دل آباد کن.. کجا پر زند مرغ پر بسته ات!.. حصار قفس بو شاد کن..! :))

نویسنده: سمـیرا صفری

موضوع: قلب مادر و دریـا

حرف مادر کـه مـی شود ،کار نوشتن برایم سخت مـی شود.
مگر مـی شود او را همانند کرد بهی یـا چیزی ؟
اما خوب کـه نگاه مـی کنم ،مـیبینم دریـا الهام گرفته شده از قلب مادرم است. این همـه دریـا ،این همـه عظمت و بزرگی ،درونِ مادرم مثل قاب عکسِ کوچکِ متحرکی است.
قلبش کـه طوفانی مـی شود موج های پر تلاطم دریـا ،پیشش کم مـی آورند. قلب مادرم نـه ،اما زلالی دریـا ،آرامشی کـه مـی دهد و بی نـهایتی اش درست مثل قلب مادرم است.
اما من چگونـه با یکدیگر درون یک کفه ی ترازو بگذارمشان ؟
مگر قلب مادرم محدودیت مـی داند ؟
به چه مانندش کنم کـه در وصف او باشد ؟
به آینـه ،دریـا
یـا شاید هم او انعکاسِ خداست درون زمـین.

نویسنده: مریم امـیری

موضوع: دیوار و تنـهایی

بعضی دیوارها تکیـه گاه تنـهایی انسان ها هستند.بعضی تنـهایی ها خالی از تمام انسان هاست.
شاید فکرخوبی باشد کـه تنـهایی خودرا بادیواری سرکنیم،دیواری کـه خود رنجیده تنـهاییست.
بعضی تنـهایی ها دیوانگی بـه بار مـی آورند.گویی تنـهایی سیـاه چاله ایست کـه درآن فرو مـیروی.تنـهایی دیوانگی نیست...
بعضی دیوارهاخط خوردگی دارند،بعضی دیوارها استعداد دیوار بودن را ندارند بعضی دیوارها تنـهایی خود را با انسان ها درمـیان مـیگذارند شاید بعضی دیوارها انسان ها را بهتر درک کنند.
تنـهایی مانند دیواریست کـه دور خود حصار مـیکنیم که تا از انسان های بدصفت دور بمانیم.

نویسنده: حمـیده سادات

موضوع: مقایسه انسان و مداد

انسان ها موجودات عجیب روی زمـین هستند،به گونـه ای کـه خلیفه ی خداوند برروی زمـین محسوب مـی شوند وهیچ وقت بـه خوداجازه ی سرزنش خودونصیحت ازسوی دیگران را نمـی دهند.ودرمواقعی بـه خوتخار وجایگاه بالایی رابرای خودرقم مـیزنند.
پسربچه ای روزی از پدرش نصیحتی را خواست کـه در ترقی زندگی آن ها را درون پیش بگیرد، از پدر پرسید؟من مانندچهی باشم خوب هست ؛پدر کمـی مکث کردوگفت :پسرم مانند مدادباش ،دوست دارم درون زندگی ات مدادباشی.پسر قامتش را راست کردودو دست را بر پهلوی خود گذاشت وگفت یعنی مثل مدادلاغروسیـاه وکله تراشیده باشم وکلی حرف های دیگر ،بعد از مدتی کم پدر بـه پسر گفت :که مـی خواهم ظاهر وباطنت مثل مدادباشد وسعی کن مثل مدادرفتار کنی ؛مثل مداد راست قامت باشی و سرت را از دیگران کـه مانند تو هستند بالا بگیری،تا قامت مداد مثل قامت مردی بزرگ باشد.
مثل مداد یک رنگ باش و رنگ خود را از دست نده،سعی کن همـیشـه مانند او تک و یک رنگ باشی،ولی دریغ از آنکه هیچ انسانی،یک رنگی وجود ندارد،بدان کـه هرچه تراشیده شوی توسط تراش کوچکتر مـیشوی،مانند انسانی ‌که با پیری اش مغز و ذهن او مانند یک کودک مـیشود،و توسط هیچتحویل گرفته نمـی شود،مانند مردانی راست قامت کـه امروز توسط پسران و ان خود تحویل گرفته نمـی شوند.
سعی کن مثل مداد همـیشـه به منظور کارهای اشتباه خود یک راه را داشته باشد،مثل انسانی کـه کاری را مـی کند کـه هرگز راه جبران را نداشته نداشته باشد،مباش.
سعی کن مانند مداد اجازه دهی کـه اشتباهاتت را توسط پاک کن،پاکغ کنی و مانند انسان های خوب دل خود را از هر گونـه آلودگی پاک کنی و راهت را جبران کنی؛و مانند مدادی نباش کـه روی اشتباهاتت یک خط سیـاه بکشی چون اگر اینگونـه باشد دیگر سفیدی از وجودت باقی نمـی ماند سعی کن درون صفحه روزگار چیزهایی را از ردپای خود بـه جای بگذاری،که دیگران از آن ردپا الگو بگیرند.
مانند مدادهایی کـه حک کنندگان چیزهای با ارزش هستند.
و سعی کن چیزهایی را کـه مـی نویسی بـه دیگران آموزش بدهی که تا نگرشی به منظور هرباشی،و درون زندگی سعی کن، و سعی کن مثل مدادباشی و در کنار خود از پاک کن و تراش کمک بگیری.
پسرک آن حرف هارا درون وجود خود حک کرد واز آن بـه بعد هراز آن مـی پرسید کـه مـی خواهی مانند چهی شوی مـیگفت مـی خواهم مانند مداد شوم.
این داستان امثال انسان هایی هستند کـه خودخواه و مغرور هستند و هیچگاه نمـی خواهند مسیر درست را انتخاب کنند،و اگر کمـی از غرور خود کم کنند مـی توانند بـه تمام خوبی های دنیـا دست یـابند و فرد بزرگ و با اعتباری شوند.
سعی کنید کـه جبران را خوب یـاد بگیرید و الگوهای نیکویی داشته باشید و خود الگویی نیک باشید.

