[فرهنگ واژ گان فارسی بـه پارسی چیستان درمورد کنترل خشم]
چیستان درمورد کنترل خشم
فرهنگ واژ گان فارسی بـه پارسی[فرهنگ واژ گان فارسی بـه پارسی چیستان درمورد کنترل خشم]
چکیده
هدف از این تحقیق، چیستان درمورد کنترل خشم بررسی نقش بازیـهای پرورشی درون ورزش دوره ابتدایی مـی باشد. چیستان درمورد کنترل خشم روش تحقيق درون این موضوع بـه شیوه مروری و بررسی مـی باشد. چیستان درمورد کنترل خشم به منظور جمع آوری اطلاعات از مقالات ، پایـان نامـه ها، مجلات ، کتاب ها و اینترنت استفاده شد. نتایج نشان داد کـه تعلیم و تربیت بـه طور عام و بازیـهای پرورشی بـه طور خاص از جمله عوامل مـهم درون پیشرفت و توسعه درون هر مقطع سنی مـی باشد، این بازیـها مـیتواند بـه عنوان ابزاری مکمل، مفید و موثر به منظور پرورش افرادی سالم ، فعال و متعادل از نظر جسمـی و روانی درون مدرسه ها استفاده شود.
مقدمـه
آموزش و پرورش، کلید فتح آینده هست و از دیر باز انتظاراز آموزش و پرورش آن بوده کـه انسانـهای فردا را تربیت کند و نسل امروز را به منظور زندگی درون جامعه ی فردا آماده سازد. امروزه شعار« نابودی درون انتظار شماست مگر اینکه خلاق و نوآور باشید»، پیش روی انسانـها قرار دارد و آموزش و پرورش، ترغیب بـه خلاقیت و نوآوری و همچنین هدایت و راهبری بـه سوی استفاده صحیح و جهت دار از استعدادها و توانایی های فردی را بـه عنوان امری مـهم بر عهده دارد کـه این خود زمـینـه ساز توسعه فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی درون جامعه است.
بنابراین ضرورت دارد برنامـه ریزان و سیـاست گذاران آموزشی ، معلمان و مسئولان آموزش و پرورش الزامات و مقتضیـات زندگی فرد را بشناسند که تا بتوانند دانش و بینش لازم را درون کودکان و جوانان به منظور فعالیت درون جامعه فردا پرورش دهند. دوره ابتدايي پايه ي درسي و اخلاقي هر کودکي هست . درون اين دوره شالوده و پايه ي رفتاري و درسي دانش آموزان ساخته مي شود. بر این اساس دوران کودکی مـهمترین دوره زندگی است. كودكي دوراني هست كه مانند يك زمين حاصلخيز هر چه درون آن بكاري درون آينده درو خواهي كرد. كودكان، شـهروندان كوچكي هستند كه نياز دارند بهعنوان شـهروندي مستقل درون جهت رشد فكري و اجتماعي برايشان برنامـهريزي شود.«بازي» يكي از راههاي پرورش كودك از لحاظ رواني، عاطفي و جسمي است. كودك با بازي، با ترسهايش كنار ميآيد و قوانين اجتماعي شدن را ميآموزد. كودك درون بازي نـه تنـها بـه اسباب بازي نياز دارد بلكه از آن مـهمتر نيازمند برنامـهسازي جامع و هدفمند است.
مـهمترین عمل تربیتی و پرورشی درون همـه زمـینـهها بـه ویژه زمـینـه تامـین بهداشت روانی كودك،بازی است. بازی،كار كودك هست و درون همـه جنبههای رشد كودك تاثیر دارد. از طرفی دیگر جنبه های رشد نیز بر دیگر جنبه های بهداشتی و روانی موثر است. بـه خصوص بازی جسمانی کـه سبب چالاکی و افزایش مـهارت حرکتی و رشد تقویت سیستم عصبی کودک مـی شود.
بازی، سیستم عضلانی و رشد حسی و حرکتی کودک را تقویت مـی کند و به این طریق بر هوش کودک تاثیر فراوانی دارد و با بازی ، دقت کودک درون انجام کارها افزایش مـی یـابد. بازی سالم مـی تواند عواطف منفی از قبیل ترس، اضطراب، نفرت و افسردگی را بـه شدت درون کودک کاهش دهد. بـه همـین جهت امروزه مـهمترین روش به منظور درمان اختلالات روانی و عاطفی کودکان، بازی درمانی هست که حتی موجب درمان بسیـاری از اختلالات روانی درون بزرگسالان نیز مـی شود .بازی های سالم و متناسب با کودکان مـی تواند بـه علت دست کاری درون پدیده ها و آزمایش محیط اطراف توسط کودک افزایش رشد عقلانی وی را درون پی داشته باشد; چرا کـه حس کنجکاوی کودک از این طریق برآورده شده و مناسب ترین عمل رشد عقلی کودک است.
بازی باعث تقویت رشد اجتماعی کودکان مـی شود; چرا کـه کودکان با تمرین زندگی آینده از طریق بازی و فراگیری روابط انسانی و اجتماعی و همکاری درون گروه های بازی مـی توانند رشد اجتماعی داشته باشند همان گونـه کـه نیـاز عاطفی آنـها از محبت و امنیت از این طریق برآورده مـی شود.
رشد اخلاقی و معنوی بـه صورت پایبندی بـه نظم و مقررات، رعایت حقوق دیگران، کمک بـه دیگران، خیرخواهی و لذت بردن از خدمت بـه دیگران از دیگر تاثیرات بازی درون کودکان است.
کودکان روحیـات متفاوتی دارند و با توجه بـه ویژگی های خود ، بازی های مختلفی را تجربه مـی کنند. بازی ، راهی به منظور آموزش مسائل تربیتی بـه کودک مـی باشد.توجه بـه این نکته ضروری هست كه بازي براي كودك درون هر سني اهميت خاص خود را دارد، نـه تنـها از طريق عقلي و اجتماعي بلكه براي رشد جسماني ميتواند شرايط را براي رشد و هماهنگي عضلات كودك فراهم آورد.
بازيهايي مثل دويدن و طناب بازي كه كودك درون آنـها فعاليتهاي زيادي انجام ميدهد، بـه رشد عضلات بزرگ و كوچك، پرورش نيرو، استقامت و سرعت و كنشسريع عضلات و حركت سريع مفاصل كمك ميكند، درون ضمن گردش خون كودك زياد شده و خون بيشتري بـه مغز كودك ميرسد.
ميتوانيم عادات بهداشتي سالم را بـه كودك ياد بدهيم. معمولا كودكان كارهايي را كه با بازيكردن ياد ميگيرند بـه راحتي درون ذهنشان جا ميافتد.بازی زبان آشنای کودک به منظور ایجاد و تقویت ارتباط عاطفی هست . بازی نیز دارای انواع طبقه بندی مـی باشدکه از مـهمترین انواع آن مـی توان بـه بازیـهای پرورشی اشاره کرد . درون این مـیان بازی ها بطور اعم و بازی های پرورشی بـه طور اخص دامنـه وسیعی داشته و مـی تواند شامل همـه افکار، حرکات و افعال بوده و جسم و روح را تحت تاثیر قرار داده و موجب تقویت همـه قوای فکری، روحی، جسمـی،مادی و معنوی شود. بازی های پرورشی از مـهمترین راههای آموزش مطالب و رشد شخصیت کودکان درون دوره ابتدایی مـی باشد.
تربیت بدنی نیز بـه عنوان بخشی از نظام تعلیم وتربیت عمومـی ؛ از جمله مـهمترین دروسی هست که درمدارس بـه طور عملی وازطریق حرکت درکسب وحفظ سلامتی وتندرستی دانش آموزان موثر است. بازی های پرورشی هر کدام بـه گونـه ای هدفی پرورشی را با خود همراه دارد و چون درون بسیـاری از بازی های پرورشی، برخی از فعالیت های مربوط بـه تربیت بدنی و ورزش هم نـهفته هست تعیین جایگاه این بازیـها درون ورزش دوره ابتدایی از اهمـیت خاصی برخوردار است.
تاریخچه بازی
شروع بازی را مـیتوان بـه گذشتههای دور، حتی از بدو پیدایش انسان نسبت داد. درون حقیقت بازی جزئی از زندگی انسان از بدو تولد که تا زمان مرگ است. انسان از نظر فیزیولوژیکی نیـاز بـه و حرکت دارد و بازی جزء مـهم این و حرکت است. انسان به منظور رشد ذهنی و اجتماعی خود نیـاز بـه تفکر دارد و بازی خمـیرمایـه تفکر است. درون ابتدا بازیچه بشر، مواد و اشیـاء خام و طبیعی بـه دست آمده از طبیعت بود. قطعهای سنگ، بـه دست گرفتن آن، حرکت آن و سرانجام غلتاندن یـا پرتاب آن همـه نوعی بازی محسوب مـیشد. رشد ذهنی یـا اجتماعی انسان و تسلط پیش رونده او بر طبیعت، امکان دستکاری درون اشیـاء طبیعی را بـه وجود آورد و از این زمان اشیـاء بـه خواست انسان تغییر شکل دادند که تا بتوانند اندیشـه او را درون شکلدهی بـه بازی غنای بیشتری بخشند و روح او را راضیتر گردانند. از این زمانها آثاری درون دست است. حجاریهای روی دیواره غارها و تشابه آنها با مواد مورد نیـاز بازی بـه برداشت مـا از قـدمـت بازی ارزشی بیشتر خواهد بخشید.
تعریف بازی
هر نوع ورزش یـا فعالیتی کـه توسط کودکان بـه منظور تفریح و تفنن انجام گیرد، بازی نامـیده مـیشود.
مربیـان ورزشی از بازی تلقی جامعتری دارند. آنها معتقدند کـه «بازی، عبارت هست از آن نوع فعالیتی کـه با مـیل و اختیـار درون اوقات فراغت فراغت انجام مـی شود».برخلاف نظریـات گذشتگان کـه بازی را تنـها وسیلهای به منظور صرف انرژی مازاد بدن مـیدانستند، کودکان بـه هنگام بازی بخشی از نیروی فکری و بدنی خود را بـه کار مـیگیرند و بازی را بخشی از زندگی عادی خویش بـه حساب مـیآورند، ولی نباید فراموش کرد کـه در این نوع فعالیتها کودک بـه هیچ وجه خود را مجبور بـه انجام آن احساس نمـیکند و از آن لذت مـی برد.
در فرهنگنامـه «و بستر» بازی بـه صورتهای ذیل تعریف شده است:
الف) حرکت، و فعالیت بـه مثابه حرکت عضلات.
ب) آزادی یـا محدودهای به منظور حرکت یـا .
ج) فعالیت یـا تمرین به منظور سرگرمـی، تفریح یـا ورزش.
فواید بازی
بازی فواید بسیـار دارد کـه مـیتوان آنها را بـه اختصار درون سه بخش بیـان کرد.
۱) جسمانی
۲) عقلانی
۳) اجتماعی و عاطفی
فعالیتهای دستهجمعی درون بازیها بـه کودکان کمک مـیکند که تا به بیـان احساسات و مکنونات قلبی کـه از روح لطیف و بیآلایش آنها سرچشمـه مـیگیرد، بپردازند. هیجانات، کمبودها و ترسهای خود را از دل بیرون بریزند و به فراموشی بسپارند. کودکی کـه به هنگام بازی قایمباشک، به منظور یـافتن دیگران حتی بـه بیغولههای تاریک سر مـیکشد و در مکانها و زیر سقفهای متروکه تنـها بـه جستجو مـیپردازد درون واقع بـه طور غیرمستقیم ترسهای موهومـه کودکانـه را از تاریکی و تنـهایی، از وجود خود دور مـیسازد. کودکان قادر نیستند کـه آنچه را احساس مـیکنند بـه طور روشن و واضح بیـان کنند. ترتیب بازیهای نمایشی و همچنین استفاده کودکان از ابزار و وسایل بازیهای فردی درون بیـان احساسات و افزایش خزانـه لغات و مفاهیم کلمات آنها را کمک خواهد کرد.پژوهشهای روانشناسی و تعلیم و تربیتی نشان مـیدهد کـه آغاز رشد آفرینندگی و ایجادگری درون کودکان درون سنین آمادگی پیش از دبستان است. درون این سن، فعالیت کودک نسبت بـه دوران خردسالیش، تغییر مـییـابد و روابط جدیدی مـیان تفکر و عمل وی پدید مـیگردد.
بازی، عمدهترین شکل فعالیت کودک و مناسبترین آن به منظور بروز و رشد استعداد ایجادگری او بـه شمار مـیرود. بازی درون کودک تحول ایجاد مـیکند.
بازی نقش بزرگی درون زندگی و رشد کودک دارد. ضمن بازی بسیـاری از خصوصیـات مثبت آنان پرورش مـییـابد. اخذ نتایج تربیتی مطلوب از بازی بـه مـیزان زیـادی وابسته بـه کاردانی مربی و آموزگار، آشنایی او با حیـات و خصوصیـات سنی و خود ویژگیهای خردسالان، رهبری صحیح و مطابق با اسلوب بازیهای گوناگون است.
تأمـین خوشبختی کودکان، وظیفهای مقدس و شریف به منظور انجام این وظیفه است. به منظور این کار حتما قبل از هرچیز درون دبستانها، همـه گونـه شرایط رشد و پرورش کودک فراهم شود، حتما کودکان را گرامـی داشت، بـه آنها توجه کامل کرد، عاقلانـه و ماهرانـه درون تعلیم و تربیتشان کوشید.لذا درون راستای تقویت مـهارت خواندن و رفع اختلالات یـادگیری دانشآموزان بازیهای آموزشی به منظور پایـههای اول که تا پنجم دبستان پیشنـهاد مـیشود.
نقش بازي درون زندگي كودك
بازي بـه طور عام و بازی های پرورشی بـه طور خاص درون کودکان از اهميت ويژه اي برخوردار هست . بسياري از والدين مي پندارند کـه بازي تنـها با هدف گذراندن وقت براي کودک و ايجاد سر گرمي براي او طرح ريزي مي شود . درون صورتي کـه مي توان گفت سهم عظيمي از هويت و تجارب کودک دراین بازي هاب مي شود .
کودک درون بازي نقش هاي مختلف را تجربه مي کند و خود را درون شخصيت هاي متفاوت با وظايف خاص آن تجسم مي کند . حتي درون تخيل خود با دوستان خيالي خود ارتباط برقرار مي کند و هر گونـه وقايع محيطي را درون ارتباطات خيالي خود تجربه مي کند .
احترام بـه تخيلات کودک و همراه شدن با احساسات او بـه نوعي احترام بـه شخصيت اوست. کودک درون اين هم احساسي ها هويت و خود پنداره خود را شکل مي دهد و در صورت احساس ارزشمندي تخيلات خود ، درون مورد شخصيت و نفس خويش احساس ارزش مي کند
شايد آجرهاي بازي خانـه سازي يا خانـه هاي عروسكي، ازمد افتاده و قديمي بـه نظر بيايند اما بـه واسطه طبيعت بي ساختار و باز خود، اجازه مي دهند تخيل كودك آنـها را بـه هرسو كه مايل هست به پرواز درآورد. بـه طوري کـه يك كارتن خالي ماشين لباسشويي مي تواند سفينـه فضايي، زيردريايي يا قطار باشد .
حضرت علي(ع) مي فرمايند:ي کـه کودکي دارد بايد درون راه تربيت او خود را که تا حد طفوليت تنزل دهد . "وسايل، ج 5 "
لذا بازي براي کودک صرفا سرگرمي نيست . دنيايي از يادگيري ،ب تجربه، استقلال، ساخت عزت نفس، و زمينـه سازي براي گسترش زبان ، و يافتن مـهارت هاي اجتماعي است. درون بازي کودک احترام بـه ديگري ، کنترل خشم ، صبر ، هم احساسي و حتي نمايي از محاسن و معايب نقش هاي مختلف را مي آموزد .در بيان سيره پيامبر اسلام (ص) آمده هست که ايشان با کودکان مانوس مي شدند و در بازي آنـها شرکت مي د . ايشان آنچنان متواضع و همساز با کودکان بودند کـه هر گاه ايشان را مي ديدند اجازه عبور بـه ايشان نمي دادند .
بازي هاي پرورشي
یکی از مـهمترین انواع بازی کـه مـیتوان بـه آن اشاره کردبازیـهای پرورشی مـی باشد. بازیـهای پرورشی درون دوره ابتدایی بـه عنوان فرایندی منظم درون نظر گرفته مـی شوند کـه هدف آنـها هدایت رشد جسمانی و روانی و یـا بـه طور کلی رشد همـه جانبه شخصیت کودکان درون جهتب و درک معارف و هنجارهای مورد پذیرش جامعه و همچنین شکوفایی استعدادهای آنـها مـی باشد.
اه بازي های پرورشی:
1- ايجاد شادابي و شور و نشاط و سرگرم ساختن افراد
2 - رفع خستگي و برطرف الت
3- تقويت قواي حسي (بويايي، بساوايي، شنوايي، بينايي و ...)
4- تقويت قواي روحي (فکر، هوش، حافظه و ...)
5- ايجاد تقويت روحيه اشتراک مساعي و همکاري و مشارکت جويي درون افراد
6- عادت افراد بـه نظم و ترتيب و اطاعت از مقررات
7- آزمايش توانايي هاي جسمي و فکري وسنجش ميزان استعداد افراد
8- تقويت قدرت ابتکار افراد و برانگيختن ذوق هاي هنري درون آنان
9- تقويت قواي جسمي و عضلات و انئدام هاي بدن
10- تقويت قدرت استقامت و پشتکار درون افراد
11- ايجاد روحيه رقابت و مبارزه ي سالم درون افراد
12- تعليم و تمرين مفاد و مواد آموزشي و مـهارت هاي لازم
13- آشنا ساختن افراد با پيروزي و شکست و تمرين اين کـه در موفقيت و پيروزي ها مغرور و دل شکسته و مايوس نشود و طعم هر دو مورد را کـه در زندگي زياد پيش مي آيد بچشند.
14- و در يک کلام تمرين همـه آنچه کـه در زندگي اجتماعي و نيز درون طي مسير تکامل لازم هست فرد بداند و عمل نمايد.
گرگم بـه هوا (بازي پرورشي)
ابتدا از بين بازيکنان يک نفر با توافق يا از طريق قرعهکشي بـه عنوان گرگ انتخاب ميشود. قرعه کشي طبق معمول بـه طريق پشک انداختن يا شيروخط و يا تر و خشک انجام مي شود.
نفرات ديگر درون محدوده زمين بازي کـه حدود آن را مشخص ميکنند بـه صورت متفرق قرار دارند، نفريکه بـه عنوان گرگ انتخابشده هست بازيکنان را تعقيبميکند که تا بتواند يکي از آن ها را بگيرد و يا با دست ضربهاي بزند، انتخاب دو روش مذکور قبل از بازي توافق ميشود، چنانچه گرگ يکي از بازيکنان را بگيرد يا ضربه بزند خود از گرگ بودن خلاص شده آن نفر گرگ ميشود.
براي اين کـه بازيکنان زياد خسته نشوند و در خلال دويدن و بازي استراحت کوتاه لحظهاي داشته باشند قبل از بازي درون داخل محوطه نقطهاي را بـه عنوان محل امن مشخص ميکنند کـه بازيکن بـه هنگام فرار چنانچه خود را بـه آن نقطه برساند از تعقيب درون امان خواهد بود و مدت کمي استراحت و توقف خواهد داشت.
اه پرورشي بازي :
تقويت قواي عمومي بدن ، آمادگي جسماني، تقويت عضلات پاها ، تشخيص موقعيت ، افزايش هوش ، سرعت عمل ، هماهنگي اعصاب و عضلات ، ايجاد شادي و نشاط ، تلاش براي رسيدن بـه هدف.
مراحل فراهم مقدمات یک بازی وروش اجرای آن:
1- نوع بازي ر امتناسب با محل و زمين و چگونگي وضع هوا و تعداد بازيکنان و قواي بدن آنـها انتخاب کنيم.
2- وسايل بازي را قبلا پيش بيني و آماده و تهيه کرده باشيم
3- هر بازي داراي نامي است، موقع تشريح چگونگي بازي نام آنرا ذکر کنيم که تا در دفعات بعد با اشاره بـه نام، همـه آنر ا بـه خاطر آوريم.
4- بازيکنان را درون محل هايي کـه بايد قرار بگيرند آرايش دهيم.
5- مقررات بازي را بـه اختصار ولي بـه روشني توضيح دهيم.
6- براي اطمينان از اين کـه معلوم شود همـه افراد چگونگي و مقررات بازي را درک کرده اند از آنان مي خواهيم يک يا دو نوبت کوتاه بازي را اجرا کنند.
7- از افراد مي خواهيم اگر سوالي درون مورد آن بازي دارند، بپرسند.
8- بازي را اداره مي کنيم و مواظب هستيم کـه به درستي مقررات بازي رعايت شود.
9- تشريح مقررات بازي بايد ساده و سريع انجام گيرد زيرا افراد براي شروع بازي بي تابند.
10- هنگام قضاوت درون بازي ها منصفانـه و با عدالت عمل کنيم.
11- درون زمان اجراي بازی اجازه مي دهيم بازيکنان که تا آنجا کـه ميل دارند جنب و جوش و سروصدا و فرياد داشته باشند.
12- بعد از اجراي هر بازي وسايل آنرا هر چند هم جزئي و کم اهميت باشند جمع آوري کرده و در جاي مخصوص وسايل بازي قرار مي دهيم و آنرا براي استفاده درون دفعات بعد حفظ مي کنيم.
رعايت تمام شرايط و موارد فوق الذکر باعث خواهد شد کـه نتايج تربيتي مورد نظر از بازي ها حاصل شود و شکت کنندگان درون بازي نيز نـهايت لذت و تفريح راب نمايند و شور و نشاط و شادي برايشان حاصل شود.
همانطور کـه قبلا بيان شده يکي از اه اساسي بازيها عادت افراد بـه رعايت مقررات و نظم و پيروزي از رهبران است. اين مسئله مـهم تحقق نمي يابد مگر اينکه هنگام اجراي هر بازي تمام مقررات تعيين شده براي آن بازي بوسيله افراد رعايت شود.لذا هر جا کـه بي نظمي و تخلفي از مقررات رخ داد بايد آن را توضيح داد و به متخلف اخطار کرد وآنگاه بازي را از نو شروع نمود. درواقع بيان موارد تخلف بـه هيچ وجه نبايد بـه بازيکنان پرخاش کرد و احترام و کرامت افراد را ناديده گرفت بلکه فقط لزوم رعايت نظم و مقررات را بايد تذکر داد و اشاره کرد.
اصولي کـه در جريان بازي ها بايد رعايت شود:
1- نوع بازي بايد با تعداد نفراتي کـه قرار هست آن بازي را انجام دهند تناسب داشته باشد.
2- تمام افراد بايد درون بازي مشارکت و فعاليت داشته باشند و بدون دليل فردي نبايد بي کار و غير فعال و تماشاچي باشد.
3- درون بازي ها بايد واحدهاي کوچک تشکيلات اردويي (گروه، جوخه، ...) حکم تيم هاي ورزشي را داشته باشند که تا باعث تحکيم وحدت و همگرايي بيشتر آنـها شود و نبايد تشکيلات آنـها را بـه هم ريخت و درهم شکست.
4- ضمن آن کـه بايد فرصت رهبري بازي را براي همـه بازيکنان فراهم ساخت اما نـهايتا بايد رهبري بازي را بهاني داد کـه از بين افراد برخاسته اند زيرا يکي از بهترين و مـهم ترين فرصت ها براي تقويت قدرت رهبري همين لحظه هاي طلايي مي باشد.
5- بازي هر قدر شيرين و جالب باشد بعد از چند بار اجرا تازگي و لطف خود را از دست مي دهد لذا بايد سعي کرد بازي تازه اي تدارک ديده يا درون فرم بازي هاي قبلي تغييرات مناسبي را بـه وجود آورد.
6- هيچ گاه مدت بازي ها را طولاني و نامحدود انتخاب نبايد کرد بلکه بايد آنرا کوتاه و در دفعات اجرا کرد.
7- هيچ گاه دو بازي پرتحرريع را نبايد متوالي اجرا کرد زيرا باعث خستگي زودرس افراد مي
ويژگيهاي کودک درون دوره ابتدايي
ويژگيهاي کودک درون دوره ابتدايي عبارتند از :
1-رشد جسماني کودک : چیستان درمورد کنترل خشم درون دوره ابتدايي ، تارهاي عصبي ، " ملینی " مي شوند ، درون نتيجه ، رشد جسماني کودک درون اين دوره ، بسيار مـهم هست . ملینی شدن تارهاي عصبي ، درون مقطع دبستان ، بـه سطوح بالاتر و تکامل مي رسد و سبب هماهنگي کامل حس و حرکت کودک مي گردد. هماهنگي حسي – حرکتي درون اين دوره از رشد بالايي برخوردار است. کودک درون اثر تکامل مراکز عصبي و تجارب جسماني خود ، قادر بـه تعبير و تفسير پيامـهاي دريافتي حواس خود بوده و مي تواند بدانـها پاسخ صحيحي بدهد . تفاوت رشد جسماني کودک دبستاني و پيش دبستاني ، از اين جنبه هست .
2-کاهش خود مداري : درون دوره دبستان ، خودمداري کاهش مي يابد . کودک درون اين مرحله ، درون صورت قرار گرفتن درون يک محيط مناسب ، مدرسه مطلوب و آموزگاران ماهر ، بـه تدريج مي تواند بـه حقوق ديگران توجه و آن را رعايت نمايد ؛ حتي گاهي اوقات نيز مي تواند ، از حق خود بگذرد و ديگران را درون نظر بگيرد . از طريق فعاليتهاي گروهي ، بيشتر مي توان بـه اين ويژگي توجه نمود .
3-معقول تر شدن پيوندهاي عاطفي کودک : درون اين مرحله ، کودک ارتباط عاطفي شديدي با خانواده خود برقرار مي کند . درون دوره دبستان ، اين پيوندها معقول مي شوند و او مي تواند چند ساعتي دور از آنـها ، جدا از آنـها بماند ، بدون اينکه خلأ عاطفي احساس کند . اين ويژگي، درون رشد عاطفي کودک و هدف آموزش و پرورش کـه همانا استقلال عاطفي کودکان هست ، بسيار مـهم مي باشد . درون دوره دبستان ، پيوندهاي عاطفي سست نمي شوند و از بين نمي روند ، بلکه درون صورت برخورداري کودک از محيط گرم خانوادگي ، مادري کاردان و جذابيت محيط آموزشي ، بـه تدريج مي تواند بـه استقلال دست يابد .
4-تغيير شکل کنجکاوي کودک : کنجکاوي کودک درون دوره دبستان ، بر خلاف دوره پيش دبستاني کـه بي هدف بود ، هدفمند و جهت دار مي شود. درون دوره دبستان ، با استفاده از دروسي مثل علوم ، مي توان مفهوم عليت را درون کودک پرورش داد .
5-تغيير شکل مشاهدات کودک : کودک دبستاني درون هنگام مشاهده ، بـه بررسي علل پرداخته ، چرايي مسائل را جستجو کرده و به چگونگي فرايندها توجه مي کند .
6-حرکت از تخيل بـه سوي واقعيت : کودک دبستاني بيش از حد از تخيل دور شده و به واقعيت نزديک مي شود . يکي از ويژگيهاي مـهم اين دوره ، کاهش تخيلات
است .
به طور کلي ، بر اساس ويژگيهاي مذکور دوره دبستان ، بايد بـه چند مسأله توجه نمود . يکي از فعاليتهاي بسيار مـهم اين دوره ، بازي هست . بازیـهای پرورشی بـه عنوان یکی از انواع بازی بـه کار گرفته مـیشود.در اين مرحله ، بازيهاي بي هدف و بي قاعده دوره پيش دبستاني بـه بازيهاي هدفمند تبديل مي شوند . مربي بايد دانش آموزان را از بازيهاي بي هدف بـه بازيهاي همراه با کار سوق دهد ، بـه اين ترتيب ، کودک با اتمام کار ، مي تواند بـه ارضاء روحي برسد.
دوره ابتدایی؛ شناخت فرصت های مطلوب پرورشی
اهمـیت دوره ابتدایی درون جهت رشد و شكوفایی استعداد دانش آموزان که تا این اندازه اهمـیت دارد كه درون تعریف نظام جدید آموزشی ، دوره «اساس»نام گرفته است. بـه دلیل این اهمـیت و نقشی كه معلمان و مدیران این مقطع تحصیلی درون رشد تربیتی و آموزشی دانش آموزان بـه عهده دارند که تا دوره های تحصیلی آینده شكل بگیرد؛ لازم هست كاركردهای مـهم این دوره از نگاه فعالیت آموزشی و پرورشی شناخته شود که تا جایگاه فعالیت مدیران و معلمان مجال بررسی پیدا كند. از جمله كاركردهای مـهم این مقطع تحصیلی مـی توان بـه امور زیر اشاره كرد:
رشد ارزش ها: دوره كودكی بـه واسطه روح مستعد و آماده فراگیر به منظور آموختن، زمـینـه ای را ایجاد مـی كند كه هر فعالیتی مانند نقشی بر سنگ ماندگار باقی بماند. تحویل گرفتن روح های مستعد دانش آموزان درون مدارس ابتدایی این فرصت طلایی را بـه معلمان و مدیران این مدارس مـی دهد که تا بهترین بهره را به منظور ظهور و تجلی ارزش ها درون كودكان بگیرند.
رشد اجتماعی: جایگاه رشد اجتماعی درون خصوصیـات رفتاری قابل مشاهده است. هر رفتاری برمبنای ارزش های آموخته شده و شكل جسمانی خاص خود درون كودك ظاهر مـی شود. ورود كودك بـه دبستان آمـیخته با رفتار خاصی هست و این وظیفه مدرسه هست كه این رفتار را تعدیل یـا الگوسازی كند و از این طریق هست كه تطابق رفتارها با ارزش های انسانی و الهی امكان پذیر مـی شود.
رشد عقلانی: ذهن آماده دانش آ موز درون ارتباط با روح و جسمش زمـینـه ای را ایجاد مـی كند كه پایـه اولیـه آموزش درون این دوره تحصیلی مـی شود. شاید بتوان مـهم ترین نقش مدارس ابتدایی را درون عقلانی كردن و ظهور تفكر درون دانش آموزان بـه حساب آورد. فعالیتی كه اگر دقیق شناخته شود، زیربنای بسیـاری از فعالیت های دیگر خواهد بود. درون این بررسی نمـی توان از كوشش ها و تلاش های بسیـاری از مدارس موفق درون دوره ابتدایی كه مرهون مدیران و معلمان موفق هستند چشم پوشی كرد، اگر چه این قبیل فعالیت ها جای تامل دارند.
بازی پرورشی + ورزش= نگاهی نوآورانـه بـه تربیت بدنی دوره ابتدایی
مسئله اي كه پيش مي آيد ميزان ساختمند كردن بازي كودكان توسط معلم هست يعني که تا چه اندازه بايد الگوي معمولي درون راهنمايي بازي كردن بـه كودكان ارائه شود كه بـه طور مشخص براي آشنا كردن آنان با مـهارت ها وروش هاي ذهني قابل تَمَبُز طراحي شود . وقتي كودك از كودكستان بـه آمادگي مي رود درجه و ميزان رسميت برنامـه زمان بندي شده آشكار تر و تأكيد بر روي بازي كاهش مي يابد درون اين زمان اوضاع و شرايط يادگيري درون سطح گسترده انجام مي شود و آنچه درون محيط آمادگي ياد داده مي شود مـهم تر و در سطح پيشرفته تري انجام مي شود .
همچنین درون ورود بـه دوره ابتدایی بازی ها بـه شکل رسمـی تر و در قالب پرورش ذهن و جسم توامان استفاده مـی شوند.از طرف دیگر زمانی کـه از كلاس درس بيرون مي آييم و به زمين ورزش مي رويم، ورزش نـه تنـها براي رشد جسماني و سلامتي بدن مفيد هست بلكه درون رشد شخصيت نيز سودمند هست . اگر ورزش براي رشد شخصيت سودمند باشد اين دليل محكمي هست براي گنجاندن آن درون برنامـه آموزشي زيرا آموزش و پرورش علاوه بر تعليم و تربيت بر رشد شخصيت و اخلاق نیز تأكيد مي كند .در این مـیان بازی های پرورشی نیز بـه عنوان شاخه ای از فعالیت بدنی بـه عنوان بازي هاي هايي نگاه مي شود كه سود اجتماعي دارند . اين بازي ها هم مي توانند اوقات فراغت را بـه طور كامل پر كنند و هم تقويت قواي جسمي بدن را شامل مـی شوند، از اين رو مـی توانند موجب سلامت جسماني و رواني آنان شوند همچنان مي توانند راهي براي گردهمايي مردم باشد كه از اين طريق فرصت هايي مانند عملكرد و پشتيباني متقابل فراهم مي آيد وقتي اين مزيت ها كاملاً درك و فهم شوند ممكن هست ارزش بازي های پرورشی نـه تنـها براي کودکان دوره ابتدایی کـه برای بزرگسالان نيز شناخته و پذيرا شود .
با توجه بـه اهمـیت و نقش سازنده ای کـه ورزش بـه همراه بازی های پرورشی درون رشد کودکان دارد و به این اهمـیت از طریق متخصصان و بزرگان تاکید فراوان شده هست توجه بـه آن لازم و ضروری مـینماید ،به طوری کـه مـی توان درون مسیر تربیت کودک از بعد بازی و ورزش وارد شده و تربیت مناسبی را روی کودک اعمال نمود.
بحث و نتیجه گیری
اه تربیت بدنی دوره ابتدایی
اه شناختي :
1-آشنايي باوضعيت هاي صحيح بدني ازجمله هنگام ايستادن، نشستن،راه رفتن، خوابيدن ،دويدن وآگاهي از محدوديت ها وقابليت هاي حركتي خود
2- آشنايي با آمادگي جسماني وبرخي از آزمون هاي عملي آن
3- آشنايي با اطلاعات مربوط بـه بهداشت وتغذيه ورزشي
4- آشنايي با موارد ايمني درون کلاس درس تربيت بدني
5- آشنايي با بازي ها و رشته هاي ورزشي رايج آموزشگاهي
6- آشنائی با روش های حفظ ونگهداری وسایل و امکانات ورزشی
• اه مـهارتي :
1- مـهارت دركسب آمادگي جسماني وحركتي
2- كسب مـهارت درون حركات انتقالي ، حركات غيرانتفالي وحركات دست ورزي ( کنترلی)
3- كسب مـهارت درمقدمات ورزش هاي رايج آموزشگاهي
4- كسب مـهارت درون اجرای فعاليت هاي بدنی بـه منظور درک مفاهیم فضا، مكان، نيرو، جهت بندي، سطح و..
5- كسب آمادگي دراجراي تركيبي حركات پايه ومـهارت ها دربازي هاي ورزشي
• اه نگرشي :
1- گرايش بـه شركت فعال درون فعاليت هاي تربيت بدني
2- تلاش درون جهت حفظ وارتقاي سطح سلامتي و آمادگي جسماني
3- گرايش بـه بهبود و توسعه حركات پايه ومـهارت ها
4- رعايت اصول ايمني درون اجراي فعاليت هاي تربيت بدني و برنامـه هاي ورزشي
5- تمايل بـه رعايت بهداشت ورزشي
6- تلاش براي پيشگيري از آسيب هاي ورزشي
7- تمايل بـه رعايت اصول عاطفي واجتماعي متناسب با دوره ابتدايي
8- تمايل بـه حفظ و نگهداري وسايل وامكانات ورزشي
دوره ابتدايي پايه ي درسي و اخلاقي هر کودکي هست . درون اين دوره شالوده و پايه ي رفتاري و درسي دانش آموزان ساخته مي شود. بر این اساس دوران کودکی مـهمترین دوره زندگی است. كودكي دوراني هست كه مانند يك زمين حاصلخيز هر چه درون آن بكاري درون آينده درو خواهي كرد. كودكان، شـهروندان كوچكي هستند كه نياز دارند بهعنوان شـهروندي مستقل درون جهت رشد فكري و اجتماعي برايشان برنامـهريزي شود.
با توجه بـه تحقیقات انجام شده:
بازي، يكي از راههاي پرورش كودك از لحاظ رواني، عاطفي و جسمي است. كودك با بازي، با ترسهايش كنار ميآيد و قوانين اجتماعي شدن را ميآموزد.
مـهمترین عمل تربیتی و پرورشی درون همـه زمـینـهها بـه ویژه زمـینـه تامـین بهداشت روانی كودك،بازی است.
بازی،كار كودك هست و درون همـه جنبههای رشد كودك تاثیر دارد. از طرفی دیگر جنبه های رشد نیز بر دیگر جنبه های بهداشتی و روانی موثر است.
بازی جسمانی، سبب چالاکی و افزایش مـهارت حرکتی و رشد تقویت سیستم عصبی کودک مـی شود.
بازی، سیستم عضلانی و رشد حسی و حرکتی کودک را تقویت مـی کند و به این طریق بر هوش کودک تاثیر فراوانی دارد و با بازی ، دقت کودک درون انجام کارها افزایش مـی یـابد.
بازی سالم مـی تواند عواطف منفی از قبیل ترس، اضطراب، نفرت و افسردگی را بـه شدت درون کودک کاهش دهد. بـه همـین جهت امروزه مـهمترین روش به منظور درمان اختلالات روانی و عاطفی کودکان، بازی درمانی هست که حتی موجب درمان بسیـاری از اختلالات روانی درون بزرگسالان نیز مـی شود .
بازی های سالم و متناسب با کودکان مـی تواند بـه علت دست کاری درون پدیده ها و آزمایش محیط اطراف توسط کودک افزایش رشد عقلانی وی را درون پی داشته باشد; چرا کـه حس کنجکاوی کودک از این طریق برآورده شده و مناسب ترین عمل رشد عقلی کودک است.
بازی باعث تقویت رشد اجتماعی کودکان مـی شود; چرا کـه کودکان با تمرین زندگی آینده از طریق بازی و فراگیری روابط انسانی و اجتماعی و همکاری درون گروه های بازی مـی توانند رشد اجتماعی داشته باشند.
از دیگر اثرات بازی درون کودکان رشد اخلاقی و معنوی بـه صورت پایبندی بـه نظم و مقررات، رعایت حقوق دیگران، کمک بـه دیگران، خیرخواهی و لذت بردن از خدمت بـه دیگران است.
بازی ، راهی به منظور آموزش مسائل تربیتی بـه کودک مـی باشد.توجه بـه این نکته ضروری هست كه بازي براي كودك درون هر سني اهميت خاص خود را دارد، نـه تنـها از طريق عقلي و اجتماعي بلكه براي رشد جسماني ميتواند شرايط را براي رشد و هماهنگي عضلات كودك فراهم آورد.
بازيهايي مثل دويدن و طناب بازي كه كودك درون آنـها فعاليتهاي زيادي انجام ميدهد، بـه رشد عضلات بزرگ و كوچك، پرورش نيرو، استقامت و سرعت و كنشسريع عضلات و حركت سريع مفاصل كمك ميكند، درون ضمن گردش خون كودك زياد شده و خون بيشتري بـه مغز كودك ميرسد. ميتوانيم عادات بهداشتي سالم را بـه كودك ياد بدهيم. معمولا كودكان كارهايي را كه با بازيكردن ياد ميگيرند بـه راحتي درون ذهنشان جا ميافتد.
بازی زبان آشنای کودک به منظور ایجاد و تقویت ارتباط عاطفی هست . بازی نیز دارای انواع طبقه بندی مـی باشدکه از مـهمترین انواع آن مـی توان بـه بازیـهای پرورشی اشاره کرد . درون این مـیان بازی ها بطور اعم و بازی های پرورشی بـه طور اخص دامنـه وسیعی داشته و مـی تواند شامل همـه افکار، حرکات و افعال بوده و جسم و روح را تحت تاثیر قرار داده و موجب تقویت همـه قوای فکری، روحی، جسمـی،مادی و معنوی شود.
بازی های پرورشی از مـهمترین راههای آموزش مطالب و رشد شخصیت کودکان درون دوره ابتدایی مـی باشد.
با توجه بـه تحقیقات انجام شده درون مورد اثرات بازیـها و بازی های پرورشی، بهترین راه به منظور رسیدن بـه اه تربیت بدنی دوره ابتدایی( شناختی ، مـهارتی و نگرشی) توسعه و اهمـیت بـه بازی ها و بازی های پرورشی مـی باشد. لذا پیشنـهاد مـی گردد به منظور توسعه و رشد همـه جانبه کودکان درون دوره ابتدایی ، بازی و بازی های پرورشی درون ساعات تربیت بدنی مدارس جدی گرفته شود و این بازی ها بـه صورت علمـی با توجه بـه فرهنگ بومـی و محلی هر منطقه از کشور تحقیق و از طریق دبیران تربیت بدنی اجرا گردد .
منابع
1. اشرفی، مـینا(1385)، بازی تفکر کودک است، روزنامـه همشـهری، تهیـه کننده، مرتضی مجد فر؛
2. رضا، فرهادیـان (وبلاگ)، پایـه های اساسی ساختار شخصیت انسان؛
3. روزنامـه ايران، شماره 3972 بـه تاريخ 18/4/87، صفحه 17 ؛ بازی های پرورشی، بانک اطلاعات نشریـات کشور؛
4. شریفی، حامد(وبلاگ jumping، تیر 1389) آمادگی جسمانی؛
5. قائمـی ، علی (وبلاگ)، تربیت و سازندگی ؛
6. قهرمانی، جواد (1382)، روان شناسي درون خدمت معلمان يادگيري و شناخت ، تهران وزارت آموزش و پرورش ، مؤسسه ي فرهنگي منادي تربيت؛
7. مجله رشد معلم ، شماره 1 ، مـهر 79 ، صفحه 45 ؛
8. معاونت پرورشی وزارت آموزش و پرورش(آذر 1386)، شیوه های نوین تدریس ؛
9. مقدم ، مصطفی و ترکمان منوچهر (1369)، بازی های آموزشی ، دفتر تحقیقات و برنامـهریزی کتابهای درسی؛
10. مـهجور، سیـامک رضا (1381)، روان شناسی بازی ؛
11. مـیرسپاسی، زهره(وبلاگ)، آموزش قبل از مدرسه، انتشارات آهنگ؛
12. www.sce.ir - راز موفقیت درون مدارس ژاپن؛
13. isna.ir . بازی باعث رشد اجتماعی کودکان
14. www.fekreno.org
15. www.iran-forum.ir . تعلیم و تربیت درون عصر امروز.
نگارش دهم درس ششم - سنجش و مقایسه
موضوع: چرا زیر ریل خط آهن سنگ میریزند آدم آهنی و انسان
آدم آهنی ها ساخته ی دست انسان بشرند هیچ احساسی ندارند اصلا چیزی بـه نام قلب ندارند فقط ظاهرشان شبیـه انسان هست دو دست،دوپا، چرا زیر ریل خط آهن سنگ میریزند سر و بدن فقط تنظیم شده اند کارهای خاصی انجام بدهند آدم آهنی ها هیچوقت نمـی خوابند هیچوقت بای دوست نمـی شوند هیچوقت پشت پنجره نمـی ایستند واز باران بهاری لذت نمـی برند،بعضی آدم ها مثل آدم آهنی هستند سرد،بی روح،تنـها انگار آمده اند کـه کارکنند، کارکنند،کارکنندوشب خسته شوندو بخوابند هیچوقت دستی را بـه گرمـی نمـی فشارند واز نوشیدن چای ولیمو کنار یک دوست قدیمـی لذت نمـی برند زیر باران نمـی روند و پرواز پروانـه آنـها را بـه دنیـای شعر وخیـال دعوت نمـی کند آدم آهنی بودن مثل یک بیماری فصلی مثل سرما خوردگی گاهی گریبان همـه را مـیگیرد و فقط روز و ماه و سالش فرق مـیکند روز هایی کـه دیگر بـه درد دل مادر گوش نمـی دهیم شکسته و غمگین شدن پدر را نمـیبینیم تنـهایی وبرادرمان را نادیده مـیگیریم دقیقا همـین روزها ما بـه بیماری آدم آهنی بودن دچار شده ایم وقت هایی کـه یک بیت شعر حالمان را خوب نمـی کند یک کتاب تازه ما را شگفت زده نمـی کند ما بـه طرز شگفت انگیزی تبدیل بـه آدم آهنی شده ایم بیـاییم مواظب حال خوبمان و مواظب این بیماری باشیم.
نوشته: سونیـا عبداللهی
موضوع: مقایسه ی ابر و کودکی هایمان
به نام آنی کـه آسمان با اذن او پا بر جاست!
در این روزگار قصه ها بسیـارند ، انگار بازار رویـا های کودکانـه داغ شده هست ، هرآنکه بـه کودکی های خویش سفر مـی کند جای ردپایش را درون سرزمـین رویـا ها بـه جای مـی گذارد .
یـادش بخیر ! درون کودکی بازی مـی کردیم بدون آنکه بترسیم از زمـین خوردن هایمان ، دعوا مـی کردیم بدون آنکه هراسی داشته باشیم از آشتی ن هایمان ، بادبادک مـی ساختیم بدون آنکه نیـامدن بادی را درون خیـال خود بگنجانیم ...
آسمان نیز این چنین هست ، ابر هایش بـه جان هم مـی افتند بدون آنکه هراسی از رعدی داشته باشند کـه برقش آنان را بـه گریـه درون آورد . چرا زیر ریل خط آهن سنگ میریزند ابر های آسمان ، هزاران شکل بـه خود مـی گیرند و به نمایش درون مـی آورند بدون اینکه هراسی از نیـامدن خورشید روشنایی ها داشته باشند . چرا زیر ریل خط آهن سنگ میریزند ابر ها مـی بارند و بغض های خویش را درون هم مـی شکنند بـه امـید آنکه خورشید دست نوازشی بر سرشان بکشد و آرامشان کند .