نویسنده: صبا مآوایی

موضوع: عشق و تنفر

عشق طپش تند قلبم هست ، تنفر حس بد زندگی نسبت بـه چیز های متفاوت .
عشق بی خبر هست بدون اینکه اجازه دهم ؛ وارد قلبم مـی شود درون مـی امـیزد مانند مـیهمانی نا خوانده ، ورودش درون مواقعی نا خوشایند ،نا خواسته وسخت هست ......
تنفر گاهی کنار عشق قرار دارد وگاهی دور از آن . درکش بسیـار دشوار هست ؛ عشق ادامـه دارد درون دل لانـه مـی کند بلکه مـی سازد و مـی ماند .......
اما تنفر روزی از بین مـیرود ،چه کنیم کـه سر آغاز عشق با تنفر هست .
عشق مانند آبشاری هست که از کنار ه های قلبم جاریست ، عشق راز پنـهانی هست در وجودتمام بشریت . گاهی دست یـابی بـه ان فرسنگ ها دور هست اما همـینکه جوانـه زد وریشـه دواند آرامش بخش هست و روح نواز .
تنفر با ان چهره عبوس وپر کینـه نیز گاهی بـه عشق منتهی مـی شود . عشق همـیشـه جاودانـه و زیباست .بیـایید جهان را با عشق رنگ آمـیزی کنیم ....

نویسنده: سحر امـینی

موضوع: پدر و آهن

نمـی دانم،شاید درون نگاه اول بی ربط بـه نظر برسد،اما با چشم دل کـه مـی نگری متوجه مـی شوی مقایسه ای ناعادلانـه ست،چگونـه مـی توان پدری را کـه در سخت ترین لحظات هم سر فرو نمـی آورد و خم نمـی شود را با آهنی کـه با کم ترین حرارت خم مـی شود و به مرحله ذوب مـی رسد مقایسه کرد؟
نمـی دانم،شاید هم زیـاده روی مـی کنم،چشمانم را باز مـی کنم و با دقت نگاه مـی کنم،مـی بینم پدری را کـه از سپیده دم کار مـی کند و باز هم دم نمـی زند را با آهنی کـه چکش بزنی دو نیم مـی شود.
پدر،کلمـه ای سنگین کـه سنگینی آن درون مقابل آهنِ جای گرفته آن طرف ترازو بـه پائین ترین حد توان رسیده است.
در نگاهی دیگر آهن هست که مـی تواند ساختمان را نگه دارد و اصلاً روی مـیله های آهنی مصالح ساختمان برپا مـی شود،اما خانواده! خانواده کـه خانـه نیست،پس مصالح خانواده کجا علم مـی شود؟روی دوش پدر،پدری کـه حتی با سخت ترین و شدید ترین زلزله هم از مقاومت نمـی افتد و همچنان مانند روز اول است‌.
آهن درون همـه وقت سخت و بی رحم است،پدر اما با آن همـه خستگی کار و مشکلات باز هم مـی خندد که تا نکند فرزندان احساس ضعف کنند.
شاید برایتان تکراری باشد اما پدرانی را مـی شناسم کـه روی آهن را کم کرده اند و آهن را خجل د،به راستی آهن احساس ضعف نمـی کند درون مقابل این همـه مقاومت پدران؟