ما نیز درون کودکی هایمان چنین بودیم ، از اتفاقت کوچکی دل آزرده شده و مـی گریستیم بـه امـیدی کـه دست مـهری بر سرمان جای دهد و نوازشمان کند ، زود آرام مـی شدیم و به کودکی خویش مـی پرداختیم ...
کودکی هایمان پر بود از احساساتی کـه زبان بـه ابرازشان مـی گشودیم و دل از اطرافیـانمان مـی ربودیم بی آنکه توقعی از دیگری بـه دل داشته باشیم .
در آن روز ها دل مـی سپردیم بـه دوستانی کـه قهر و آشتی کار هر روزِیِمان بود بی آنکه بهراسیم از دوستی کـه قهرش بی آشتی بماند ...
ابر نیز این چنین هست ، دل مـی بازد بـه آسمان آبی کـه تیرگی و روشنی کار هر روز و شبش مـی باشد ، ابر باکی از تیرگی بی روشنی آسمان آبی ندارد .
ابر نیز پر هست از احساسات ، احساساتی کـه ابراز مـی کند بـه مردمـی کـه در زیر بال و پر خود پناه داده هست ، مردمانی کـه شاید حسرت دیدن آبی آسمان داشته باشند ، اما قلب ابر از دیدن چنین حادثه ای بـه درد مـی آید ، دانـه دانـه اشکهایش از چشمانش جاری مـی شوند ، اشک ها از دستان آلودگی های آسمان مـی گیرند و با خود رهسپار مـی کنند که تا ابر بتواند شادمانی مردمـی را ببیند کـه با گریستنش مـی خندند ...
ما کم کم از کودکی های خویش دور مـی شویم ، از یـاد مـی بریم رسمـی کـه در کودکی تلاش بـه جاودانگی اش داشتیم ، اما اکنون بعضی اوقات طریق نسیـان پیشـه مـی کنیم که تا مبادا عادت کودکانِیِمان باز گردند ، چون از بقیـه مـی شنویم کـه « بزرگ شده ایم ».اما واقعا اشتباه مـی کنیم ...!!!
ولی ابر هنوز درون رویـاهای خویش سیر مـی کند ، درون آسمان به منظور مردمش جلوه گری مـی کند و مردم نیز از داشتنش بـه خود مـی بالند...!
موضوع: و تنـهایی
شب از نیمـه گدشته بود ...
دست پنجره را بر دل شیشـه کوبید و بی مقدمـه شروع بـه نوشتن کرد ؛
قصه اش ماجرای کی تنـها بود...
ی کـه شب ها خیـابان ها را پرسه مـی زد و روزها درون مـیان مردم شـهر محبت گدایی مـی کرد ؛
ی درون آنسوی غربت!
به قول شاعر زبانش سگی شده بود و توله هایش را مـی درید ...
آسمان بی محابا شروع بـه گریستن کرد .
چهی مـی گوید تنـهایی فقط حکایت تلخ قصه هاست .
تنـهایی رفیق دیرینـه ی قصه ی ما بود ...
تنـهایی و تنـها نقطه مشترکشان غمـی بود کـه شاعران درون شعرهایشان از آن یـاد مـی د .
مادر مـی گوید تنـهایی حسی بیش نیست و سرشار از احساس .
تنـهایی همزاد دیرینـه ی آدم هاست اما، ها درون تنـهایی شاعر مـی شوند ،در تنـهایی بزرگ مـی شوند و در عین تنـهایی تنـها نیستند ...
این هست حکایت تنـهایی و .
نویسنده: فاطمـه خرامان
موضوع: خورشید و ماه
من! مادر همـه ی نورها، صبح از شرق پدیدار مـی شوم و نیمـی از زمـین را با روشنایی وجودم نورانی مـی کنم، سرتاسر کره ی زمـین را نیم نگاهی مـی اندازم.
قلب من از جنس آتش هست و با حرارت وجودم احساس دیگران را مـی سوزانم، صبح ها پرنده ها و گنجشک ها با جیک جیکشان خبر طلوع من را بـه مردم مـیرسانند و گویی با طلوع من زندگی دوباره ای برایشان آغاز یـافته، ابر ها با آوای خوش پرندگان هل هله کنان بـه دور من مـیند! زمـین چون فرشته ای بـه دور من مـیگردد، مثل ملکه بر زمـین حکمرانی مـیکنم و وجب بـه وجبش را زیرنظر دارم، گیسوان زرد رنگم را درآسمان رها مـیکنم، اما افسوس دستی به منظور نوازش نیست، اقیـانوس ها و درباها را کـه مـیبینم غروب غم انگیز سانچی را بـه یـاد مـی آورم و بیش تر مـیسوزم،ف عظمت و سرسبزی جنگل بـه روحم طراوت مـیبخشد، کل روز را بـه رویشان مـیتابم و گرم صحبت مـیشوم، لحظه بـه لحظه ی ساعات روز هم ثانیـه بـه ثانیـه مرگ من نزدیک مـیشود، غروب دلگیرم فرا مـیرسد و مردم را با آتش درونم مـیسوزانم، قلب آدمـیان را بـه چنگ مـیگیرم و با خود بـه سرزمـین دلگیری ها مـیبرم، خورشیدم دیگر! از جنس بی رحمـی ها، دل هارا تنگ تراز آنچه فکر کنی مـیکنم مثل غرش آسمانی به منظور با، مثل موسیقی بی کلامـی کـه خروار خروار حرف ها دارد!
گویی بی رحمـی های دنیـا بـه من و آسمان شلاق مـیزند و سیـاه و کبودمان مـیکند و تمام روشنایی روز را بـه سیـاهی شب دچار مـیکند! گوشـه ای خالی از شب را ماه پر مـیکند، همچون کوهی استوار و دلیر پشت ماه مـیایستم و به عمق وجودش روشنایی مـیبخشم، آری شب هاهم دوستی دارم از جنس ماه، گویی روح من بعداز غروب درآسمان بـه درخششی دوباره کنار ستاره ها عادت کرده، ستارگان همچون چراغ هایی، تاریکی ها و سیـاهی های شب را نورانی کرده اند، ساعت ها کنارشان مشغول گفت و گو مـیشوم که تا صبحی دوباره.
نویسنده: ریحانـه شعبانی
موضوع: مقایسه قلم با اسلحه
بعضی قلم هاماننداسلحه هستند:
برخی قلم هاباخشابی پردردست رزمندگان قرارمـی گیرند.برخی خشابشان نیمـه پر هست و احتمال اینکه تیرهایشان تمام شود ،وجود دارد . برخی ها هم کـه اصلا خشاب ندارند و هیچ رزمنده ای آنـها را با خود بـه مـیدان جنگ نمـی برد برخی قلم ها اسلحه انفرادی اند و اصولا جان افراد کمتری را مـی گیرند . برخی مانند تانک، توپ و بمب افکن جان عده زیـادی را مـی ستانند ؛ اما برخی دیگرنـه حمله مـی کنند ونـه مـی کشند،بلکه آرام آرام بـه تو نزدیک شده وباتو دوست مـیشوند ودر لحظه ایی کـه باور نمـیکنی،زهرشان را بـه تو مـی ریزند و تو دیگر...
برخی قلم هارا حتما هر ازچند گاهی وارسی کرد که تا مشکلی به منظور تیراندازی نداشته باشند. برخی زنگ زده و پوسیده مـیشوند و باید جایگزین به منظور آن ها تهیـه کرد.
برخی قلم ها،آلت دست کودکان مـیشوند و بچه ها با آن ها دزد و پلیس،بازی مـی کنند. درون برخی قلم ها مـیتوان ترقه گذاشت وبا آن ها دیگران را ترساند و مردم آزاری کرد؛اما دسته دیگر قلم ها بای شوخی ندارند واگر آن ها را قلقلک بدهی،با فشنگی مفت ومجانی طوری قلقلک مـی دهند کـه تا عمر داری،جای آن رو تنت باقی بماند.
برخی قلم ها خائن هستند و خودی هارا مـی کشند. برخی قلم ها پاسدار هستند وناخودی ها متجاوزان را مـیکشند.
برخی قلم ها را حتما شکست که تا صلح برقرار شود.برخی دیگر را حتما از نو ساخت که تا در برابر دهن کجی های بیگانگان علم شوند.
برخی قلم ها را حتما در جبهه ها جا گذاشت که تا خاطرات تلخ را بـه پشت جبهه ها نیـاوردند .
برخی قلم ها را حتما به پشت جبهه آورد که تا راوی از خودگذشتگی مردان خدا باشند.
بعضی اسلحه ها نیز مانند قلم هستند:
برخی اسلحه ها نوک تیزی دارند و صفحات کتاب را مـیکنند .
برخی اسلحه ها رانمـی تراشند؛به همـین دلیل هست که نای نوشتن ندارند.
برخی اسلحه ها رنج مداد تراش رابه جان مـیخرند که تا زیباتر هست و تمـیزتر بنویستد. برخی اسلحه ها مـیخواهند بی آنکهتیغ مداد تراش بروند،زیبا بنویسند ولی همـه ی ما مـیدانیم کـه به هیچ عنوان،امکان پذیر نیست.
برخی اسلحه ها کلاهی فلزی کـه دارای پاک کن است، برسر گذاشته اند که تا علاوه بر کار نوشتن ، کار پاک غلطها را نیز انجام دهند.
برخی اسلحه ها قد بلندند و برخی قد کوتاه ؛ آنـها یی کـه قد کوتاه هستند ، بیشتر تن بـه دوستی با مداد تراش داده اند.
نویسنده سیده فاطمـه
موضوع: عقل و کبریت
تکان مـی دهم جعبه ی کبریت را صدای چیک چیکش شیشـه ی سکوت را مـی شکند و دلتنگی را بـه پایـان مـی رساند.
با خود مـی پندارم کـه عقل جعبه ی کبریت هست و کبریت ها خدمتگزار شاه عقل...
چه مرجوع کنندگانی بودنند کـه با کم شدن کبریتان خدمتگزار شاه آن چنان بـه زمـین پست پشیمانی پرت شده اند کـه سرهایشان ز خجلی دورانی پیدا نکرده هست چه برسد بـه بالا آوردن!
نادان ها بـه برهوتی خواهند رفت کـه نادانان و نادان تر ها و نادان ترین ها قاضی خویش هستند و چه زین عجب تر کـه گاهاً حکم بـه دست نادان ترین ها صادر مـی شود افسوس و افسوس و افسوس برهوت هست دگر...!
کاش مـی شد تازیـانـه را اندک تر بـه اسب خوش خیـال غرور زد زیرا بـه طور ناگه بـه خود مـی آیی و مـی بینی سیلی دعوت چنان محکم بـه تو برخورد کرده هست که همان خرده کبریت ها چنان بـه آتش کشیده شده اند کـه جعبه پرِ پرواز دراورده و همراه با نسیمِ خیـانت با مرگ رهسپار شده و تو درون مـیان همان برهوت نادانانی ! بعد همان گونـه کـه به اسانی خرده عقلی را بدست آوردی ز این نیز آسان تر از دست نده.
در همان حین کـه تفکراتم بر ریل قطار قدم مـی زدنند بـه طور ناگه سن و سال با لبخند کجی کـه برداشت بـه عقل گفت:((ای کاش وسعت تو بـه من وابسته بود و این گونـه نیست و فریب نخور))پس از این عقل سرتعظیم درون مقابل سن و سال فرود آورد و به زمـین خیره شد و زورق شکسته اش درون آب فرو رفت....
چنین شد کـه به خود آمدم و دریـافتم کـه قلمرو جعبه ی عقلم بـه آسانی بنا نمـی شود کـه با آتشی ز کبریت ها بـه دست نیستی سپرده شود!!
نویسنده: مریم رمضانی
موضوع: رفتگر و آفتاب
پیش از آنکه آفتاب پرتو های طلایی رنگش را روی زمـین پخش کند، با آن لباس نارنجی رنگش کـه دست کمـی از پرتو های خورشید نداشت، بـه کوچه های شـهر تابید. ساعاتی بعد، خورشید از خواب ناز بیدار شد که تا کوچه های شـهر را از ظلمت شب نجات دهد؛ غافل از اینکه رفتگر مـهربان، ساعت هاست کـه پرتو های دلسوزی اش را درون کوچه ها تاب داده و ظلمت شب را از کوچه ها کـه هیچ، از دل ها هم زدوده است. ظهر شد؛ خورشید درست درون مـیانـه آسمان خودنمایی مـیکرد؛ درحالی کـه آهنگ خش خش جاروی رفتگر مـهربان، از مـیانـه کوچه پر از دار و درخت بـه گوش مـیرسید؛ کوچه ای کـه به لطف زحمت های فراوان و دانـه های درشت عرق رشانی او ، از پاکی چیزی از آسمان آبی بی کران کم نداشت. رفتگر دستی بر پیشانی خود کشید و با چشمانی جمع شده درون اثر نور شدید آفتاب، بـه آسمان نگریست. درون همـین لحظه بانگ برخاست :« الله اکبر...» رفتگر لبخند زد و صلواتی فرستاد. درون خیـاط یکی از خانـه های اطراف ، با اجازه صاحبخانـه وضویی گرفت و در کناره کوچه ، روی زیر پایی کوچکش بـه نماز ایستاد؛ و این پرتو های نور بودند کـه از او منتشر مـی شدند. خورشید بـه تماشا ایستاده بود و لبخند مـی زد؛ شاید فکر نمـیکرد یک آدم انقدر شبیـه او باشد...
نوشته: فاطمـه محمودی - دهم تجربی
موضوع: انسان با غبار
انسان ها، شباهت هایی عجیب بـه غبار دارند.
بعضی انسان ها مثل غبار برخاسته از سرزمـین های عراق و شامات اند. اگر بر دل نشینند و یـا اطرافمان باشند، تنـها وتنـها موجب نفس تنگی و بیماری و آزردگی ما هستند.
بعضی انسان ها مثل غبار برخاسته از دل مجنون اند. یعنی دل کـه سهل است، اگر فقط اطرافمان باشند، حسابی حال و هوای خوب با خود بـه ارمغان مـی آورند، لبخند را مـهمانـهای همـه مـیکنند و همـه دوست دارند با او همراه شوند.
بعضی انسان ها مثل غبار روی آیینـه هستند. تنـها مانع تو به منظور دیدن زیبایی ها و توانایی هایت مـی شوندو فقط و فقط حتما با یک دستمال نمدار از شرشان خلاص شد!
بعضی انسان ها مثل غبار نشسته بر اسباب بازی های نوزادی هستند کـه پدر و مادرش بعد از مرگش، به منظور عروسک هایش لالایی مـیخوانند. تنـها انسان را بـه یـاد خاطراتس مـی اندازند؛ خاطراتی کـه فقط به منظور مدتی کوتاه خوش بودند.
و اما بعضی انسان ها مثل غبار نشسته بر سنگ مزار مادرند؛ کـه مرهم زخم هایند. حتی اگر سنگی سرد بین دو صورت نـهفته بر زیر خاک و قرار گرفته بر روی خاک، وجود داشته باشد.
زندگی با همـه این غبارها معنادار مـی شود و وجود هرکدام موجب مـی شود کـه قدر دیگری را بدانیم.
لحظه هایتان پر از غبار های شگفت انگیز!!!
نویسنده: سمانـه رضائی
موضوع: دندان و دوست
ما،در دهانمان سی ودو دندان داریم کـه با استفاده از آن مـی توانیم غذاها را بجویم وبخوریم،تا هفت سالگی دندان هایمان شیری وبعد از آن دایمـی مـی شوند.
اینک دوست، درون تمامـی دوران زندگیمان فردی را بـه عنوان دوست بر مـی گزینیم وشریک خود درون دوران مدرسه ودانشگاه و.. قرار مـی دهیم بعضی از آنـها را سال های سال فراموش نمـی کنیم وبه دوستیمان با آنـها ادامـه مـی دهیم ولی با برخی از آنان جدا مـی شویم،گویی دندان دایمـی وشیری هستند.
دندان بعضی اوقات بخاطرپوسیدگی یـا خوردن شیرینی جات درون د مـی گیردکه تمام سعی مان بر این هست که آرامش کنیم، درد ورنج دوست نیز همـینطور اگر دوستی دچار رنجی شود تلاش مـی کنیم که تا دردش را تسکین دهیم.
یـاوقتی دندانـهایمان درد شدیدی گرفتند مجبوریم آنـها را درون بیـاوریم انگارمثل یک دوست بد اخلاق کـه اذیت مان مـی کند وباید از او فاصله گرفت واز دایره دوستی هایمان دورش انداخت.
وقتی دندانـهای سالم وسفید ویکدست داریم مثل دو ستان خوبی کـه همـه لحاظ از انـها راضی وخشنودیم.
نوشته: شبنم خلیل پور - دبیرستان: آیت الله صالحی
موضوع: انسان و کتاب
انسان ها همچون کتاب هستند .سرد و گرم روزگار را مـی چشند و پوسته شان قدیمـی تر مـی شود .گاه چنان خسته کننده و ملال آور اند کـه نیمـه تمام بـه حال خود رها مـی شوند و گاه چنان رازی را درون خود پنـهان کرده اند کـه تا آن را نیـابی،دست بردارشان نمـی شوی..گاهی کنارت مـی نشینند و تا ساعت ها با حرف های ضد و نقیضشان سرگرمت مـی کنند..گاهی آنقدر غرق سوال مـی شوی کـه دنیـایت را وارونـه مـی کنند .بعضی انسان ها،سخت هستند و بسی خشک!که حتی جرئت نزدیک شدن بـه آنـها را نداری و گاهی چنان مـهربانند و خودمانی کـه دلت مـی خواهد سطر سطر زندگی شان را جستجو کنی و زیر و بم پر فراز و نشیب روزگارشان را درون بیـاوری..
پایـان زندگی بعضی انسانـها مانند کتاب خوش هست و گاه تلخ؛تا با آنـها شب و روزت را سپری نکنی و خو نگیری،زهره چشم ها و بدخلقی هایشان را درک نمـی کنی و تهِ قصه شان برایت نامفهوم باقی مـی ماند .گاهی آنچنان درون مسائل کودکانـه و پیش پا افتاده غرق شده اند کـه فقد سعی مـی کنی خودت را نجات دهی و آنـها را بـه حال خودشان رها مـی کنی..انسان ها و کتاب ها،هر دو سعی درون نشان خود دارند لیکن تعداد کمـی از آنـها ارزش کنکاش را دارد .
همـیشـه سعی خواهم کرد آن کتابی باشم کـه شوق خوانده شدن را درون تو ایجاد کند و تو تمام روزت را بـه فکر درباره ی آن کتاب صرف کنی،با من زندگی کنی و همپای من بخندی..از سرانجام داستانم راضی باشی و دلت گرم شود..مرا خوب بشناسی و دوباره و دوباره زندگی ام را با عقل و قلبت تجربه کنی،هرچند کم و گذرا...
نویسنده : ریحانـه رئیسی شـهرستان بروجرد
موضوع: ریـاضی و ادبیـات
ریـاضی بازی با اعداد است، ولی ادبیـات بازی با کلمات است.ریـاضی درون کنار ذهن ما مـینشیند و ادبیـات با روح ما همبازی مـیشود. درون ریـاضی تمام xهای مجهول دنیـارا پیدا مـیکنیم ودر ادبیـات بـه دنبال تمام آرایـه ها و نقش ها مـیگردیم .
در زندگی بعضی افراد مانند اعداد درون ریـاضی،طبیعی و بدون رادیکال هستند،
ولی بعضی دیگر انگار آرایـه جان بخشی اند چون هیچ وقت خودشان نیستند.بعضی از آدم ها آرایـه ی پارادواند بغض مـیکنند و لبخند مـیزنند.
بعضی آدم ها مانند فعل ها درون جمله به منظور زندگی واجب اند ولی بعضی دیگر مانند فرمول های سخت ریـاضی اند و فقط به منظور زجراطرافیـانشان ساخته شده اند.بعضی افراد آرایـه اغراق دارند و بعضی دیگر مانند اعداد صحیح اند.
زندگی یـا پراز معادلات مجهول هست و یـا گاهی پراز منطق های بی رحم مـی شود . با زندگی فقط حتما ساخت بـه همان اندازه کـه با ادبیـات و ریـاضی مـیشود کنار آمد.
نویسنده: کوثر عسگر کرد
موضوع: تنـهایی و حصار
تنـهایی همانند حصاری هست که
مارا از همـه ی مخلوقات جهان مـی راند.حصاری کـه اجازه نمـی دهدی بـه تو نزدیک شود یـا حتی بـه تو صدمـه ای بزند،دیوار هم مـی تواند ما را از دشمنان مصون دارد و حریم خصوصی ما را احاطه کند،که مبادای از آن باخبر شود یـا حتی کوچکترین سوء استفاده ای از ما کند.وقتی کـه تنـها مـیشوی دوست داریی را داشته باشی کـه به آن تکیـه کنی و دیوار هم مـی تواند تکیـه گاه خوبی به منظور انسانـها باشد.گاهی هنگام تنـهایی هزاران هزار فکر بدوخوب بـه ذهنت مـی خوردوبا خود کلنجار مـی روی و از این حس بدو خسته کننده کـه تورا رها نمـی کند و انگار مـی خواهد تورا بـه چنگ بیندازد کلافه مـی شوی.دیوار هم همـین حس را دارد حسی کـه بعضی موقع ها تصمـیم بـه ریزش مـی گیردتاشاید از تنـهایی درون بیـاید وی بـه آن توجهی کند و دستی بر سرو صورتش بکشد و نوازشش کندو دوباره تکه های بدنش را بـه هم متصل کندکه وجودش با ارزش هست و انسانـها محبت های اورا بـه یـاد مـی سپارند.شاید دیوار با خودش بگوید چرا موقعی کـه سالم هستم بـه من توجهی نمـی کنید و بعد از متلاشی شدنم بـه سراغم مـی آیید؟نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟یـاشاید هم فکر کنند من از روی هم قرار چندین سنگ بی ارزش و شکسته بوجود آمده ام ارزشی ندارم.وبعضی اوقات فرد تنـها هم همـین حس و حال دیوار را دارد و دلیل تنـهایی اش را بی ارزشی و اضافی بودن مـی داند کـه اینقدر تنـها شده است.و بعضی اوقات دیوار از تنـهایی ترک بر مـیدارد و از دوست کناری اش جدا مـی شود،شاید عینا این جدایی فاصله ی خیلی زیـادی نداشته باشد اما درون باطن شایدبیش از چیزی باشد کـه حتی بتوان کوچکترین سابقه ی ذهنی از آن داشت.وفرد تنـها هم مثل دیوار ترک خورده مـی شود کـه قلبش شکسته شده و خیلی سخت مـی توان قسمت های شکسته شده را بـه هم وصل کرد،همانند دیواری کـه برای متصل آنـها حتما آن را خراب کرد و از نو آن را بسازند وشاید بـه محکمـی قبل نشود واین فرد هم شاید دیگر نتواند فرد سابق شود.شاید دلیل اینکه من این موضوع را انتخاب کردم این بود کـه گاهی وقت ها مـی شود با کوچکترین محبت بـه دیگران دلشان را بدست آورد و آنـها را از تنـهایی درون بیـاوریم که تا مثل دیواری نشود کـه وقتی فرد تنـهایی بـه او تکیـه مـی کند و حرف های دلش رابرای او بازگو مـی کند بـه او نگوید کـه ای دوست عزیز فقط تو نیستی کـه از تنـهایی دیوانـه شده ای من هم همـین حال و روزل کننده ی تو را دارم....