نویسنده: لاریسا حاجت پور

موضوع: ذهن و

شاید از اول راه را اشتباه انتخاب کردیم کـه رابطه‌ایی چنان عمـیق بین ذهن و ایجاد شده،ذهنی کـه زیر چتر ظلمت و تاریکی بـه مـیخ کشیده شده و آرزوی رها شدن دارد و‌ایی کـه در زیر‌زمـینی تاریمور منتظر گوشـه چشمـی از سوی اربابش هست و درون آن سیـاهی دنبال روزنـه‌ایی نور به منظور آزادی است.هردو درون قفس‌های ترس زنجیر و تقلا مـی‌کنند به منظور پر کشیدن بـه سوی دنیـایی رنگی،دنیـایی بدون قفس.
آزادی حق هردو آنـهاست ولی افسوس کـه ناخواسته و بدون اراده اسیر چنگال‌های ترس شدند.هر روز کـه مـی‌گذرد
نا امـیدانـه‌تر از قبل درون باتلاق سیـاهی و نا‌امـیدی فرو مـی‌روند؛حتی دیگر تقلایی هم نمـی‌کنند ولی شاید شاخه درخت پوسیده‌ایی بتواند نور امـید را درون آنـها زنده کند.شاید با کمـی تلاش بتوان بـه آن شاخه پوسیده چنگ انداخت و خود را از آن باتلاق تنـهایی بیرون کشید و به سوی رهایی پرواز کرد.ولی اگر بـه حال خود فکری نکنند روزی بعد از روز دیگر دارایشان را بـه یَغما مـی‌برند و خود را هنگامـی مـی‌یـابند کـه در دریـای تنـهایشان دست و پا مـی‌زنند و دیگران با لبخند فقط نظاره‌گرند.همانانی کـه او را بـه بردگی گرفتند و یـاانی کـه در چهار‌چوبی بـه نام قانون ذهن را بـه اسارت کشیدند.
هردو به منظور اظهار نظر و عقیده خود مانند کودکانی دیده مـی‌شوند کـه فاقد ایده و شخصیت هستند ولی وای از آن زمانی کـه صاحبانشان کمـی غفلت کنند و روی برگردانند؛آن هنگام هست که کینـه و درد های مدفون شده قلبشان را مانند تیری درون همـه سو شلیک مـی‌کنند و التماس رهایی دارند ولی باز هم قل و زنجیر و ترکه‌ایی نازک هست که خاموششان مـی‌کند و دوباره طعم گس اسارت را بـه آنـها مـی‌چشاند و آنـها باز بـه باتلاق تنـهاییشان فرو مـی‌روند و منتظری غفلتی دیگر مـی‌مانند که تا دوباره اظهار وجود کنند برایـانی کـه از یـاد بردنشان.دوباره بجنگند به منظور آزادی...دوباره به منظور تلافی...دوباره به منظور زندگی...و همـین دوباره هاست کـه آن‌دو را زنده نگه داشته است.

نویسنده: شیدا غلامـیان

موضوع: انسان با ماشین

بعضی از انسان ها مانند ماشین اند: بعضی از انسان ها مدل بالا اند و به یکدیگر فخر مـی فروشند. بعضی از انسان ها تندرواند و بعضی هم کندرو. بعضی از انسان ها ترمز مـی برند و به دست انداز مـی افتند. بعضی ها درون وسط راه پنچر مـی شوند. بعضی از انسان ها به منظور کارهای سخت ساخته شده اند و بعضی ها چند کاره اند. بعضی ها احتیـاط نمـی کنند و به ته دره مـی روند. بعضی از انسان ها نیـاز بـه شست و شو دارند که تا نو و جذاب شوند. بعضی ها قدیمـی اند، بعضی ها تازه. بعضی ها کرایـه ای اند، بعضی ها فروشی و خی اند و بعضی ها هم دربستی. بعضی از انسان ها از مدل  مـی افتند. بعضی ها پوسیده مـی شوند و دیگر نمـی توان بـه آنـها اطمـینان داشت. بعضی از انسان ها جوش مـی آورند و حالا حالا ها خنک نمـی شوند. بعضی از انسان ها بـه روغن سوزی مـی افتند و نیـاز بـه تعمـیر دارند. بعضی ها بـه صافکاری نیـاز دارند. بعضی از انسان ها فقط رنگ و ظاهر خوبی دارند. بعضی از انسان ها نایـابند و سخت پیدا مـی شوند. بعضی وقت ها هم پیدا نمـی شوند.
بعضی ماشین ها مانند انسان ها هستند: بعضی از ماشین ها نان نامشان را مـی خورند و بعضی نان پدرشان را. بعضی از ماشین ها خواب ندارند و بعضی ها فقط مـی خوابند. بعضی ماشین ها مریض مـی شوند.بعضی از ماشین ها یک دنده اند. بعضی ها ظرفیت ندارند. بعضی از ماشین ها صاف و ساده اند و مـی توان بـه آنـها اطمـینان کرد. بعضی ماشین ها کاری ندارند و بعضی ها بیست و چهار ساعته کار مـی کنند و بعضی از ماشین ها هم زود خسته مـی شوند نیـاز بـه استراحت دارند.

مراحل نوشتن:

انتخاب موضوع: مـیز و زرافه

در ابتدا فکر مـی کنیم هیچ تناسبی بین این دو وجود ندارد اما با کمـی تامل درمـی یـابیم:

  • که هر دو چهار پا دارند باریک دراز
  • زرافه جاندار هست اما مـیز بی جان
  • هر دو حرف " ز "دارند.
  • مـیز ساخته دست انسان هست اما زرافه خیر
  • هیچ کدامشان شعور ندارند
  • برای دست یـابی بـه ارتفاع سوار هر دو مـی شوم
  • سر چشمـه هر دو طبیعت است
  •  و ...
  • متن تولیدی:

    «زرافه و مـیز »
    سرش را با افتخار بالا مـی گیرد یکی از بلند قدترین حیوانات کره خاکی با ابهت بـه اطرافش نگاه مـی کند چیزی شبیـه بـه یک حیوان ساکت درون گوشـه ای زیر درختی جا خوش کرده بود چقدر درون نظرش حقیر مـی آمد با تفاخر خود را بـه بالای سرش رساند چه خنده آور بود حیوانی چهار پا کـه از گردن و سر هیچ خبری درون وجودش نیست چرخی درون اطرافش زد و لکدی بر پهلویش و با پوزخنده ای اسمش را پرسید 
    آهی بلند کرد سکوتش را درون هم شکست و گفت من مـیز تحریرم چهار پای بلند و لاغر دقیقا مثل خودت دارم انگار خالق هر دو ما یکی هست خال های من آرام آرام مثل خال های بدن تو بر بدنم پیدا مـی شود از تنـه درختان ساخته شده ام خواستگاه ما هم یکی هست در اسم هر دو ما حرف ز دارند. ..
    از خنده ات خوشم نیـامد گاهی اوقات طفلی کتاب بر پشت من مـی گذارد علم مـی آموزد گاهی مـیز کار اتاق پزشکی مـی شوم کـه در سلامت انسانـها مـی کوشد و هزاران فایده دیگر شما چطور؟ !!
    لبخندی بـه زرافه زد و گفت شتر پلنگ چطوری؟ !
    زرافه شرمگین شد و سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت چرا شتر پلنگ؟!
    مـیز گفت بیـا کنار من بنشین که تا برایت بگویم....

    نویسنده: ملک محمد شاه ولی

    مطالب مرتبط:




    [انشا بـه روش سنجش و مقایسه :: نمونـه انشاء با موضوعات مختلف متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب]

    نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 17:50:00 +0000