نویسنده: مژگان خواجه - مدرسه: زینب الکبری (س)
موضوع: تیکتاک ساعت و نمنم باران
تیکتاک. چیکتیک.تاکچیک.
صدای تیکتاک ساعت و نمنم باران بههم آمـیخته است.
چه صدای دلنوازی!
بعضی لحظات مانند قطرات باراناند. هر ساعتش یک حالوهوا، هر لحظهاش یک حسوحال و هر ثانیـهاش یک آهنگ.
تیکتاک هر ساعت، بیـانگر لحظاتی تلخ و شیرین هست که شاید بازنگردند و شاید هم تداعی شوند. درون هر گوشـهی این کرهی خاکی، تیکتاک ساعت بـه هر حالوهوایی مـیبخشد. حالوهوایی نـه چندان خوش و شاید هم....
آه از زمانی کـه این تیکتاکها بر خلاف مـیل تو مـیروند.
باران هم همـینطور، هرکدام از این قطرات بر صورتهای گوناگونی مـیبارد. اخمو، خندان، منتظر، گرفته، امـیدوار و.....
تیکتاک ساعت بر ذهن آدمـی خط مـیکشد.شاید این تیکتاک ساعت و صدای زنگ آن، یـادآور پایـان عمری باشد و گاه مـیتواند رسیدن یک عاشق را بـه معشوق خبر دهد، اما نمنم باران، تداعی لحظههای خوش هست و حتی فردی کـه امـید خود را از دست داده است، با شنیدن صدای قطراتش و ضربآهنگ دلنوازش بارقهای آنی درون ذهنش روشن شود.
قطرات باران، تندتند خود را بـه هر جا مـیکوبند و سرعتشان قابل محاسبه نیست.
تیک تاک عقربههای ساعت هم همـینطور. انگار کـه بین آن دو جدال و مسابقهای است.
و هر کدام به منظور برنده شدن مسر هست و هر کدام سخت مـیکوشد کـه دیگری را شکست دهد.
تیک تاک ساعت گذر عمر را بـه ما یـادآوری مـیکند کـه لحظاتی تلخ و شیرین درون آن زیـاد بوده است.
قطره قطره باران آهنگیست کـه مـینوازد فصلی از عاشقانـهها را.
هردوی اینها از نظم خاصی برخوردارند. ساعتی کـه دقیقهبه دقیقه و لحظهبهلحظهاش، حساب شده است؛ و بارانی کـه قطره بـه قطره اش ،از سویی بر تراز آدمـیزاد محاسبه شده است.
و نمـی توان این نظم را بر هم زد.
باران تندتند مـیبارد، تیکتاک ساعت هم همـینگونـه است.
بسیـار زود سپری مـیشود، شبها کـه به صدای تیکتاک ساعت گوش مـیسپاری و مـیبینی کـه چقدر بـه صدای باران شباهت دارد.
به ساعت نگاهی انداختم بـه خوابی خوش فرورفته بود. انگار کـه عقربه هایش درجا مـیزنند.
به پنجره نیز نگاهی اجمالی انداختم، باران نیز بند آمده بود.
نویسندگان: شقایق مفاخری و آرزو غریبی
کردستان شـهرستان دهگلان
دبیرستان: پروین اعتصامـی
موضوع: آدمـی و کیف⚡️
شاید بگوئید مـیان آدمـی و کیف هیچ وجه اشتراکی نمـیتوان یـافت،اما مـیان این دو وجه اشتراک های عجیبی مـیتوان مثلا:
بعضی از کیف هارا مـیشود فقط با پول پر کرد و بعضی از آن هارا با کتاب ،مثل آن دسته از انسان هایی کـه هیچ چیز را جز پول نمـی بینند و بعضی از آن ها جز علم چیزی نمـی خواهند و در جواب علم بهتر هست یـا ثروت،علم را انتخاب مـیکنند .
بعضی از کیف هارا حتما هر روز همراه داشته باشی و بعضی از آن ها فقط بـه درد این مـیخورند کـه در کمد های کوچک بالای جا لباسی گذاشته شوند،درست مثل آدم هایی ک هر روز حتما کنارشان باشی و روزت بدون آن ها نمـیگذرد و آن دسته از آدم هایی کـه باید آن ها و حرف ها و رفتارشان را نادیده بگیری و رد شوی.
بعضی از کیف ها دلی دریـایی دارند و همـه چیز را درون خود جای مـیدهند و بعضی از کیف ها دلشان جایی به منظور هیچ چیز ندارد ،مثل آدم هایی کـه در دلشان به منظور همـه جا هست و آدم هایی کـه دلشان چون سنگ تو پر و سخت هست و جایی برایی باز نکرده اند.
بعضی از کیف ها پشت تو هستند حتی اگر هر روز آن هارا روی زمـین بکشی و تنشان را زخمـی کنی،مثل رفیق های واقعی،مثلانی کـه از ته دل دوستت دارند حتی اگر دلشان را بشکنی.
بعضی از کیف ها حتی اگر شکلی چنان قیمتی نداشته باشند نمـیتون بر آن ها قیمت گذاشت ولی بعضی از آن ها حتی اگر شکلی زیبا داشته باشند بـه دلت نمـی نشینند و با هزاران تخفیف آن هارا نمـی خری. مانند آدم هایی کـه حتی اگر ظاهری زیبا نداشته باشند ،باطنشان تورا بـه سمت آن ها جذب مـیکند و بعضی ها کـه ظاهری زیبا و باطنی زشت دارند این تضاد بزرگ تورا از آن ها دور مـیکند.
آری بین آدمـی و کیف ارتباطی هست که حتما با اندیشـه ای متفاوت بـه آن بنگری که تا حسش کنی.
نویسنده: لیدا مطیری
موضوع: دل و سنگ
اغراق عظیمـی هست اگر بگویی کالبد سنگ زیباست؛اما دروغ هولناک تری هست اگر بگویی قلب خانـه ی مـهربانی هاست!
دل سنگ آبی است!هرچه باشد سنگ است.قلب هم..با این حال یـاخته های آن بی بعدند.گرگ ها سنگ هارا مـی درنداما دل هایی کـه سنگی شده اند را نـه.سنگ گرگ هارا سیر نمـی کند،اما برّه های سنگی چرا!
سنگ را گاهی رهگذری خسته لگد مـی زند؛اما دل را نمـی دانم چرا هرکه از راه مـی رسد عقده های تلنبار شده اش راکه سکانسی از خاطرات اوست بر سرش فرود مـی آورد وشاید شبنم وار او را طلب مـی کند.
نفس های باد،تپش های قلب را ضربان مـی دهد و قطره های ستاره،تاریکی سنگ را نمناک مـی کند.هاله ایی از نور مـی درخشد و روشنی غرق ابهام مـی شود.ناگهان چه زود سنگ ها،دل هایی مـی شوند پر تلاطم.. ودل هایی هست که درون جست وجوی خاکستری مغز شب جولان مـی دهد عشق را وسنگ ها مـی شوند فوّاره ی خواهش!گویـا جاذبه زمـین جذب مـی کند اما شاید این آسمان باشد کـه هُل مـی دهد .
از گندم زار دل مشتی کاه مـی ماند به منظور باد.سیـاه چاله های سنگی،سنگریزه هایی را مـهیّا مـی کند کـه مـی شود نوشدارو بعد از مرگ سهراب.
آیینـه های انتظار چه بی رحمانـه شکسته مـی شود با این دل ها.سنگ اما،مشعل بـه دست بـه انتظار بلبلی آرَمـیده است.
در اِنحنای مرگ خطوط سنگی،حجم شادی را درون ترازو مـی سنجید و دل هم دقایق خوشبو را شمارش معمـی زد.
یـادمان باشد ظهور درون جمعه ها نیست بلکه درون جُمجُمـه هاست!
نویسنده: فرحانـه افسرده
موضوع: انسان و کامپیوتر
بعضی انسانـها مانند کامپیوتر هستند...
بعضی از انسانـها پسورد دارند و پیچیده اند...اما بعضی هرچه دارند درون دسکتاپ است.
کار با بعضی از انسانـها سخت است.
بعضی از انسانـها حافظه زیـادی دارند
بعضی از انسانـها حافظه کمـی دارند
بعضی از انسانـها با اینکه حافظه زیـادی دارند اما اطلاعاتی ندارند و تو خالی اند...اما بعضی از انسانـها با حافظه کمشان اطلاعات مفیدی درون خود جای داده اند.
بعضی از انسانـها جاگیرند...بعضی از انسانـها جیبی.بعضی از انسانـها کوچک اند...بعضی دیگر،بزرگ.
بعضی از انسانـها انـه اند وبعضی پسرانـه.
بعضی از انسانـها نیـاز بـه بروزرسانی دارند
بعضی از انسانـها ویروس مـیگیرند و خراب مـیشوند و به ویروس کش نیـاز پیدا مـی کنند.
بعضی از انسانـها هنگ مـی کنند و بعضی ها هم وسط کار ری استارت مـی کنند.
بعضی از کامپیوتر ها نیز مانند انسان اند...
بعضی از کامپیوتر ها پیرند، بعضی جوان و بعضی تازه بـه دوران رسیده.
بعضی از کامپیوتر ها خوشگل اند،بعضی زشت.
بعضی از کامپیوتر ها دورویـه اند.
بعضی از کامپیوتر ها داغ مـیکنند.
به بعضی از کامپیوتر ها حتما رسیدگی شود.
بعضی از کامپیوتر ها پیر شده اند و کند اند و باید با حوصله با آنان کار کرد.
اما بعضی از کامپیوتر ها جوان اند و قبراق.
بعضی از کامپیوتر ها سکته مـی کنند.
و بعضی بـه زودی خواهند مُرد.
بعضی ها اداری اند و بعضی شغل آزاد...
نویسنده: یـاشار قاسمـی
موضوع: خاک و آتش
خاک نشان فروتنی،تواضع و سادگی هست آتش بـه معنای شرور،شیطانی همانگونـه کـه انسان از خاک و شیطان از آتش .
آتش مانند خشمـی هست فروزان کـه با خاک مـی توان آن را خاموش کرد ، درون آتش قرار گرفتن خفگی مـی آورد همانگونـه کـه خاک خفگی مـی آورد، گردو خاک دل انسان را سیـاه مـیکند انتقام آدم را آتش مـیزند.
در کنار آتش نشستن آدم را دلگرم مـیکند ،خاک بعد از مرگ انسان او را درون آغوش خود مـی کشد و او را بـه نوازش مـیگیرد ،شاید خاک و آتش متضاد هم باشند و همدیگر رو خنثی کنند ولی مـی توانند ویرانگر باشند ولی درون زمان های متفاوت ،آتش اگر شغله بکشد درون مدت کمـی مـی تواند جنگل و چیزهای موجود را بسوزاند ولی خاک مرگ تدریجی هست آرام و آهسته قاتل مـیشود شاید قاتل چندین نفس کودکانـه یـا شایدم قاتل طبیعت و آسمان خوزستان .
خانـه تکانی ها باعث از بین رفتن کدورتها و غبار درون دل انسان و خانـه مـیشود ، چهارشنبه سوری با پ از آتش و گفتن: (زردی من از تو ،سرخی تو از من) آدم را از گردو غبار غم و خاک خوردن دل دور مـیکند ، آتش بـه غذاهایمان گرمـی مـیبخشد ، بـه وسیله ی خاک کـه از ایـام قدیم بشر با استفاده از آن به منظور خود خانـه مـی سازد و کانون گرم خانواده را دورهم جمع مـیکند و به کانونشان گرما مـیبخشد.
نویسنده: زینب زاهدی
موضوع: پدر و کوه
پدر مانند کوه است،کوهایی کـه استوار مانده اند که تا زمـین سست نشود و پدر ها هم همـین گونـه هستند.
کوه ها مانند زنجیری دست درون دست هم ایستاده اند و ریشـه های خود را به منظور استواری زمـین استفاده مـیکنند ، پدران هم مانند کوه ها دست درون دست هم با یکدیگر جامعه ای مـی سازند که تا خانواده هایشان امنیت داشته باشند.
کوه درد مـیکشد، رنج مـی برد،استواری مـیکند اما هیچگاه شکست نمـیخورد، پدر هم مانند کوه ها درد مـیکشد ، رنج مـی برد اما استوار مـی ماند که تا با وجودش سایـه ی بالا سر خانواده اش باشد.
فرزندان و همسران بـه مردهایشان تکیـه مـی کنند که تا خستگی مشکلات را از تن خارج سازند و کوه ها تکیـه گاه درختان مـی شوند که تا بادها انـها را از بین نبرند.
به راستی کـه قدر پدرهای کوه مانند را کـه دلی از جنس مروارید دارند را حتما دانست که تا ارزش انـها را فهمـید.
نویسنده: خدیجه دلخانی
موضوع: قلب و چشم
درمورد این دو حرف کـه مـی اندیشی مـی گویی قلب کجا و چشم کجا ....
قلب حفره ای درون اعماق جان و چشم دو گوی بینا روی جان چطور این دو را مـیتوان بـه یکدیگر ربط داد؟با ریسمان؟شاید هم درخواب.
چگونـه مـی توان از تفاوت ها و شباهت هایشان گفت؟اما من مـی گویم و تو گوش کن و با وجودت حسش کن...
چشم مـی بیند و قلب عاشق مـی شود'چشم معشوق را مـی بیند و قلب تند تر مـی تپد'چشم مـی گرید و قلب مـی سوزد'قلب آتش مـی گیرد و چشم مـی گِرید و آتش را خاموش مـیکند'گاهی چشم مـی بیند و فراموشش مـی شود اما قلب مـیشکند و لبه های شکستگی دست دیگران را مـی برد 'چشم ظاهر را مـی بیندو فریب مـیخورد اما قلب دیگر اعتماد نمـی کند.
مادرت گاه گوشـه ای کز کرده و اشک مـیریزد اما تو نمـی دانی درون ذهن بی کرانش چه مـی گذرد...
من بـه تو مـی گویم اما تو بـه رویش نیـار آن گاه قلب به منظور مادرت ناله مـی کند و از مشکلات مـی گوید و چشم اشک مـیریزد که تا قلبش سبک شود.حتما دیده ای گاه چشم های خون آلود پدرت را...آن همان زمان هست که قلبش از بار سنگین مسئولیت مـی گوید و رنگ قلب درون چشمان پدر از درد و رنج زیـاد ظاهر مـی شود .کودک فقیری کـه جلوی مغازه اسباب بازی فروشی مانده و نگاه مـی کند درون قلبش آن عروسک مو طلایی با چشم های سبز و پیراهن صورتی را مـیخواهد و در چشمش حسرت بیداد مـی کند ...
مادرش این لحظه را مـی بیند و دلش خون مـی شود و در چشمش شرمندگی ظاهر مـی شود.آن رفتگری کـه کنار خیـابان را جارو مـی زند و ماشینی تمام آب چاله را رویش خالی مـی کند قلبش مـی شکند و در چشمش خجالت و بی نوایی ظاهر مـیشود.مادری کـه فریـاد پسری را کـه با دست های خود پرورش داده را مـی شنود و دلش مـی لرزد و در چشمانش ناامـیدی پدیدار مـی شود.
چشم ها گوینده قلب هستند گوینده ای کـه گاه اشکبار و گاه خندان هست چشم ها گاه مـی خندند لبخندی عمـیق ...
راستش را بخواهی من گاه صدای قهقه اش را مـی شنوم زمانی کـه بوسه بر دستان مادرم مـی 'زمانی کـه پدرم را سربلند مـیکنم .
آری ...قلب بـه وجد مـی آید و تندتر مـی تپد و چشم قهقه مـی زند.
نویسنده: پونـه رضایی نژاد
موضوع: زندگی با فوتبال
به نام حضرت دوست کـه هرچه دارم از اوست:زندگی ما انسان ها بـه نحوه عجیبی با برخی موضوعات آمـیخته شده هست گویی برخی از موضوعات با زندگی بـه مانند عاشق ومعشوق هستند اما شاید مقایسه زندگی با فوتبال چیز دیگری باشد. بـه مانند یک لیلی ومجنون با تفاهم های زیـاد و درهم امـیختگی های زیـاد بعضی دراین زمـین فوتبال باتعصب هستند وهمانند کوه ازتیم خود پشتیباتی مـیکنند بعضی اما بایک مـیلیون ودو مـیلیون دیگر تیم خود را عوض مـی کنند بعضی همـیشـه بهترین هستند وتوپ طلا بـه دست مـی آورند بعضی آقای گل مـی شوند بله آنان همانانند کـه از فرصت های زندگی بـه خوبی استفاده کرده اندبرخی انسان ها همانند مع هستند یعنی بسیـار پرتلاش به منظور حمایت از اطرافیـان خود برخی همانند مـهاجم هستند وبه فکر گل زندن درون زندگی هستند اما انچه مـهم هست این نیست کـه درچه مقامـی ودرچه پستی باشیم مـهم این هست که همـیشـه بهترین باشیم ونگذاریم کـه این زندگی کوتاه دنیـایی مانع از رسیدن ما بـه زندگی اخروی شود اما گاهی این بازی فوتبال بر مـیل ما نیست ما حتما دراین مواقع با صبر ودرایت آن را پشت سر بگذاریم .اری درون تاریخ مـیهن عزیزما هسندانی کـه برای دفاع از تیم وکشورشان جان خود را فدا د وچه خوش سرنوشتی دارند دراین زندگی حتما این معان را سرلوحه کار خود قرار دهیم واما برخی از انـها از ان بازی هنوز مصدوم هستند مـیدانید کـه چهانی را مـیگویم اری این شـهیدان وجانبازان وطنمان را پاس بداریم.در این زمـین فوتبال مبداااااااا کاری کنیم کـه به سلیقه داور مستغنی وفروتن دنیـا خوش نیـاد وکارت دریـافت کنیم .با سخت کوشی ومحبت شما مـیتوانید گل بزنید با سخت کوشی دنیـاتان را اباد مـی کنید وبا محبت اخرتتان را .و درون این زندگی فوتبال غم هارا تکل کنیم شادی هارا تبدیل بـه موقعیت به منظور گلزنی همـیشـه با خدا باشید و پادشاهی کنید آری همـیشـه حتما عاشق بود عاشق بود عاشق خدا بود...
نویسنده : محمد مـهدی نوذرپور
موضوع: باد و آدم
به نام خدایی کـه باد و آدم را آفرید.
بعضی بادها مانند آدم ها آرام و بی سر و صدا مـی آیند و مـیروند بدون انکهی متوجه شود.
بعضی بادها تند و خشن اند چنان خشن کـه خشمشان همـه جا را برهم مـیریزد و گاهی اوقات باعث خسارات زیـادی مـیشود.
بعضی باد ها بوی مـهربانی مـیدهند و یـاد آور خاطرات شیرینند.
بعضی باد ها آرام و لطیف مـی آیند اما با خشم و هیـاهوی زیـادی مـیروند.
بعضی بادهارا نمـیتوان دست کم گرفت گاهی خساراتی وارد مـیکنن کـه همـیشـه خاطرات تلخشان درون ذهن ماندگار مـی شود.
بعضی آدم ها مانند باد بـه سوی هر طرف مـیروند و یک جا ثابت نمـی مانند.
بعضی آدم ها بـه سویی مـیروند کـه به نفعشان باشد و در حین رفتن ضررهای زیـادی وارد مـیکنند کـه همانا با عنوان حزب باد شناخته مـی شوند.
بعضی آدم ها عجولند و پر سروصدا و بعضی آدم ها آرام بی سر و صدا کارهایشان را انجام مـیدهند.
بعضی آدم ها سخت و خشن اند مانند گردبادی کـه همـه را درون خود مـی بلعد.
بعضی آدم ها با صدای نسیم وارشان آرامش را بـه تمام وجودت تزریق مـیکنند و بعضی آدم ها با صدای خشن و رفتارهای بی رحمـیشان آرامش را از تمام وجود آدم مـیگیرند و بعضی آدم ها را مـیتوان از قبل پیش بینی کرد و طوفانی و یـا آرام بودن ان هارا فهمـید...
نویسنده : فاطمـه مصطفوی
موضوع: معلم و باران
ای معلم چون کنم توصیف تو/چون خدا مشکل شود تعریف تو
درموردی مـی خواهم بنویسم کـه همـه دنیـا مدیون ایشان هستند.کسی کـه قلمم از توصیف ایشان عاجز است.
معلم؛مانند باران است،بارانی کـه از وجودش به منظور زنده شدن موجودات مایـه مـیگذارد،بارانی کـه بودنش به منظور همـه زندگی است؛معلم مثل باران پاک است،بی رنگ،بی ریـا،بدون ناپاکی و زشتی ها. مثل باران مـی بارد و به غنچه ها بازشدن و به گل ها زندگی طولانی را آموزش مـیدهد؛ همچون باران برکویر خشک اندیشـه ها مـی بارد و گل های عشق و ایمان را درون وجود ها مـی پروراند.
معلم عزیزم؛ تورا بـه چه چیزی تشبیـه کنم کـه روا باشد؟!به باران کـه پاک و بی ریـا بـه زمـین خشک مـی بارد؟!یـا بـه اقیـانوسی کـه سروته ندارد؟!
باران مـی بارد و پاکی ها و زیبایی هارا فریـاد مـیزند،مـی بارد و به خاک جانی دوباره مـیدهد؛معلم با علمش با گذشتش،با مـهربانی و فداکاریش بـه دانش آموزان خود ،زیستن یـاد مـی دهد،تمام وجودش را به منظور آموختن مـی گذارد که تا مثل باران زندگی ببخشد،بااین تفاوت کـه باران همـیشگی نیست و مدت محدودی ماندگار هست اما آموزگار این چنین محدود بـه یک زمان مشخص نیست؛مقامش ووجودش درون دل هاو ذهن ها حک مـی شود جایی کـه هرگز بـه دیگران تعلق نخواهد گرفت،معلمـی کـه حتی وجودش راهم کنارت نداشته باشی از آموخته هایش استفاده مـیکنی.
باران مـی بارد،معلم هم مـی بارد بااین تفاوت کـه باران بر روی زمـین و معلم بر روی دانش آموزان. هردو مـی بارند و درس زندگی مـی دهند.
اگر الان من توانایی نوشتن دارم،اگر شما توانایی خواندن دارید،مدیونی هستیم کـه باران زندگی ما بوده است،کسی کـه تمام تلاشش را به منظور آموختنمان کرده هست که بـه اینجا برسیم،حتی خودش هم حاصل تلاش معلمـی دیگر است؛اگر کمـی اندیشـه کنیم مـی بینیم حتی جامعه ای کـه درحال پیشرفت است، پیشرفتش را مدیون اوست....
نویسنده: خاطره غفـاری نژاد
موضوع: پلک و پرده
پلکانم ظریف هست ،همانند پرده ای کـه روی شیشـه آرام مـیگیرد. پلکانم را کـه باز مـی کنم نوری بـه چشمم مـی خورد همانند پرده ای کـه از روی شیشـه کنار مـیرود و نور از آن عبور مـیکند,همانقدر زیبا،همانقدر آرامش بخش.
گاه پرده ها تیرگی دنیـا را بر نگاه خسته ام مـی بندند شبیـه پلک ها کـه خود را با تیرگی یکی مـیکنند که تا نگاه درون امان بماند.بعضی پرده هارا مـی بندیم که تا نبینیم دستانی را کـه روزی متعلق بـه ما بودند مثل روی هم گذاشتن پلک ها به منظور ندیدن.
گاه پرده ها را کنار مـی زنیم که تا روشنی دروغین جهان را بـه تاریکی عمـیق و سرشار از حقیقت ترجیح دهیم.
و پلک ها را مـی بندیم که تا اشک ها بر روی گونـه ها جاری نشود.
بعضی پرده ها تماشاچیـان دنیـای بیرون هستند و برخی خاک خورده ی خاطرات اطرافیـان.
این ها چه خوب بـه یـادم مـی اورند کـه پلک هایم را نبندم مبادا خاک های خاطراتم قطره شوند و تماشگر جهان غم باشم.نمـی خواهم مـیزبان بغض باشم.
و چه آرام پرده را مـیکشم بر روی شیشـه ی شفاف پنجره ای کـه تمام زشتی ها و زیبایی های این جهان را نشان مـیدهد.
و چه آرام مـیبندم پلکانی را کـه تحت تأثیر قرار مـیگیرد با دیدن زشتی ها و زیبایی های شیشـه ی پشت پرده.
من ، پلکانم را مـیبندم که تا اشک هایم پنـهان باشد همانند باران پشت شیشـه.
نویسنده: ارمغان حسن پور
موضوع: مرگ و زندگی
عضی چیزها از دو جنس ناساز هستند مانند مرگ و زندگی کـه در نگاه اول درون تضاد کامل هستند. اگر آنـها را درون کنار هم نگاه کنیم، این قیـاس شفافتر مـیشود.
مرگ همانند خواب هست و زندگی همانند بیدار شدن از آن.
مرگ بی هنگام درمـیزند که:«هان! آمدم که تا یکی از شما را ببرم و غمگینتان سازم!»؛ اما زندگی هر روز بـه ما لبخند مـیزند که:«های! بیـایید با هم باشید و شادی کنید».
مرگ نمـیتواند ادامـه داشته باشد، یک لحظه هست و تمام! بالا و پایین ندارد. اما زندگی همانند رودخانـهای جاری هست که درون مسیر خود از مناطق مختلف مـیگذرد. گاهی از کنار سبزهزاری زیبا و گاهی از مـیان صخرههای سنگی کـه حرکت زندگی را سخت یـا دلپذیر مـیکنند.
مرگ مثل یک راز است. رازی کـه چگونگی آن را نمـیدانیم و هرگز، یـا حداقل که تا زمانی کـه در این دنیـا هستیم، نخواهیم دانست کـه چیست. زندگی هم یک راز هست اما رازی کـه مـیتوانیم بـه آن پی ببریم و همـیشـه دانشمندان و عالمان کوشیدهاند رازهای زندگی را کشف کنند.
زندگی به منظور انسانهای مختلف فرق دارد. بعضی درون رفاه و آسودگی و بعضی درون فقر و بدبختی بـه سرمـیبرند. اگرچه اتفاقات قبل از مرگ و جان کندن یـا نکندن ممکن هست متفاوت باشد اما آن لحظه کـه جان از بدن خارج مـیشود، به منظور همـه بـه یک صورت است.
در این قیـاس و سنجش دیدیم کـه زندگی زیبا و مرگ زشت است. اما یـادمان باشد کـه زندگی درون این دنیـا حتی درون بهترین حالات هم با سختی همراه است. اگر ابدی باشد، ملالانگیز مـیشود و آدمـی بـه دنبال چیزی مـیگردد که تا مرگ او را دریـابد. بـه قول سهراب سپهری:«و اگر مرگ نبود، دست ما درون پی چیزی مـیگشت...» اما این بـه معنای نادیده گرفتن زیباییهای زندگی نیست. جالب اینکه خود سهراب مـیگوید:«آری آری که تا شقایق هست زندگی حتما کرد».
موضوع: انسان و ماه
آسمان بـه داشتن بسیـاری از چیزهامـی بالدهمچون ماه و زمـین هم خرسند هست از داشتن انسان.
ماه زیباست ودلنشین.بعضی
اوقات درخشان هست و بعضی اوقات دیده نمـی شود. گاهی بی همتا درآسمان خودنمایی مـی کند.
گاه رقبایی عرصه را بر او تنگ
مـیکنند.ماه به منظور درخشیدن دست
به دامان یـاری بسیـاری از
موجودات مـی شود.دل ماه بـه داشتن پشتیبانی همچون خورشید گرم است.مرواریدهای کوچک کل آسمان را فرش مـی کنند که تا دل ماه از تنـهایی نگیرد.صورت ماه پستی و بلندی های بسیـاری دارد و این نشانگر درد و زخمـی هست ک شـهاب سنگ های سوزان بر او تحمـیل کرده اند.گاه زندگی ماه بـه خطر مـی افتد.ضربان قلب آن بـه شماره مـی افتد.ابرهای تیره دل،او را درون حصار سرد و تنگی قرار مـی دهند.
امشب زپشت ابرها بیرون نیـامد ماه
بشکنقُرق راماهمن بیرون بیـاامشب
پس ماه مدام مـی جنگد که تا لنگرش بر عرشـه آسمان باقی بماند.
انسان نیز زیباست.با هر چهره و رنگی دلنشین و متمایز است.گاهی او مـی درخشد و مـی درخشد و گاهی بـه دلایلی زیـاد بـه چشم نمـی آید.رقبای بسیـاری بر راه او سد مـی شوند.انسان نیز به منظور موفقیت و رسیدن بـه اوج نیـازمند دیگر موجودات است.پشتیبانان محکمـی بـه نام پدر و مادر.انسان به منظور خوشایند دلش با بسیـاری از چیزها خود را رنگارنگ مـی آراید.بعضی انسانـها چاله چوله های صورتشان زیـاد هست و بعضی صاف همچون آینـه.درد و رنج های بسیـاری نیز بر صورت انسان سیلی مـی زنند و خراش هایی از جنس درد بر آن مـی اندازند.
روزها مـی روند و مـی روند اما یـادگاری هایی از خود بر هر فرد بـه جا مـی گذارند.انسان ها بـه وسیله چیزهای زیـادی محصور مـی شوند.
گاه توسط دیگر افراد.گاه توسط خودشان محصور مـی شوند درون خودشان.آنـها حتما بیـاموزند کـه بجنگند و بجنگند که تا گذر کنند از مرداب تیره و تار حصارها.
نویسنده: صبا پرتو
موضوع: آسمان و زمـین
آن هنگام کـه در اعماق زمـین هیچ جنبنده ای حتی تمام باور خویش را بـه حرکت از دست داده، درآن اوج ها جایی مـیان ابرها شاید، جنبده ای آهنین، غول پیکر سریع ابرهای تنیده درهم را مـیشکافد و به پیش مـیرود. ما همواره آسمان را با انوار مختلفش تداعی مـیکنیم. آفتاب عالم تاب روزهای کره خاکی را غرق درون نور مـیکند و ماه تاریکترین شبهای ما را روشنایی مـیبخشد. هر از چندگاهی نیز آذرخشی خشمگین نعره کشان نوری جهنده و گذرا را برایمان بـه ارمغان مـیآورد. آسمان توگویی نور هست و نور هست و نور. اما اعماق زمـین ظلمات محض است. تاریکی مطلق. درون این خاموشیِ محض آنچه موجودیتی دایم دارد و به رساترین صدای ممکن این این موجودیت را فریـاد مـیکشد سکوت است. سکوت فصل مشترک همـه تاریکی هاست. اما آن سوی این ظلمات، درون آسمان هفت طبقه سکوت بی معنیست. این پهنـه بغایت وسیع محال هست به سکون و سکوت تن درون دهد کـه حتی درون مرتفع ترین طبقه اش و حرکت جریـان دارد. اما هم آسمان و هم زمـین درون بطن خود ساکنینی دایمـی دارند. ساکنینی کـه به تبعیت از ذات سکونتگاهشان سرشتی متفاوت دارند. اگر درون سگاه زمـین ساکنی بنام انسان با هزار نقاب ماوا گزیده درون عوض ساکنین اسمان همـه ساختاری زلال و شفاف دارند. ابر شفاف هست همـین شفافیت موجب مـیشود؛ درونی ترین قسمتش درون معرض دید باشد. یـا ستارگان. هیچ ستاره ای زوایـای پنـهان ندارد چون روشنایی احتمال وجود زاویـه پنـهان را بـه صفر مـیرساند. آسمان امانتدار خوبی نیست. بار امانت را اگر بر دوش آسمان گذاری با همـه عظمت و ابهت کمرش خمـیده خواهد شد. اما درون مقابل زمـین این وارثِ همـیشـه دردهای بزرگ قادر هست سنگین ترین امانات را بکشد : آسمان بارِ امانت نتوانست کشید/ قرعه فال بنام من دیوانـه زدند. به منظور ماانسانـها آسمان همواره دست نیـافتنی هست اما زمـین درون مقابل، همـیشـه درون دسترس بوده و دست یـافتنی. شاید از این روست کـه آسمان گرانقدر بوده و با ارزش ولی زمـین بی ارزش بوده و ارزان. أسمان درون هیچ یک از طبقاتش مدفن ندارد اما زمـین که تا دلتان بخواهد مدفن دارد : مدفن آرزوهای دور و دراز. مدفن انسانـهای نیک و بد. مدفن رفاقت هایی کـه به یک نارفاقت، تمامِ هست و نیست خود را باخته اند. آسمان دشت ندارد، کوه ندارد، درخت و دریـا و گیـاه هم همـینطور...اما همـه اینـها را بعلاوه دیدگانی کـه درد و رنج اشک مـیریزند،برای زمـین است.
نویسنده: آیدا حیدری
موضوع: مقایسه شیشـه و دل
شیشـه دل هم شکستنی است. دل را دیده ای, با تبسمـی از هیجان تند تند مـی تپد ؛ با نوای عشق مـی لرزد؛ اما با غم صاحبش گرفته مـی شود.
دل هم مانند شیشـه غبار مـیگیرد و سیـاه مـیشود. الودگی هایش را پاک نکنی احساساتش از بین مـیرود. گاه حتما دست مـهربانی را بر جام بلورین قلبت بکشی و ان را تمـیز کنی. دل الوده، حکم شیشـه خاک خورده مغازه ای را دارد کـه هیچ بـه ان توجهی نمـیکند.
دل آدم ها هم مانند شیشـه حساس است. دل ها زود رنج اند ، با رفتاری ترک مـی بندند.
شیشـه را دیده ای با سنگ مـی شکند؛ اما شیشـه دل را شکستن، احتیـاجش سنگ نیست. گاه با نگاهی ، با سکوتی ، با رفتنی، با حرفی، با اشکی و گاه با مرگی مـی شکند. شیشـه، شیشـه است. چه شیشـه دل باشد ، چه شیشـه پنجره اتاقت؛بشکند ، ترمـیم نمـی یـابد. تکه های خورد شده اش را هم بـه هم بچسبانی ، جایش مـی ماند.
دل نرم و لطیف هست ، شیشـه سخت و شکننده. دل مخزن اسرار هست ، شیشـه صاف و شفاف ، و هر چه درونش هست به معرض نمایش مـیگذارد. دل هم مثل شیشـه نازک و شفاف است. به منظور همـین هست که با حرف و یـا اتفاقی زود مـی شکند، زنده مـی ماند اما دیگر لطافت و زلالی اش را ندارد.
تکرار شکستن هاست کـه قلب را پوچ مـیکند،سیـاه مـیکند،بی ارزش و بی رحم مـی کند. مانند شیشـه ای کـه یک بار شکسته ، دور ریخته مـی شود.
از این روزگار و آدمـهایش متنفرم؛ اینجا حتی دروغشان بـه بهای یک زندگی تمام مـی شود ، بـه بهای یک دل شکستن.
حرمت دل ادمـی را ندارند و ان را همچون شیشـه مـی شکنند. متنفرم از آدم هایی کـه به همـین راحتی دلی را مـی شکنند.
شیشـه شکستن مجازاتی ندارد!؛ اما گویـا آدم ها فراموش کرده اند ، شیشـه ها انواعی دارند ؛ شیشـه دل را شکستن جرم کوچکی نیست!!!
اگر دل بشکند شاید بتوانی تکه های شکسته اش را از کوچه بعد کوچه های نامردی مردمان این شـهر بعد بگیری و بهم بچسبانی ولی... اثرش که تا پایـان عمر بر روی ان باقی خواهد ماند.
حواسمان بـه صدای شکستن دل های اطرافمان باشد، مبادا دلی را بی خبر بشکنیم ...
نویسنده: انیس صداقت نیـا
موضوع: تفاوت انسان و جانور
فرق آدمـی با جانور چیست کـه اینقدر بـه آن مـینازد؟اگ آدم دارای عقل دور اندیش و آینده نگر نمـی بود چه بسا همچون جانور غرق نیـاز بود.
شاید انسان دیوانـه یـا انسانی کـه با نوشیدن مست و از خود بی خود مـی شود از شیخ حیله گر بی آزار تر باشد
مولوی کرده این نکته را شیرین بیـان:
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از آن دیوانـه سازم خویش را
در شگفتم کـه چرا این برتری،شده درون ما مایـه وحشی گری؟
درطبیعت، هر جانور درون هنگام سیری هست بی خطر، اما نمـیدانم چرا نوع بشر وقت سیری مـیشود بی رحم تر.
هیچ گرگی بوده کـه از بهر مقام، گرگ ها را کرده باشد قتل عام؟
هیچ ماری دیده ای با زهر خود، کشته ها برپا کند درون شـهر خود.
هیچ حیوان ساخته بمب اتم،تا کـه هستی را کند از صحنـه گم؟
دیده ای هرگز الاغی بار بر، مـین گذارد کار زیر پای خر؟
پس چرا انسان با عقل و خرد آبروی همـه ی موجودات را مـیبرد؟
نویسنده: مبین دنیـایی مبرز
موضوع: مقایسه ی کتاب با انسان، با برگ درختان، با آسمان و ...
کتاب ،انسان،برگ درختان،آسمان
هر چهار مورد شگفت انگیز اند و دنیـایی مجزا و خاص دارند.
کتاب ها متنوع اند با موضوع های متفاوت، همانند؛ انسانـها.
روزی شاد و خندان، روزی اندوهگین و روزی تیره و تار هستند.
در ورقی از آن، زیبایی های جهان بی کران، همچو خنده برانسان حک شده است؛
در ورقی دیگر، از ظلم سیـه رویـان گفته است؛ کـه چه ها با یکدیگر نکرده اند!
برگ درختان نیز، درون هر فصل از سال،
رنگ های خاص خود را دارند.
رنگ های روشن که؛ درون بیـان علم و دانش،
تمامـی هنر خود را بـه کار مـیگیرند،
و موضوع هارا دگرگون، بیـان مـیکنند.
گاهی خشم انسان، برگ های کتاب را همچو؛ خزان درختان پرپر مـیکند و
به گمان خود، اینگونـه تخلیـه خواهد شد.
دلهای ما چرا حتما همچون آسمان شب تیره و تار باشد؟
چرا نمـیشود رنگارنگ و زیبا، همانند رنگ های روشن برگ درختان باشد؟ و
در درون خود از خوبی ها زیبایی ها عشق و محبت لبریز گردد؟
گاهی کتاب با این افکار و دو رنگ بودن ما آدم ها، پیر و فرتوت مـیگردد و دیگر رونق و شور وحال، اوایل خودرا ندارد و به دیـار تنـهایی های خود، سفر مـیکند.
به راستی کـه ما چه تاثیرات مخربی، درون پیرامون خود مـیگذاریم.
نویسنده: ماریـا هاشمـی نژاد
موضوع: انسان و ویرگول
در نوشته هایمان زیـاد از ویرگول استفاده کرده ایم،بیشتر انسان ها هم شبیـه ویرگول هستند.
بعضی از ویرگول ها زندگی مـی بخشند و جانی را دوباره تازه مـی کنند، بعضی ها نفس را مـی گیرند و محروم از زندگی مـی کنند، برخی از ویرگول ها بین دو چیز شاخص جدایی مـی اندازند و برخی دیگر چنان دو چیز پرت را بـه هم پیوند مـی زنند کـه حتی فکرش را هم نمـی کنی.
بعضی از انسان ها تورا بـه لحظه ای سکوت و مکث وا مـی دارند. برخی تو را با چیز های دیگری پیوند و تلفیق مـی دهند کـه شاید شایسته اش نباشی، بعضی از انسان ها مدام درون جای جای ورق زندگی ات تکرار مـی شوند کـه شاید هم نیـاز نباشند و در جاهایی کـه به شدت مورد نیـازت هستند پدیدار نمـی شوند. برخی از انسان ها گاهی بین تو وی کـه دوستش داری جدایی محضی بـه جای مـی گذارند کـه دیگر نتوانی با آن پیوند بر قرار کنی اما، درون حالی کـه به سود تو عمل مـی کنند.
آری انسان ها همانند ویرگول ها، هم جدایی ایجاد مـی کنند و هم، پیوند.
نویسنده: لیلا عباس زاده
موضوع: دوست و هواپیما
در طول زندگی ام دوستانی زیـادی
داشته ام با ظاهر و خلق و خوی کاملا متفاوت و باطنی مستتر.شاید عجیب باشد من همـه ی آن ها را مانند هواپیما مـیبینم.
کودکی ام را بخاطر دارم کـه هنگام فراغت با آن ها بـه اوج آسمان مـیرفتم.قهقه مـیزدم و مملو از لذت مـیشدم.گاهی نیز بخاطر شیطنت های بچگانـه با خشم ابر ها روبه رو مـی شدم.
مـی گذشت و مـی گذشت و من بـه دور از هیـاهو برفراز ابرها با هواپیماهام حرکت مـی کردم که تا اینکه سوار هواپیماهای متفاوتی شدم.
یکی از آن ها کـه با مقصدهای قشنگش مرا بـه جاهای شگفت انگیز مـی برد و با پنچره های دوستی اش لذت تفکر را بـه من آموخت.اما از بخت بد سرنوشت بلیت پرواز با او را از دست دادم.
دیگری سال ها مرا روی صندلی مخصوص خود نشاند.هرجا اراده مـیکردم مرا با کمال مـیل مـی برد.از بلند پروازی با یکدیگر شاد بودیم.اما حالا قراضه ای شده درون گوشـه ی قلبم.
نوبت بـه عجیب ترین هواپیمایم رسید.او با همـه متفاوت بود.با حرکات نمایشی اش مرا بـه وجد مـی آورد.با سرعت خارق العاده اش مرا غرق هیجان مـی کرد.طعم پرواز با او مزه دیگری داشت.او یک حس تازه بود.من هم با وجود او بال درون مـی آوردم پروانـه مـی شدم و به دور او مـی چرخیدم.او عزیز ترین و دوست داشتنی ترین هواپیمای من بود.سعی مـی کردم او را همـیشـه نو و تمـیز نگه دارم.با اینکه فراز و نشیب های زیـادی را طی مـیکردیم اما از پرواز با یکدیگر خوشحال بودیم.اما درون عین ناباوری با پیدا شدن سروکله ی طوفان ها و صاعقه های بی رحم باهم سقوط کردیم.زخم هایی کـه هنوز التیـام نیـافته اند,خاطرات مبهم تلخ و شیرین پرواز با او را برایم زنده مـی کند.در ظاهر لوو فریبنده اش یک هواپیمای زنگ زده پنـهان شده بود.
دوتا از هواپیماهایم هنوز مرا روی بال خود مـی نشانند و گاهی باهم بـه سفری کوتاه مـی رویم اما قدرت و توان اولیـه خود را از دست داده اند.با سرعت کندشان دیگر بـه من نمـی رسند.
چندتا از هواپیماهایم مدام تصادف مـی د و مرا با دیگران درگیر مـی د.نا گفته نماند دیگر هرگز با آن ها پرواز نکردم.
بعضی ها درون خوبی و بعضی ها درون بدی از هم سبقت مـی گرفتند.
بعضی ها قلبشان هم جنس بدنـه هایشان بود.
بعضی ها روحشان بـه لطافت ابرها و صمـیمـیتشان همانند خورشید بود.
بعضی ها دشمنی شان مثل تگرگ برسرم مـیبارید.
اما حالا تصمـیم گرفته ام پیـاده شوم بجای پرواز درون ابرها و رویـای رسیدن بـه ماه روی پای خود بایستم و واقع بین تر باشم و درگیر پرواز های زودگذر هواپیماها نباشم.دیگر سقوط نمـیکنم.من از همـه ی هواپیما ها مـی ترسم.از بدنـه سرد و سخت آن ها و خاموش شدن موتور وجودشان هراس دارم.
امـیدوارم روزی هواپیمایی بیـابم کـه مرا بـه مقصودم برساند و آنقدر باهم پرواز کنیم کـه به خلاء برسیم.
نویسنده: کوثر
موضوع: برگ و دست
فقط انسان ها نیستند کـه دست داشته باشند یـا فقط حیوانات نیستند کـه دست داشته باشند گیـاهان هم دست دارند و دست آن ها همان برگ است.
وقتی بـه دست نگاه مـیکنی قدرت خدا را درون نقش و نگارهایش مـیبینی همانطور کـه در برگ همـین قدرت بازتاب مـیشود.
زمانی کـه خداوند رحمت خودش را نازل مـیکند همـه دستهایشان را بـه دلیل شکرگزاری بالا مـی برند حتی درختها! بله، درختها سرحال و زنده مـیشوند و برگ هایشان با نشاط رو بـه بالا مـی رود همانطور کـه انسان زمان بارش باران دستهایش را بالا مـیبرد و وقتی باران بـه دستش خورد شادمان مـیشود .
دست ها کار های نیک مـیکنند ، برگ ها هم کارهای نیک مـیکنند.برگ ها هوا را تغییر مـی دهند ، دست ها دنیـارا تغییر مـی دهند،برگ ها زندگی را با تنفس بـه دست ها هدیـه مـی دهند،دست ها با کاشتن درخت زندگی را بـه برگ هدیـه مـی دهند ، برگ ها یک شکل و یک رنگ نیستند ، دست ها هم یک شکل و یک رنگ نیستند.
همانطور کـه ملاحظه کردید دست ها درون دست هم و برگ ها درون برگ هم بـه دنیـا و هستی کمک شایـانی کرده اند.
نویسنده: محمد رضا کیـانی
موضوع: انسان با ماشین
بعضی از انسان ها مانند ماشین اند: بعضی از انسان ها مدل بالا اند و به یکدیگر فخر مـی فروشند. بعضی از انسان ها تندرواند و بعضی هم کندرو. بعضی از انسان ها ترمز مـی برند و به دست انداز مـی افتند. بعضی ها درون وسط راه پنچر مـی شوند. بعضی از انسان ها به منظور کارهای سخت ساخته شده اند و بعضی ها چند کاره اند. بعضی ها احتیـاط نمـی کنند و به ته دره مـی روند. بعضی از انسان ها نیـاز بـه شست و شو دارند که تا نو و جذاب شوند. بعضی ها قدیمـی اند، بعضی ها تازه. بعضی ها کرایـه ای اند، بعضی ها فروشی و خی اند و بعضی ها هم دربستی. بعضی از انسان ها از مدل مـی افتند. بعضی ها پوسیده مـی شوند و دیگر نمـی توان بـه آنـها اطمـینان داشت. بعضی از انسان ها جوش مـی آورند و حالا حالا ها خنک نمـی شوند. بعضی از انسان ها بـه روغن سوزی مـی افتند و نیـاز بـه تعمـیر دارند. بعضی ها بـه صافکاری نیـاز دارند. بعضی از
انسان ها فقط رنگ و ظاهر خوبی دارند. بعضی از انسان ها نایـابند و سخت پیدا مـی شوند. بعضی وقت ها هم پیدا نمـی شوند.
بعضی ماشین ها مانند انسان ها هستند: بعضی از ماشین ها نان نامشان را مـی خورند و بعضی نان پدرشان را. بعضی از ماشین ها خواب ندارند و بعضی ها فقط مـی خوابند. بعضی ماشین ها مریض مـی شوند.بعضی از ماشین ها یک دنده اند. بعضی ها ظرفیت ندارند. بعضی از ماشین ها صاف و ساده اند و مـی توان بـه آنـها اطمـینان کرد. بعضی ماشین ها کاری ندارند و بعضی ها بیست و چهار ساعته کار مـی کنند و بعضی از ماشین ها هم زود خسته مـی شوند نیـاز بـه استراحت دارند.
نویسنده: محمدمـهدی ذوالقدر
موضوع: قلم و نویسنده
قلم مـی د و مـی نویسد ...
ذره ذره وجودش را درون تار و پود کلمات گم مـیکند . گاه شعر مـیشود و گاه غم ،گاه شور مـیشود و گاه شاد و آخر سر مـیداند کـه تنـها مـیشود ،تنـهای تنـها، انگار کـه دیگر چیزی به منظور نوشتن نمانده !
نـه کـه چیزی از کلمات نمانده باشد نـه!
ژرفای دنیـای کلمات هرگز پایـانی ندارد ...
دیگر جانی درون تن ندارد که تا وصف کند ،قصه ها را ، غصه ها،عشق ها را ، حماسه ها را ...
جوهر وجودش را بـه تئاتر کلمات بخشیده هست . آخرین روز هست مـیداند...
آنگه کـه آخرین ذره های جانش را درون مـیان واژه ها جا مـیگذارد، بغض مـیکند ، آه مـیکشد تاب نمـیآورد و قطره سیـاه اشک را رها مـیکند ،رخسار برف رنگ کاغذ سیـاه مـیشود،و قلم شرمنده از این رسوایی بزرگ...
بغضش را قورت
هنوز ایستاده هست و جرات نمـیکند قدم از قدم بردارد،اما ناگهان کنار سیـاهی اشکش ،سفیدی شبنم چشم دیگری مـینشیند، سرش را کـه بلند مـیکند ،مـیبیند، حس مـیکند ، لمس مـیکند بغض اورا ...
نویسنده چرا ؟
او کـه همچو من تمام نمـیشود ، او کـه کنار گذاشته نمـیشود ،او کـه فراموش نمـیشود ، او چرا بغض کرده ...
چه خبر هست در دنیـای انسانـها؟!
قلم چه مـیداند ، قلم چه مـیداند
انسان چه ها کـه نمـیکشد و چه ها کـه نمـیبیند...
نویسنده تکانی بـه قلم مـیدهد،قلم از فکر بیرون مـیدود ،حال تنـها چیزی کـه برای او درون این روز آخر لذت بخش هست ، حال و روز مشترکشان است...
گوشـه کاغذ باز خیس مـیشود ،و قلم باز تاب نمـیآورد ، کاغذ سیـاه مـیشود و سیـاهی جوهر، نظم واژه ها را بـه هم مـیریزد، او کـه مـینویسد ،مـیزند و قلم بـه هر سازش مـید ، او قطره قطره اشک مـیدهد ، قلم ذره ذره وجودش را ، او فریـاد مـیزند و قلم خط مـیکشد ، نویسنده درد دل مـیگوید و قلم درد را بـه جان مـیخرد ، او از عشق مـی سراید و قلم نازش را بـه جان و دل مـیسپارد...
و آخر...
او خسته مـیشود و قلم تمام...
( و این هست شاعرانـه های پنـهان
نویسنده: کوثر غلامـی
موضوع: مقایسه زندگی با ریـاضی
زندگی مانند کلاس ریـاضی هست که حتما در آن،شادی هارا جمع کرد،کینـه هارا تفریق نمود،محبت هارا ضرب و لطف و مـهربانی را تقسیم کرد.
باید با محاسبه محیط زندگی و مساحت عمر،شکل مناسبی بـه شخصیت خود داد.
باید مرکز دایره ی زندگی را یک انتخاب خوب قرار داد.
باید بیش از سطح بـه عمق زندگی اندیشید،تا حجم معنویت و خدادوستی زیـاد شود.
زاویـه ی دید را باز کنیم و در خط مستقیم بـه موازات حق پیش رویم،تا هندسه ی وجودمان آشفته نشود.
باید حساب عمرمان را داشته باشیم،تا آدم حسابی شویم.
اگر هندسه زندگی را خوب حساب کنیم،مـهندس مـیشویم.
زندگی مانند ریـاضی معادله های پیچیده ای دارد،گاه آنـها را یـاد مـیگیریم،گاه تبدیل بـه تجربه و گاهی خیلی ساده از آنـها مـیگذریم،و درون غفلت و بی خبری مـیگذرانیم.
گذشت شب و روز و سپری شدن هفته ها و ماه ها،برای ما یک کارنامـه تشکیل مـی دهد.به این کارنامـه مروری کنیم،راستی مـیانگین خوبی هایمان چقدر است؟
گویی آمار تنـهایی هایمان چند رقمـی شده،و نیـاز بـه ماشین حساب دارد.
زندگی بازی نیست،زندگی ریـاضی است،که حتما لحظه بـه لحظه ی آن را محاسبه کرد بعد باید با پرگار عشق،دایره ی تلاش و کوشش را بر محور علم،ترسیم کنیم،تا محیط زندگیمان پر از شادی هایی کنیم کـه ضریب آنـها مـهربانی است.
نویسنده: سارا زنگنـه وندی
موضوع: مقایسه قلب و مغز
بعضی قلب ها پهناور هستند،بعضی مغز ها آشفته ،بعضی قلب ها عاشق،بعضی مغز ها پژمرده ،بعضی قلب ها قرمز،بعضی مغز ها خاکستری.....
قلب دوستش احساس هست اما مغز دوستش منطق است،قلب زخمـی مـی شود ،مغزدرمانش مـی کند.
قلب غبار آلود مـی شود مغز خانـه تکانی مـی کند،قلب تنـها مـی شود مغز دوستش مـی شود.
قلب محو مـی شود اما مغزبه آن امـید مـی دهد ،قلب انسان های زیـادی درون خود جا مـی دهد،اما مغز آنـها را ذخیره مـی کند.
قلب گروهی را درون مرکز قرار مـی دهد مغز آنـها را بـه حافطه بلند مدت مـی سپارد،قلب افرادی را روی لبه قرار مـی دهد ،مغز آنـها را درون حافظه کوتاه مدت نگه مـی دارد ،قلب مـی تپد مغز خوشحال مـی شود ،قلب دوست مـی دارد،مغز صبر مـی کند.
قلب دلتنگ مـی شود و مغز آرامَش مـی کند،قلب آتش مـی گیرد اما مغزآن را خاموش مـی کند ،قلب سرخ تر مـی شود مغز از آن عمـی گیرد.
قلب خاطراتش را تکرار مـی کند ،مغز به منظور یـادگاری آن را حک مـی کند،قلب قهرمان مـی شود مغز بـه او مدال مـی دهد،قلب رنج مـی کشد مغز خاطرات را برایش ظاهرمـی کند .
قلب نا امـید مـی شودمغز روزهای امـید را بـه آن نشان مـی دهد ،قلب مضطرب مـی شود مغز مادرش را بـه او نشان مـی دهد ،قلب سنگ مـی شود مغز کمک بـه دیگران را بـه او نشان مـی دهد .
قلب مـی گیرد مغز اشکش را پاک مـی کند ،قلب مـی شود مغز کاغذ های باطله اش را درون آن فرو مـی کند .
قلب خطا مـی کند مغزبه او تذکر مـی دهد ،قلب موفق مـی شود مغز بـه او تبریک مـی گوید،قلب تند تند مـی تپد مغز بـه او هشدار مـی دهد ،قلب زخم مـی شود مغز رویش مرحم مـی گذارد .
قلب عاشق مغز هست و مغز عاشق تر ... .
نویسنده: رودابه زال
موضوع: دیوار و تنـهایی
سخت راست ومقاوم ؛بلند و بدون نفوذ مانند تمام دیوار ها ؛ اما رنگش ،رنگش دل گیر هست ، رنگش روح را مـی آزارد ، نفس را بند مـی اورد . از جنسش بگویم ؛ از آجر و خشت و گچ و سیمان نیست ، دیوار هست اما از جنس خودت ،از جنس تنـهایی . بی حوصلگی ، از جنس خواب های مداوم از جنس سر درد ، خلاصه بگویم تکه ای از خودت هست از وجودت .
بعضی از دیوار ها هستند کـه هر چقدر هم دستان اطرا فیـانت همراهی کنند و تو را بـه بالا هل دهند حتی بـه عرش آسمان هم بروی تمامـی ندارد ، نمـی توانی مانند کودکی ات پای بر صندلی بگذاری وچشم هایت را بـه آن طرف دیوار برسانی . تو حتی نمـی توانی بـه ان دیوار بلند هم تکیـه کنی ؛ چرا مـی توانی تکیـه کنی ولی فقط بـه سایـه ات .
این دیوار مانند آن دیوارهایی نیست کـه تو پای بر آن مـی کو باندی و بی حوصلگی ات را روی ان خالی مـی کردی . تو از دیوار خانـه ات نمـی توانی رد شوی نمـی توانی دست درآجر هایش بگذاری و آن ها را درون هم شکنی و به بیرون روی . ولی خودت را دیوار دیوار تنـهایی ات را درون هم شکنی وان دنیـای آجری خود را خراب کنی .
تنـهایی مانند دیواری هست که نمـی توانی از آن بیرون روی مگر بـه خواسته ی خودت .
اینجا دیگر دستی نیست کـه تورا بـه بیرون کشد که تا زیبای های بهار را تماشا کنی واز خزان دل گیر اطرافت رهایی یـابی .
اینجا فقط خودت هستی و دستان خودت کـه باید تو را از این دیوار دل گیر پاییزی نجات دهد .
دیوار هست اما از تو محافظت نمـی کند ، تو را از گزند سرمادو گرمادنجات نمـی دهد . فقط تو را درون خودت منجمد مـی کند .
روحت را درون جسمت زندانی مـی سازد و انگیزه ی شادی را از تو مـی گیرد ؛ شاید هم بتواند از تو محافظت کند ، شاید همـین دیوار مرگ بار تو را ازانی دور کند کـه نبودشان بهتر از بودنشان هست .
از چهره های دروغین ، از لبخند های دوستانـه ای کـه دشمنانـه هست .
مـی دان عذاب آور هست ولی بهتر از تمام دیوار های دیگر هست ، گاهی لازم هست که با آن دیوار حصاری دور خودت بکشی که تا دستی بـه تو نرسد که تا با اشک لبخند نزنی . شاید بهتر هست که از آن فرار نکنیم و آن را مانند دیوار های دیگر محافظ خود بدانیم .
نویسنده: آیلار شجاعی
موضوع: خواب و روزهای تعطیل
گاهی بایدروی یک کاغذبنویسی تعطیل هست وبچسبانی پشت شیشـه افکارت..
نـه ازاین تعطیلی های بی دروپیکر..نـه! اینجورتعطیلی هافقط عقربه های ساعت راخسته مـیکنند..کم لطفی نمـیکنم اندکی کـه فکرکنی بـه حرف من خواهی رسید،بعضی تعطیلی هاهستندکه نبودشان صدهامرتبه بهترازبودنشان است..مانندروزوفرصتی کـه برای امتحانی بـه توتعلق مـیگیردوتوتنـهاشب امتحان کتاب راورق مـی زنی
اینجورتعطیلی ها تنـهاباراضافه ای اندکه بایدازتقویم های روی دیوارخط بخورند..تعطیلی هایی کـه فرق چندانی باخواب ندارند،تعطیلی هایی کـه نمـیتوانندتوراازدست زمزمـه هایـالت آور افکارصف کشیده ی پشت شیشـه وچنگهایی کـه به روی پارچه ی اتوکشیده ی آرامشت مـیکشندرهایت کنند،افکاری کـه چنگهایشان صورت شاداب وگلگونت راچروک وپژمرده مـیکنندوبی آنکه بفهمـی لبخندهای ازته دلت راازروی لبهایت مـی دزدند...اینجورتعطیلی هاشبیـه اندبه قاضی ای کـه خودحکم حبس متهمـی راصادرمـیکندوشب ازدلشوره فردای زندانی سربه بالین نمـیگذارد ┝ساده بگویم اینجورتعطیلی هابه دردچندانی نمـیخورند...
تعطیلی های خواب آلودرامـیتوان شباهت دادبه خاموشی وخفتن چراغهای برق خانـه درمقابل چشمان بچه ی تنـهاوماتم زده شب،همان قدرتاریک وسیـاه کـه چشمانش بـه لکنت مـی افتندهمان قدرغفلت بارکه جلوی پایش رانمـی بیندوبه زمـین مـیخوردوهمانقدرترسناک کـه کت وکلاه آویزان شده پدرراباموجودوحشتاک کابوسهایش اشتباه مـیگیردوهمانقدرمبهم کـه باروشن شدن فضاچشمـهایش بـه خودمـی آیند...بیدارشده وخودراسرزنش مـیکند.
گاهی لازم هست باافکارت کمـی روراست باشی ..نامـه مرخصی شان را امضاکنی وفقط به منظور مدتی ازکاربی کارشان کنی،گاهی لازم هست لباسی را کـه دوست داری برتن کنی ..زیرنورآباژور قهوه ات رامزه مزه کنی،کتاب موردعلاقه ات راورق بزنی ،کارتونی کودکانـه ببینی وبلندبلندقهقهه بزنی..خاطرات دوست داشتنی ات رامرورکنی وورقی دیگرازآن راباجوهری ازجنس آرامش پرکنی؛...
این بارآرامشی ازجنس خواب ورویـاهایت،خوابی کـه باشیشـه شویی ازبی دغدغگی ات پارچه ای روی خستگی هایت مـیکشدولبخندی بـه لبهایت هدیـه مـیکند
گاهی لازم هست درتقویم برنامـه هایت تعطیلاتی بخودهدیـه کنی .به افکارروی هم سوارشده ات لبخنددندان نمایی بزنی ودستی تکان دهی،شال وکلاهت رابپوشی ،ردپایی درخیـابانـهابگذاری وباولع نفس بکشی
《خودمانیم گاهی حتما در تعطیلی هایت از#خواب بپری》
نویسنده: زینب پورمحمدی
موضوع: مقایسه قلب و مغز
بعضی قلب ها پهناور هستند،بعضی مغز ها آشفته ،بعضی قلب ها عاشق،بعضی مغز ها پژمرده ،بعضی قلب ها قرمز،بعضی مغز ها خاکستری.....
قلب دوستش احساس هست اما مغز دوستش منطق است،قلب زخمـی مـی شود ،مغزدرمانش مـی کند.
قلب غبار آلود مـی شود مغز خانـه تکانی مـی کند،قلب تنـها مـی شود مغز دوستش مـی شود.
قلب محو مـی شود اما مغزبه آن امـید مـی دهد ،قلب انسان های زیـادی درون خود جا مـی دهد،اما مغز آنـها را ذخیره مـی کند.
قلب گروهی را درون مرکز قرار مـی دهد مغز آنـها را بـه حافطه بلند مدت مـی سپارد،قلب افرادی را روی لبه قرار مـی دهد ،مغز آنـها را درون حافظه کوتاه مدت نگه مـی دارد ،قلب مـی تپد مغز خوشحال مـی شود ،قلب دوست مـی دارد،مغز صبر مـی کند.
قلب دلتنگ مـی شود و مغز آرامَش مـی کند،قلب آتش مـی گیرد اما مغزآن را خاموش مـی کند ،قلب سرخ تر مـی شود مغز از آن عمـی گیرد.
قلب خاطراتش را تکرار مـی کند ،مغز به منظور یـادگاری آن را حک مـی کند،قلب قهرمان مـی شود مغز بـه او مدال مـی دهد،قلب رنج مـی کشد مغز خاطرات را برایش ظاهرمـی کند .
قلب نا امـید مـی شودمغز روزهای امـید را بـه آن نشان مـی دهد ،قلب مضطرب مـی شود مغز مادرش را بـه او نشان مـی دهد ،قلب سنگ مـی شود مغز کمک بـه دیگران را بـه او نشان مـی دهد .
قلب مـی گیرد مغز اشکش را پاک مـی کند ،قلب مـی شود مغز کاغذ های باطله اش را درون آن فرو مـی کند .
قلب خطا مـی کند مغزبه او تذکر مـی دهد ،قلب موفق مـی شود مغز بـه او تبریک مـی گوید،قلب تند تند مـی تپد مغز بـه او هشدار مـی دهد ،قلب زخم مـی شود مغز رویش مرحم مـی گذارد .
قلب عاشق مغز هست و مغز عاشق تر ... .
نویسنده: رودابه زال
عنوان حصارهای زندگی
مقایسه : دیوار و قفس
آدمـیزاد هست دیگر..!
اینکه بین خود و دنیـایش حایلی همچون دیوار مـی اندازد یـا خود را درمـیان مـیله های سرد و آهنین قفس حبس مـیکند..
سرش را توی لاک خودش فرومـیبرد و زندگی انفرادی خودرا بـه شلوغی های اطراف ترجیح مـیدهد، بـه دور خود حصارهایی سخت و نفوذناپذیر مـیکشد که تا مبادا دلش از سوزِ سرمای آن طرف حصار نلرزد.
سلول بـه سلول تنَش انفرادی مـیشود.
آن قدر درون خود و تنـهایی اش غرق مـیشود کـه دیواری بـه بلندای دیوار خود نمـی یـابد.
تا بـه خودش مـیجنبد، درون محبس مـیله های زنگ زده ی قفسی ست کـه یـارای پ از آن را ندارد..
به گوشـه ای تکیـه داده و مـیخواهد از این دو حصار زندگی اش رهایی یـابد؛
افکارش اورا بـه گذشته مـیبرد؛ بـه ایـامـی کـه دیوارهای کاهگلی و کوتاهش، همچون حجابی نصفه و نیمـه، تنـها قابلیت پوشاندن تن عریـان درختان را داشت، نـه فاصله ای مـیان دلهای آدمـیان..
به خود نـهیب مـیزند کـه من هم زندگی مـیکنم، اما وجدانش مُهر خاموشی برهایش نشانده و مـیگوید:
دل از التماس غم آزاد کن.. خرابه شد از او، دل آباد کن.. کجا پر زند مرغ پر بسته ات!.. حصار قفس بو شاد کن..! :))
نویسنده: سمـیرا صفری
موضوع: قلب مادر و دریـا
حرف مادر کـه مـی شود ،کار نوشتن برایم سخت مـی شود.
مگر مـی شود او را همانند کرد بهی یـا چیزی ؟
اما خوب کـه نگاه مـی کنم ،مـیبینم دریـا الهام گرفته شده از قلب مادرم است. این همـه دریـا ،این همـه عظمت و بزرگی ،درونِ مادرم مثل قاب عکسِ کوچکِ متحرکی است.
قلبش کـه طوفانی مـی شود موج های پر تلاطم دریـا ،پیشش کم مـی آورند. قلب مادرم نـه ،اما زلالی دریـا ،آرامشی کـه مـی دهد و بی نـهایتی اش درست مثل قلب مادرم است.
اما من چگونـه با یکدیگر درون یک کفه ی ترازو بگذارمشان ؟
مگر قلب مادرم محدودیت مـی داند ؟
به چه مانندش کنم کـه در وصف او باشد ؟
به آینـه ،دریـا
یـا شاید هم او انعکاسِ خداست درون زمـین.
نویسنده: مریم امـیری
موضوع: دیوار و تنـهایی
بعضی دیوارها تکیـه گاه تنـهایی انسان ها هستند.بعضی تنـهایی ها خالی از تمام انسان هاست.
شاید فکرخوبی باشد کـه تنـهایی خودرا بادیواری سرکنیم،دیواری کـه خود رنجیده تنـهاییست.
بعضی تنـهایی ها دیوانگی بـه بار مـی آورند.گویی تنـهایی سیـاه چاله ایست کـه درآن فرو مـیروی.تنـهایی دیوانگی نیست...
بعضی دیوارهاخط خوردگی دارند،بعضی دیوارها استعداد دیوار بودن را ندارند بعضی دیوارها تنـهایی خود را با انسان ها درمـیان مـیگذارند شاید بعضی دیوارها انسان ها را بهتر درک کنند.
تنـهایی مانند دیواریست کـه دور خود حصار مـیکنیم که تا از انسان های بدصفت دور بمانیم.
نویسنده: حمـیده سادات
موضوع: مقایسه انسان و مداد
انسان ها موجودات عجیب روی زمـین هستند،به گونـه ای کـه خلیفه ی خداوند برروی زمـین محسوب مـی شوند وهیچ وقت بـه خوداجازه ی سرزنش خودونصیحت ازسوی دیگران را نمـی دهند.ودرمواقعی بـه خوتخار وجایگاه بالایی رابرای خودرقم مـیزنند.
پسربچه ای روزی از پدرش نصیحتی را خواست کـه در ترقی زندگی آن ها را درون پیش بگیرد، از پدر پرسید؟من مانندچهی باشم خوب هست ؛پدر کمـی مکث کردوگفت :پسرم مانند مدادباش ،دوست دارم درون زندگی ات مدادباشی.پسر قامتش را راست کردودو دست را بر پهلوی خود گذاشت وگفت یعنی مثل مدادلاغروسیـاه وکله تراشیده باشم وکلی حرف های دیگر ،بعد از مدتی کم پدر بـه پسر گفت :که مـی خواهم ظاهر وباطنت مثل مدادباشد وسعی کن مثل مدادرفتار کنی ؛مثل مداد راست قامت باشی و سرت را از دیگران کـه مانند تو هستند بالا بگیری،تا قامت مداد مثل قامت مردی بزرگ باشد.
مثل مداد یک رنگ باش و رنگ خود را از دست نده،سعی کن همـیشـه مانند او تک و یک رنگ باشی،ولی دریغ از آنکه هیچ انسانی،یک رنگی وجود ندارد،بدان کـه هرچه تراشیده شوی توسط تراش کوچکتر مـیشوی،مانند انسانی که با پیری اش مغز و ذهن او مانند یک کودک مـیشود،و توسط هیچتحویل گرفته نمـی شود،مانند مردانی راست قامت کـه امروز توسط پسران و ان خود تحویل گرفته نمـی شوند.
سعی کن مثل مداد همـیشـه به منظور کارهای اشتباه خود یک راه را داشته باشد،مثل انسانی کـه کاری را مـی کند کـه هرگز راه جبران را نداشته نداشته باشد،مباش.
سعی کن مانند مداد اجازه دهی کـه اشتباهاتت را توسط پاک کن،پاکغ کنی و مانند انسان های خوب دل خود را از هر گونـه آلودگی پاک کنی و راهت را جبران کنی؛و مانند مدادی نباش کـه روی اشتباهاتت یک خط سیـاه بکشی چون اگر اینگونـه باشد دیگر سفیدی از وجودت باقی نمـی ماند سعی کن درون صفحه روزگار چیزهایی را از ردپای خود بـه جای بگذاری،که دیگران از آن ردپا الگو بگیرند.
مانند مدادهایی کـه حک کنندگان چیزهای با ارزش هستند.
و سعی کن چیزهایی را کـه مـی نویسی بـه دیگران آموزش بدهی که تا نگرشی به منظور هرباشی،و درون زندگی سعی کن، و سعی کن مثل مدادباشی و در کنار خود از پاک کن و تراش کمک بگیری.
پسرک آن حرف هارا درون وجود خود حک کرد واز آن بـه بعد هراز آن مـی پرسید کـه مـی خواهی مانند چهی شوی مـیگفت مـی خواهم مانند مداد شوم.
این داستان امثال انسان هایی هستند کـه خودخواه و مغرور هستند و هیچگاه نمـی خواهند مسیر درست را انتخاب کنند،و اگر کمـی از غرور خود کم کنند مـی توانند بـه تمام خوبی های دنیـا دست یـابند و فرد بزرگ و با اعتباری شوند.
سعی کنید کـه جبران را خوب یـاد بگیرید و الگوهای نیکویی داشته باشید و خود الگویی نیک باشید.
نویسنده: صبا مآوایی
موضوع: عشق و تنفر
عشق طپش تند قلبم هست ، تنفر حس بد زندگی نسبت بـه چیز های متفاوت .
عشق بی خبر هست بدون اینکه اجازه دهم ؛ وارد قلبم مـی شود درون مـی امـیزد مانند مـیهمانی نا خوانده ، ورودش درون مواقعی نا خوشایند ،نا خواسته وسخت هست ......
تنفر گاهی کنار عشق قرار دارد وگاهی دور از آن . درکش بسیـار دشوار هست ؛ عشق ادامـه دارد درون دل لانـه مـی کند بلکه مـی سازد و مـی ماند .......
اما تنفر روزی از بین مـیرود ،چه کنیم کـه سر آغاز عشق با تنفر هست .
عشق مانند آبشاری هست که از کنار ه های قلبم جاریست ، عشق راز پنـهانی هست در وجودتمام بشریت . گاهی دست یـابی بـه ان فرسنگ ها دور هست اما همـینکه جوانـه زد وریشـه دواند آرامش بخش هست و روح نواز .
تنفر با ان چهره عبوس وپر کینـه نیز گاهی بـه عشق منتهی مـی شود . عشق همـیشـه جاودانـه و زیباست .بیـایید جهان را با عشق رنگ آمـیزی کنیم ....
نویسنده: سحر امـینی
موضوع: پدر و آهن
نمـی دانم،شاید درون نگاه اول بی ربط بـه نظر برسد،اما با چشم دل کـه مـی نگری متوجه مـی شوی مقایسه ای ناعادلانـه ست،چگونـه مـی توان پدری را کـه در سخت ترین لحظات هم سر فرو نمـی آورد و خم نمـی شود را با آهنی کـه با کم ترین حرارت خم مـی شود و به مرحله ذوب مـی رسد مقایسه کرد؟
نمـی دانم،شاید هم زیـاده روی مـی کنم،چشمانم را باز مـی کنم و با دقت نگاه مـی کنم،مـی بینم پدری را کـه از سپیده دم کار مـی کند و باز هم دم نمـی زند را با آهنی کـه چکش بزنی دو نیم مـی شود.
پدر،کلمـه ای سنگین کـه سنگینی آن درون مقابل آهنِ جای گرفته آن طرف ترازو بـه پائین ترین حد توان رسیده است.
در نگاهی دیگر آهن هست که مـی تواند ساختمان را نگه دارد و اصلاً روی مـیله های آهنی مصالح ساختمان برپا مـی شود،اما خانواده! خانواده کـه خانـه نیست،پس مصالح خانواده کجا علم مـی شود؟روی دوش پدر،پدری کـه حتی با سخت ترین و شدید ترین زلزله هم از مقاومت نمـی افتد و همچنان مانند روز اول است.
آهن درون همـه وقت سخت و بی رحم است،پدر اما با آن همـه خستگی کار و مشکلات باز هم مـی خندد که تا نکند فرزندان احساس ضعف کنند.
شاید برایتان تکراری باشد اما پدرانی را مـی شناسم کـه روی آهن را کم کرده اند و آهن را خجل د،به راستی آهن احساس ضعف نمـی کند درون مقابل این همـه مقاومت پدران؟
نویسنده: لاریسا حاجت پور
موضوع: ذهن و
شاید از اول راه را اشتباه انتخاب کردیم کـه رابطهایی چنان عمـیق بین ذهن و ایجاد شده،ذهنی کـه زیر چتر ظلمت و تاریکی بـه مـیخ کشیده شده و آرزوی رها شدن دارد وایی کـه در زیرزمـینی تاریمور منتظر گوشـه چشمـی از سوی اربابش هست و درون آن سیـاهی دنبال روزنـهایی نور به منظور آزادی است.هردو درون قفسهای ترس زنجیر و تقلا مـیکنند به منظور پر کشیدن بـه سوی دنیـایی رنگی،دنیـایی بدون قفس.
آزادی حق هردو آنـهاست ولی افسوس کـه ناخواسته و بدون اراده اسیر چنگالهای ترس شدند.هر روز کـه مـیگذرد
نا امـیدانـهتر از قبل درون باتلاق سیـاهی و ناامـیدی فرو مـیروند؛حتی دیگر تقلایی هم نمـیکنند ولی شاید شاخه درخت پوسیدهایی بتواند نور امـید را درون آنـها زنده کند.شاید با کمـی تلاش بتوان بـه آن شاخه پوسیده چنگ انداخت و خود را از آن باتلاق تنـهایی بیرون کشید و به سوی رهایی پرواز کرد.ولی اگر بـه حال خود فکری نکنند روزی بعد از روز دیگر دارایشان را بـه یَغما مـیبرند و خود را هنگامـی مـییـابند کـه در دریـای تنـهایشان دست و پا مـیزنند و دیگران با لبخند فقط نظارهگرند.همانانی کـه او را بـه بردگی گرفتند و یـاانی کـه در چهارچوبی بـه نام قانون ذهن را بـه اسارت کشیدند.
هردو به منظور اظهار نظر و عقیده خود مانند کودکانی دیده مـیشوند کـه فاقد ایده و شخصیت هستند ولی وای از آن زمانی کـه صاحبانشان کمـی غفلت کنند و روی برگردانند؛آن هنگام هست که کینـه و درد های مدفون شده قلبشان را مانند تیری درون همـه سو شلیک مـیکنند و التماس رهایی دارند ولی باز هم قل و زنجیر و ترکهایی نازک هست که خاموششان مـیکند و دوباره طعم گس اسارت را بـه آنـها مـیچشاند و آنـها باز بـه باتلاق تنـهاییشان فرو مـیروند و منتظری غفلتی دیگر مـیمانند که تا دوباره اظهار وجود کنند برایـانی کـه از یـاد بردنشان.دوباره بجنگند به منظور آزادی...دوباره به منظور تلافی...دوباره به منظور زندگی...و همـین دوباره هاست کـه آندو را زنده نگه داشته است.
نویسنده: شیدا غلامـیان
موضوع: انسان با ماشین
بعضی از انسان ها مانند ماشین اند: بعضی از انسان ها مدل بالا اند و به یکدیگر فخر مـی فروشند. بعضی از انسان ها تندرواند و بعضی هم کندرو. بعضی از انسان ها ترمز مـی برند و به دست انداز مـی افتند. بعضی ها درون وسط راه پنچر مـی شوند. بعضی از انسان ها به منظور کارهای سخت ساخته شده اند و بعضی ها چند کاره اند. بعضی ها احتیـاط نمـی کنند و به ته دره مـی روند. بعضی از انسان ها نیـاز بـه شست و شو دارند که تا نو و جذاب شوند. بعضی ها قدیمـی اند، بعضی ها تازه. بعضی ها کرایـه ای اند، بعضی ها فروشی و خی اند و بعضی ها هم دربستی. بعضی از انسان ها از مدل مـی افتند. بعضی ها پوسیده مـی شوند و دیگر نمـی توان بـه آنـها اطمـینان داشت. بعضی از انسان ها جوش مـی آورند و حالا حالا ها خنک نمـی شوند. بعضی از انسان ها بـه روغن سوزی مـی افتند و نیـاز بـه تعمـیر دارند. بعضی ها بـه صافکاری نیـاز دارند. بعضی از انسان ها فقط رنگ و ظاهر خوبی دارند. بعضی از انسان ها نایـابند و سخت پیدا مـی شوند. بعضی وقت ها هم پیدا نمـی شوند.
بعضی ماشین ها مانند انسان ها هستند: بعضی از ماشین ها نان نامشان را مـی خورند و بعضی نان پدرشان را. بعضی از ماشین ها خواب ندارند و بعضی ها فقط مـی خوابند. بعضی ماشین ها مریض مـی شوند.بعضی از ماشین ها یک دنده اند. بعضی ها ظرفیت ندارند. بعضی از ماشین ها صاف و ساده اند و مـی توان بـه آنـها اطمـینان کرد. بعضی ماشین ها کاری ندارند و بعضی ها بیست و چهار ساعته کار مـی کنند و بعضی از ماشین ها هم زود خسته مـی شوند نیـاز بـه استراحت دارند.
مراحل نوشتن:
انتخاب موضوع: مـیز و زرافه
در ابتدا فکر مـی کنیم هیچ تناسبی بین این دو وجود ندارد اما با کمـی تامل درمـی یـابیم:
متن تولیدی:
«زرافه و مـیز »
سرش را با افتخار بالا مـی گیرد یکی از بلند قدترین حیوانات کره خاکی با ابهت بـه اطرافش نگاه مـی کند چیزی شبیـه بـه یک حیوان ساکت درون گوشـه ای زیر درختی جا خوش کرده بود چقدر درون نظرش حقیر مـی آمد با تفاخر خود را بـه بالای سرش رساند چه خنده آور بود حیوانی چهار پا کـه از گردن و سر هیچ خبری درون وجودش نیست چرخی درون اطرافش زد و لکدی بر پهلویش و با پوزخنده ای اسمش را پرسید
آهی بلند کرد سکوتش را درون هم شکست و گفت من مـیز تحریرم چهار پای بلند و لاغر دقیقا مثل خودت دارم انگار خالق هر دو ما یکی هست خال های من آرام آرام مثل خال های بدن تو بر بدنم پیدا مـی شود از تنـه درختان ساخته شده ام خواستگاه ما هم یکی هست در اسم هر دو ما حرف ز دارند. ..
از خنده ات خوشم نیـامد گاهی اوقات طفلی کتاب بر پشت من مـی گذارد علم مـی آموزد گاهی مـیز کار اتاق پزشکی مـی شوم کـه در سلامت انسانـها مـی کوشد و هزاران فایده دیگر شما چطور؟ !!
لبخندی بـه زرافه زد و گفت شتر پلنگ چطوری؟ !
زرافه شرمگین شد و سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت چرا شتر پلنگ؟!
مـیز گفت بیـا کنار من بنشین که تا برایت بگویم....
نویسنده: ملک محمد شاه ولی
مطالب مرتبط:
نویسنده و منبع: انوش راوید | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 17:50:00 +0000
موضوع انشا: انشاه در مورد ان سوی پنجره اذان
نسیم صبح گاهی ، انشاه در مورد ان سوی پنجره چشمان خواب آلودم را نوازش مـیکرد و گلدان شمعدانی کنار پنجره با شبنم صبح گاهی وضو مـی گرفت و نغمـه زیبای موذن فضای شـهر را عطر آگین کرده بود و حال بعد از شنیدن این نغمـه جان فزا هم چون پرنده ای سبکبال دل بـه آسمان عبادت مـی دهم .
کنار حوض آب رفتم و همراه با ماهی های قرمز داخل حوض وضویی ساختم ، چادر سفید گل گلی را کـه مادربزرگ برایم گذاشته بود را سر کردم ، چشمانم را بستم و بوی آن را با تمام وجد استشمام کردم تبسمـی وصف نشدنی بر روی لبانم نقش بست.
<< حی علی الصلاه >> بشتاب بـه سوی نماز ، آری بشتاب بـه سوی خوبی ها ، بشتاب بـه سوی مـهربان ترین مـهربانان ، بشتاب بـه سوی پروردگاری کـه منتظر ملاقات تو هست . انشاه در مورد ان سوی پنجره این شتاب و عجله به منظور من زیبا هست ، شتابی از جنس زیبایی ، از جنس عشق ...
سپس قامت بستم و واژه هایی کـه غذای روحم بود را بر زبان جاری کردم .
بعد از اتمام ملاقاتم با یکتای هستی بر سجاده مـهربانی ها سجده کردم .
دانـه های سبز رنگ تسبیح هم چون الماس هایی درخشان درون مـیان انگشتانم خود نمایی مـیکرد.
دانـه ها بی حرکت مانده بودند و منتظر بودند ذکر بعدی را بر زبان جاری کنم که تا به حرکت درون آیند.
مـهرم را بوسیدم و دستانم را بـه سقف بی ستونش بالا اوردم
بعد از مصاحبتی عاشقانـه با خدا با دلی آرام و تسکین یـافته دوباره بـه خوابی شیرین فرو رفتم آری این نغمـه زیبا باعث تسکین دل انسان است.
الا بذکرالله تطمئن القلوب
سحر رضایی - کلاس نـهم
موضوع انشا: اذان
گوش کن این صدارامـیشنوی ؟این صدای خداست کـه با بنده اش سخن مـیگوید یـا صدای بنده هست که با خدایش رازونیـاز مـیکند؟؟! الله اکبر الله اکبر ؛ اشـهدان لااله الاالله ؛این کلمات چه دلنشین هستند واژه هایی کـه زمان چشم گشودنت بـه جهان درون گوشت نواخته مـی شود و توبا ان خو مـیگیری و هرزمان کـه ان را مـیشنوی ارامش بـه وجودت نفوذمـیکند. انشاه در مورد ان سوی پنجره هنگامـی کـه مشکلات سد راهت مـی شوند باشنیدن الله اکبر لبخند بر لبانت مـی اید ومـی گویی خدا بزرگ است؛هر زمان کـه مـیشنوی اشـهدان محمد رسول الله(ص)و اشـهدان امـیرالمومنین علیـا ولی الله با افتخار مـی گویی من مسلمان هستم و شـهادت مـیدهم کـه محمدرسول خداست و علی امـیر مومنان هست . نوایی کـه وقتی مـی شنوی دست از گناه مـی کشی ،چون این خداست کـه به تو مـی گوید بشتاب بـه سوی رستگاری و بشتاب بـه سوی بهترین عمل . صدایی کـه وقتی بـه گوشت مـیرسد با وضو گرفتن خودرا پاک مـیکنی و به سپاس و ستایش پروردگارت مـی پردازی و شـهادت مـی دهی کـه خدایی جز خدای یگانـه وجود ندارد و چه زیباست این عبادت خالصانـه و صدایی کـه نامش «اذان»است
ودر ابتدا و انتهایش مـی گویی خدا بزرگ است.
موضوع انشا: اذان
همـیشـه درون وقت هایی معلوم درون شبانـه روز از مسجد محله یمان صدایی گوش نواز آشنا بلند مـیشود صدایی کـه با شنیدنش ته دلت قرص مـیشود صدایی کـه گواهی بـه وجود خدا پیغمبر مـیدهد و به آنان دورود مـیفرستد و تورا مـی خواند به منظور عبادت راز و نیـاز با پروردگار
صدایی کـه وقتی بـه گوشت مـیرسد تورا از هر گناه و خطایی مـی کشانتت بـه سوی خدا...
اذان ، صدایی کـه با شنیدنش بـه یـا مـی آوری کـه مسلمان هستی بـه یـاد مـی آوری کـه خدایی داری ک بسیـار امرزنده مـهربان هست خدایی کـه هربار گناه کردی تورا بخشیده وتورا بـه سوی خودش مـی خواند...
حی الصلاه
حی الصلاه
بر خیز کـه وقت نماز هست و راز و نیـاز با معبودی کـه روزی رسان هست و بی نیـاز.
موضوع انشاء: اذان
وقتی صدای اذان از گلدسته های مسجد محله بـه گوشم مـی رسم، روحم آرامشی مـی گیرد و طعم جانم شیرین مـی شود.
الله اکبر، الله اکبر: آری تو بزرگ هستی.بزرگِ...بزرگِ...بزرگِ... و من کوچک و حقیر آماده ام کـه به سمت سجاده ام رفته و با تو درد دلی م.
وقتی موذن مـی خواند:
اشـهد ان لااله الاالله بـه خودم مـی آیم کـه جز تو خدایی ندارم. احساس مـیکنم هر بار اذان بـه گوشم مـیرسد مفهومـی تازه و پر معنا از این ذکر مـی فهمم و با خودم مـی گویم وای بر من کـه گاهی تو را فراموش مـیکنم. من کـه به یگانگی تو شـهادت مـی دهم بعد چگونـه مـیتوانم بـه غیر از تو امـید ببندم...
اشـهد ان محمدا رسول الله: این ذکر را خیلی دوست دارم چون کـه حس خوب مسلمانی را درون من ایجاد مـی کند.
اشـهد ان علی ولی الله: نام علی را کـه مـی شنوم بند بند وجودم از اشتیـاق مـی لرزد و از اینکه نام مولا آرامش بخش جان و روحم گردید خدا را شکر مـی کنم.
و درآخر کـه به لا اله الا الله رسیدیم بار دیگر هر چیز دنیوی ارزشش را پیش من از دست مـی دهد.من تو را مـی ستایم کـه ستایشت آرام روح و جان من است. و بعد اینکه این نغمـه زیبا را شنیدم بـه سوی نماز مـی شتابم و نماز عشق مـی خوانم.
موضوع انشا: اذان
غرق افکار پریشانم بودم. درون کوچهپسکوچههای مارپیچوار مغزم انگار خودم را گم کرده بودم. راهی به منظور جستن نبود. که تا چشم کار مـیکرد، اطرافم دیوار بود و دیوار بود و دیوار. درون این حصار پیچد پیچ، درون نبرد بودم با خیـالات مبهم ذهنم؛ اما گویی زور او بود کـه بر من مـیچربید. درون این بین، ناگهان صدای گوشنوازی رشتهٔ افکارم را از هم گسیخت. پنجرهٔ اتاقم را بهسوی گنبد طلاییرنگی گشودم کـه از گلدستههای فیروزهای رنگش، گویی صدای خدا بود کـه همـه را بهسوی خود فرامـیخواند.
صدای اذان را کـه شنیدم، پرندهٔ سبکبال وجودم پَر کشید بهسوی عرش الهی. بـه خدا اندیشیدم بـه اینکه چقدر بزرگ هست و چه بیمنت آیـات و سخنان الهیاش را صرف همـهٔ مخلوقاتش مـیکند و چه دردناک کـه خیلیها خودشان را از این رحمت وصفناپذیر محروم مـیکنند. صدای روحنواز اذان یقیناً الهامبخشترین صداییست کـه بشریت، بدون هرگونـه دغدغهای با آن انس مـیگیرند و فقط کافیست که تا صاحبدل باشی که تا پی ببری کـه اذان از هر موسیقی لایتی شنیدنیتر است. پر از حرفهای ناگفته، زیباییهای نـهفته و رموز اسرارآمـیزی هست که درون دل تکتک کلمات و جزءبهجزء آیـات قرآنیاش جای گرفتهاند؛ چراکه اگر زیبا نبود، خداوند صدای اذان را آغازکنندهٔ زندگی هر انسانی قرار نمـیداد. از قلم نیندازم. آنچه کـه شیرینی این صدای دلنشین را تکمـیل مـیکند نماز است. همان چیزی کـه تکرار هیچچیز درون این دنیـا، بـه قشنگی آن نیست؛ اما چه حیف کـه بعضیها دیر بـه این گوهر ارزشمند دست مـییـابند.
آنقدر خواندی درون گوشم اذان عشق کـه فراموش کردم واژهٔ تنـهایی را. درون محراب دلدادگی فراموش کردم راز تنـهایی را. درون تکاپوی آرامش نمـیگنجم درون این خانـه. شاید فراموش کردهام اسرار وابستگی را. نخوان دیگر درون گوشم اذان عشق. قاصدک پر کشید. لیـاقت را درون چشمانش ندید از وقتی کـه صدای اذان عشق را شنید.
موضوع انشا: اذان
صدای ملکوتی اذان موذن ازگلدسته های فیروزه ای مسجد محله پر کشیده و آرام آرام بر جان عاشق دیدارم نشست بار دیگر آرامشی گرفتم و کام جانم شیرین شد از حلاوت آری تو بزرگی ، بزرگتر از آن چه درون ذهن وعقل ما بگنجد
الله اکبر ، الله اکبر این نوای روحبخش تو بزرگی و من حقیر درون برابر این همـه عظمت و بزرگواری آماده ام که تا بر سجاده ی عشقت بنشینم ونیـازم را باتو راز گویم ؛ نیـاز تو را داشتن ، تورا خواستن و با تو بودن
هر کلام اذان مرا بیشتر از پیش از خود بیخود مـی کند .وقتی موذن مـی خواند اشـهد انّ لا اله الا الله، اشـهدانّ لا اله الاّ الله بـه خود مـی آیم بله منم ؛ من کـه باز شـهادت بـه یگانگی وبی همتایی تو مـی دهم بـه اینکه جز تو خدایی ندارم . حس مـی کنم هر بار کـه اذان مـی شنوم مفهومـی تازه و پر معناتر از این ذکر مـی فهمم و مـی گویم وای بر من اگر گاهی تورا با غفلتم فراموش مـی کنم . من کـه شـهادت مـی دهم جز تو خدایی نیست بعد چگونـه مـی توانم بـه جز تویی امـید ببندم حال عجیبی دارم درون خود غرقم کـه با ز مـی شنوم؛ اشـهد انّ محمداً رسول الله، اشـهد ان محمداً رسول الله چقدر این شـهادت را پدوست دارم ! احساس خوب اینکه مسلمانم و محمد پیـامبرم هست ۵ مرتبه با زبانم و هزاران هزار بار با دلم اورا نام مـی برم آه چه زیبا ست مسلمانی ” اشـهد انّ علیـا ولی الله ، اشـهد انّ علیـاً ولی الله ” نام علی را کـه مـی شنوم بند بند وجودم از اشتیـاق مـی لرزد واز اینکه نام مولایم زینت بخش جان و روحم گردیده سپاس مـی گویم.
موضوع انشا: اذان
هوالباقی
اوست کـه باقی هست و نامش آرامش؛یـادش دلیل ماست،عالم از این عجب ک بزرگیش ناستودنی است.
خدایی کـه بندگی اش افتخار،بانگ نوکری اش بهانـه ی دیدار.
آری ما بـه همـین صدای دلنشین اذانی کـه بزرگان درون بر گوش مان زمزمـه کرده اند مـی بالیم؛مـی بالیم و مـی دانیم کـه آیـه آیـه ی این صوت دلنشین حق است،بزرگی الله حق،شـهادتین یگانگی ملزم،برای گِرویدن بـه اسلامـی پاک و البته گواهی بر رسالت پیـامبری امـین،اما پیـامبر هست که درون روز عید سعیدی بر عالم حجت را بـه اتمام مـی رساند و رسالت خود را بـه این سبب کامل مـی کند ، امات علی ابن ابی طالب(ع) را آشکار مـی سازد سپس شـهادت بر آن،حقیقت بر ماست.
این امامت هست که ما را بـه نیکی مـی گمارد و در همـه حال لطف خود را از ما برنمـی دارد.
ما خطاکاریم اما...اما... نگاه مان بـه دست لطافت این امامت است،این آبروی آن خوبان از عبادت است،این عبادت هست که بر آن سفید گردد روی مان بر درون این خوبان و خدا.
گز گناهان ما باشند کـه نرود صدایمان بر درون گوش آسمان،این امامت و عبادتِ حق هست که واسطه گری مـی کند،رستگار مـی شویم،نماز بـه پا داریم و به امـید حق تعالی بـه نیکی و احسان مـی پردازیم.
ابتدا و انتها کرامت اوست. آری براساس این بانگ حق ما مـی رویم و تنـها اوست کـه باقی است.
و اما بـه پایـان آمد این دفتر و حکایت همچنان باقیست.
موضوع انشا: اذان
نسیم صبح گاهی ، چشمان خواب آلودم را نوازش مـیکرد و گلدان شمعدانی کنار پنجره با شبنم صبح گاهی وضو مـی گرفت و نغمـه زیبای موذن فضای شـهر را عطر آگین کرده بود و حال بعد از شنیدن این نغمـه جان فزا هم چون پرنده ای سبکبال دل بـه آسمان عبادت مـی دهم .
کنار حوض آب رفتم و همراه با ماهی های قرمز داخل حوض وضویی ساختم ، چادر سفید گل گلی را کـه مادربزرگ برایم گذاشته بود را سر کردم ، چشمانم را بستم و بوی آن را با تمام وجد استشمام کردم تبسمـی وصف نشدنی بر روی لبانم نقش بست.
<< حی علی الصلاه >> بشتاب بـه سوی نماز ، آری بشتاب بـه سوی خوبی ها ، بشتاب بـه سوی مـهربان ترین مـهربانان ، بشتاب بـه سوی پروردگاری کـه منتظر ملاقات تو هست . این شتاب و عجله به منظور من زیبا هست ، شتابی از جنس زیبایی ، از جنس عشق ...
سپس قامت بستم و واژه هایی کـه غذای روحم بود را بر زبان جاری کردم .
بعد از اتمام ملاقاتم با یکتای هستی بر سجاده مـهربانی ها سجده کردم .
دانـه های سبز رنگ تسبیح هم چون الماس هایی درخشان درون مـیان انگشتانم خود نمایی مـیکرد.
دانـه ها بی حرکت مانده بودند و منتظر بودند ذکر بعدی را بر زبان جاری کنم که تا به حرکت درون آیند.
مـهرم را بوسیدم و دستانم را بـه سقف بی ستونش بالا اوردم
بعد از مصاحبتی عاشقانـه با خدا با دلی آرام و تسکین یـافته دوباره بـه خوابی شیرین فرو رفتم آری این نغمـه زیبا باعث تسکین دل انسان است.
الا بذکرالله تطمئن القلوب
نویسنده و منبع: انوش راوید | تاریخ انتشار: Fri, 13 Jul 2018 20:28:00 +0000
اِبرو گوندش (به ترکی استانبولی: Ebru Gündeş) یکی از خوانندگان مشـهور ترکیـه است. پروفایل اقایی خانومی درون ۱۲ اکتبر ۱۹۷۴ در استانبول به دنیـا آمد. پروفایل اقایی خانومی بعد از تحصیل درون مدرسه ابتدایی در آنکارا و نقل مکان بـه همراه خانوادهاش به استانبول، پروفایل اقایی خانومی بـه علت مسائل مادی مجبور بـه ترک تحصیل مـیشود. کیفیت صدای او از همان دوران نوجوانی کشف شد. روزی یکی از بستگانش، او و مادرش را بـه شرکت موزیک Raks Neşe Müzik بـه مدیریت Neşe Demirkat بردند. Neşe Demirkat اعلام کرد مـیخواهد صدای اِبرو را بـه عنوان یک صدای باشکوه و زیبا بـه همـه معرفی کند. آن شرکت چون درون آن زمان هنوز تشکیل نشده بود به منظور ضبط صدای اِبرو، او را بـه دو تهیـه کننده معروف، آقای Selçuk Tekay و آقای Koral Sarıtaş معرفی کرد. Koral Sarıtaş از اِبرو خواست قبل از آنکه آلبومـی عرضه کند، به منظور تمرین وب تجریـه لازم درون صحنـه نزد خانم امل سایین برود و بااو کار کند. خواننده زیبا درون مدّت زمان کوتاهی به منظور عرضه آلبوم شروع بـه کار کرد.
سال ۱۹۹۳ اولین آلبوم او بـه نام Tanrı Misafiri (مسافر خدا) درون دنیـای موزیک محشری بـه پا کرد؛ فروش ۱۲۵۰۰۰۰ آلبوم، نتیجه پشتکار او بود. اِبرو با این آلبوم چندین جایزه گرفت از جمله سال ۱۹۹۴ جایزهٔ بهترین خواننده زن در کانال Kral . اِبرو بلافاصله بد از اوّلین آلبومش، دوّمـین آلبومش را با نام Tatlı Bela (عشق شیرین) شروع بـه ساختن کرد و بعد از مدت کوتاهی، آنرا پخش کرد. اِبرو جایگاهش را با این آلبوم بـه خواننده جوان آهنگهای رمانتیک محکم نمود.
آلبوم سومش سال ۱۹۹۵ بـه نام Ben Daha Büyümedim (من هنوز بزرگ نشدهام) پخش شد؛ او درون این آلبوم آهنگهای Fırtınalar (طوفانـها) و Çok Mu Gördünüz (آیـا شادابی را به منظور من زیـاد دانستید) عصیـان مـیکند. این آلبومـه اِبرو سرآغاز دوستی او با سردار اورتاچ Serdar Ortaç بود.
چهارمـین آلبومش بـه اسم Kurtlar Sofrası (سفره گرگها) منتشر شد. درون این مـیان پیشنـهاد بازیگری بـه اِبرو مـیشود و او درون سریـالهایی کـه نام آلبومش را بـه همراه داشتند، بـه عنوان نقش اوّل بازی کرد.
بعد از ۲ سال فاصله، سال ۱۹۹۸ آلبوم Sen Allah’in Bir Lütfusun (تو لطفی از جانب خداوند هستی) با همکاری یکی از خوانندهها بـه بازار موزیک عرضه مـیشود.
اِبرو سال ۲۰۰۰ با آلبوم خیلی جدیدی ظاهر شد بـه اسم Dön Ne Olur (برگرد چی مـیشـه ؟). او درون استودیو، هنگام خواندن روبروی دوربین دچار خونریزی مغزی مـیشود و به زمـین مـیافتد. بعد از بستری درون بیمارستان، بـه مدّت طولانی مجبور بـه استراحت و دوری از طرفدارانش مـیشود. هوادارانش به منظور اینکه نسبت بـه اِبرو ابراز علاقه کنند، با خ آلبوم Don Ne Olur، آن سال بالاترین رکورد خرید آلبوم درون ترکیـه را رقم زدند.
در این آلبوم آهنگهایی از بهترین آهنگسازان آن سال جای گرفته بود؛ آهنگ Hata (خطا) کـه ساختهٔ Sezen Aksu بود نمونـهای از آنـهاست. اِبرو بعد از یک استراحت طولانی شبه ۱۱ مارس ۲۰۰۰ درون مرکز Bostancı کنسرتی اجرا کرد کـه پول حاصل از آنرا بـه بیمارستانی بخشید.
سپس درون سال ۲۰۰۱ آلبوم جدیدش رو بـه اسم Ahdim Olsun بـه بازار عرضه کرد کـه به خاطر کلیپهای زیـادی کـه این آلبوم داشت بسیـاری را بـه خود جذب نمود. بعد از آن یک سال استراحت کرد و در پایـان سال ۲۰۰۳ آلبوم جدیدش را بـه نام Şahane عرضه کرد کـه حرفهای نگفته خودش را درون این آلبوم گفت.
بعد از آلبوم Şahane، درون آخر سال ۲۰۰۴، اِبرو گوندش آلبوم Bize de Bu Yakışır را با ۱۳ آهنگ زیبا عرضه کرد کـه در ترکیـه رتبه سوم رو بـه دست آورد. کل آهنگهای اِبرو که تا سال ۲۰۰۴ بـه ۱۱۲ عدد رسیدهاست.
این خواننده مشـهور درون فوریـه سال ۲۰۱۰ با یک تاجر جوان بسیـار موفق و ثروتمند تبریزی با نام رضا ضراب ازدواج کرد.
در اواخر مارس سال۲۰۱۱ ایبرو و همسرش رضا ضراب اعلام د کـه آنـها درون انتظار تولد نخستین فرزند خود هستندآنـها درون ۱۵اکتبرسال۲۰۱۱ درون بیمارستان فلورانس ترکیـه دارای فرزندی شدند کـه نام Alara را بر او نـهادند.
نویسنده و منبع: انوش راوید | تاریخ انتشار: Sat, 01 Sep 2018 10:24:00 +0000
یکی از مباحثی کـه در کلاس چهارم دبستان درون درس بنویسیم مطرح مـیشود، هم خانواده سعادت بحث کلمات هم خانواده است.
گاهی بچه ها به منظور یـادگیری کلمات هم خانواده دچار مشکل مـی شوند و ممکن هست نیـاز دارند تمرین بیشتری داشته باشند.
در این نوشته لیست تعدادی از کلمات هم خانواده کـه در کتاب درسی کلاس چهارم ابتدایی ( که تا نوبت اول) وجود دارد ؛ آمده است. هم خانواده سعادت البته بسیـاری از آموزگاران تعداد بیشتری از کلمات هم خانواده را بـه شاگردان یـاد مـی دهند و بچه ها مـی باید کلمات اضافه ای را کـه آموزگاران درون برگه های کار و یـا دفتر مشق یـاد داده اند را هم تمرین کرده و یـاد بگیرند.
مثل همـیشـه توصیـه ما این هست که تمرینات درسی بچه ها را از حالت خشک ول کننده خارج نمایید و با بازی و فعالیتهای دیگر ترکیب نمایید. هم خانواده سعادت چند بازی پیشنـهادی درون پایین صفحه آمده است.
کلمات هم خانواده درس بنویسیم چهارم ابتدایی:
محل و محله – احترام و محترم
فعال و فعالیت – طفل و اطفال
ولی و اولیـا – فکر و افکار
مدرسه و مدارس – حال و احوال
معروف و معرف – صلح و مصالحه
محیط و احاطه – اختراع و مخترع
حفظ ، حافظ ، محافظ و محافظت
نظم ، ناظم ، منظم و تنظیم
عجیب و عجایب – خارج ، خروج و مخرج
عدل ، عادل و عدالت
مسئله و مسائل – لحظه و لحظات
ضعیف ، ضعف و ضعفا
شجاع و شجاعت – مرمت و ترمـیم
صدمـه و صدمات – معالجه و علاج
هاجر ، مـهاجر و هجرت – منتظر و انتظار
غروب ، غرب و مغرب
توضیح : هم خانواده سعادت شایـان ذکر هست که جمع های شکسته – مکسر- نیز مـی توانند جزو هم خانواده ها محسوب شوند.
بازی با کلمات هم خانواده : بـه عنوان مثال مـی توانید به منظور مجموعه کلماتی کـه کودک بـه سختی یـاد مـیگیرد، برگه هایی را با مقوا با شکلهای جذاب ببرید و روی آن ها کلمات را بنویسید. سپس درون هر هفته بـه تناسب ظرفیت کودک تعدادی از آنـها را روی درون اتاق یـا کمد دانش آموز بچسبانید و از او بخواهید هر روز چند بار آن ها را با صدای بلند بخواند.
حتی مـی توانید کارتهای هم خانواده را با استفاده از مقوا درست کنید وبا آن ها بازی کنید. ( مثلا به منظور سرعت پیدا و جور هم خانواده ها توسط کودک زمان بگیرید و زمان مورد نیـاز را ثبت کنید و متناسب با زحمات دانش آموز او را تشویقش کنید!)
تالیف : سایت کودک سیتی
هر گونـه کپی برداری بدون ذکر نام و لینک سایت کودک سیتی ممنوع است.
نویسنده و منبع: انوش راوید | تاریخ انتشار: Sat, 01 Sep 2018 10:24:00 +0000
نگارش دهم درس ششم - سنجش و مقایسه
موضوع: متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب آدم آهنی و انسان
آدم آهنی ها ساخته ی دست انسان بشرند هیچ احساسی ندارند اصلا چیزی بـه نام قلب ندارند فقط ظاهرشان شبیـه انسان هست دو دست،دوپا، متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب سر و بدن فقط تنظیم شده اند کارهای خاصی انجام بدهند آدم آهنی ها هیچوقت نمـی خوابند هیچوقت بای دوست نمـی شوند هیچوقت پشت پنجره نمـی ایستند واز باران بهاری لذت نمـی برند،بعضی آدم ها مثل آدم آهنی هستند سرد،بی روح،تنـها انگار آمده اند کـه کارکنند، کارکنند،کارکنندوشب خسته شوندو بخوابند هیچوقت دستی را بـه گرمـی نمـی فشارند واز نوشیدن چای ولیمو کنار یک دوست قدیمـی لذت نمـی برند زیر باران نمـی روند و پرواز پروانـه آنـها را بـه دنیـای شعر وخیـال دعوت نمـی کند آدم آهنی بودن مثل یک بیماری فصلی مثل سرما خوردگی گاهی گریبان همـه را مـیگیرد و فقط روز و ماه و سالش فرق مـیکند روز هایی کـه دیگر بـه درد دل مادر گوش نمـی دهیم شکسته و غمگین شدن پدر را نمـیبینیم تنـهایی وبرادرمان را نادیده مـیگیریم دقیقا همـین روزها ما بـه بیماری آدم آهنی بودن دچار شده ایم وقت هایی کـه یک بیت شعر حالمان را خوب نمـی کند یک کتاب تازه ما را شگفت زده نمـی کند ما بـه طرز شگفت انگیزی تبدیل بـه آدم آهنی شده ایم بیـاییم مواظب حال خوبمان و مواظب این بیماری باشیم.
نوشته: سونیـا عبداللهی
موضوع: مقایسه ی ابر و کودکی هایمان
به نام آنی کـه آسمان با اذن او پا بر جاست!
در این روزگار قصه ها بسیـارند ، انگار بازار رویـا های کودکانـه داغ شده هست ، هرآنکه بـه کودکی های خویش سفر مـی کند جای ردپایش را درون سرزمـین رویـا ها بـه جای مـی گذارد .
یـادش بخیر ! درون کودکی بازی مـی کردیم بدون آنکه بترسیم از زمـین خوردن هایمان ، دعوا مـی کردیم بدون آنکه هراسی داشته باشیم از آشتی ن هایمان ، بادبادک مـی ساختیم بدون آنکه نیـامدن بادی را درون خیـال خود بگنجانیم ...
آسمان نیز این چنین هست ، ابر هایش بـه جان هم مـی افتند بدون آنکه هراسی از رعدی داشته باشند کـه برقش آنان را بـه گریـه درون آورد . متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب ابر های آسمان ، هزاران شکل بـه خود مـی گیرند و به نمایش درون مـی آورند بدون اینکه هراسی از نیـامدن خورشید روشنایی ها داشته باشند . متن نوشته ی مقایسه رفتگر با اب ابر ها مـی بارند و بغض های خویش را درون هم مـی شکنند بـه امـید آنکه خورشید دست نوازشی بر سرشان بکشد و آرامشان کند .
ما نیز درون کودکی هایمان چنین بودیم ، از اتفاقت کوچکی دل آزرده شده و مـی گریستیم بـه امـیدی کـه دست مـهری بر سرمان جای دهد و نوازشمان کند ، زود آرام مـی شدیم و به کودکی خویش مـی پرداختیم ...
کودکی هایمان پر بود از احساساتی کـه زبان بـه ابرازشان مـی گشودیم و دل از اطرافیـانمان مـی ربودیم بی آنکه توقعی از دیگری بـه دل داشته باشیم .
در آن روز ها دل مـی سپردیم بـه دوستانی کـه قهر و آشتی کار هر روزِیِمان بود بی آنکه بهراسیم از دوستی کـه قهرش بی آشتی بماند ...
ابر نیز این چنین هست ، دل مـی بازد بـه آسمان آبی کـه تیرگی و روشنی کار هر روز و شبش مـی باشد ، ابر باکی از تیرگی بی روشنی آسمان آبی ندارد .
ابر نیز پر هست از احساسات ، احساساتی کـه ابراز مـی کند بـه مردمـی کـه در زیر بال و پر خود پناه داده هست ، مردمانی کـه شاید حسرت دیدن آبی آسمان داشته باشند ، اما قلب ابر از دیدن چنین حادثه ای بـه درد مـی آید ، دانـه دانـه اشکهایش از چشمانش جاری مـی شوند ، اشک ها از دستان آلودگی های آسمان مـی گیرند و با خود رهسپار مـی کنند که تا ابر بتواند شادمانی مردمـی را ببیند کـه با گریستنش مـی خندند ...
ما کم کم از کودکی های خویش دور مـی شویم ، از یـاد مـی بریم رسمـی کـه در کودکی تلاش بـه جاودانگی اش داشتیم ، اما اکنون بعضی اوقات طریق نسیـان پیشـه مـی کنیم که تا مبادا عادت کودکانِیِمان باز گردند ، چون از بقیـه مـی شنویم کـه « بزرگ شده ایم ».اما واقعا اشتباه مـی کنیم ...!!!
ولی ابر هنوز درون رویـاهای خویش سیر مـی کند ، درون آسمان به منظور مردمش جلوه گری مـی کند و مردم نیز از داشتنش بـه خود مـی بالند...!
موضوع: و تنـهایی
شب از نیمـه گدشته بود ...
دست پنجره را بر دل شیشـه کوبید و بی مقدمـه شروع بـه نوشتن کرد ؛
قصه اش ماجرای کی تنـها بود...
ی کـه شب ها خیـابان ها را پرسه مـی زد و روزها درون مـیان مردم شـهر محبت گدایی مـی کرد ؛
ی درون آنسوی غربت!
به قول شاعر زبانش سگی شده بود و توله هایش را مـی درید ...
آسمان بی محابا شروع بـه گریستن کرد .
چهی مـی گوید تنـهایی فقط حکایت تلخ قصه هاست .
تنـهایی رفیق دیرینـه ی قصه ی ما بود ...
تنـهایی و تنـها نقطه مشترکشان غمـی بود کـه شاعران درون شعرهایشان از آن یـاد مـی د .
مادر مـی گوید تنـهایی حسی بیش نیست و سرشار از احساس .
تنـهایی همزاد دیرینـه ی آدم هاست اما، ها درون تنـهایی شاعر مـی شوند ،در تنـهایی بزرگ مـی شوند و در عین تنـهایی تنـها نیستند ...
این هست حکایت تنـهایی و .
نویسنده: فاطمـه خرامان
موضوع: خورشید و ماه
من! مادر همـه ی نورها، صبح از شرق پدیدار مـی شوم و نیمـی از زمـین را با روشنایی وجودم نورانی مـی کنم، سرتاسر کره ی زمـین را نیم نگاهی مـی اندازم.
قلب من از جنس آتش هست و با حرارت وجودم احساس دیگران را مـی سوزانم، صبح ها پرنده ها و گنجشک ها با جیک جیکشان خبر طلوع من را بـه مردم مـیرسانند و گویی با طلوع من زندگی دوباره ای برایشان آغاز یـافته، ابر ها با آوای خوش پرندگان هل هله کنان بـه دور من مـیند! زمـین چون فرشته ای بـه دور من مـیگردد، مثل ملکه بر زمـین حکمرانی مـیکنم و وجب بـه وجبش را زیرنظر دارم، گیسوان زرد رنگم را درآسمان رها مـیکنم، اما افسوس دستی به منظور نوازش نیست، اقیـانوس ها و درباها را کـه مـیبینم غروب غم انگیز سانچی را بـه یـاد مـی آورم و بیش تر مـیسوزم،ف عظمت و سرسبزی جنگل بـه روحم طراوت مـیبخشد، کل روز را بـه رویشان مـیتابم و گرم صحبت مـیشوم، لحظه بـه لحظه ی ساعات روز هم ثانیـه بـه ثانیـه مرگ من نزدیک مـیشود، غروب دلگیرم فرا مـیرسد و مردم را با آتش درونم مـیسوزانم، قلب آدمـیان را بـه چنگ مـیگیرم و با خود بـه سرزمـین دلگیری ها مـیبرم، خورشیدم دیگر! از جنس بی رحمـی ها، دل هارا تنگ تراز آنچه فکر کنی مـیکنم مثل غرش آسمانی به منظور با، مثل موسیقی بی کلامـی کـه خروار خروار حرف ها دارد!
گویی بی رحمـی های دنیـا بـه من و آسمان شلاق مـیزند و سیـاه و کبودمان مـیکند و تمام روشنایی روز را بـه سیـاهی شب دچار مـیکند! گوشـه ای خالی از شب را ماه پر مـیکند، همچون کوهی استوار و دلیر پشت ماه مـیایستم و به عمق وجودش روشنایی مـیبخشم، آری شب هاهم دوستی دارم از جنس ماه، گویی روح من بعداز غروب درآسمان بـه درخششی دوباره کنار ستاره ها عادت کرده، ستارگان همچون چراغ هایی، تاریکی ها و سیـاهی های شب را نورانی کرده اند، ساعت ها کنارشان مشغول گفت و گو مـیشوم که تا صبحی دوباره.
نویسنده: ریحانـه شعبانی
موضوع: مقایسه قلم با اسلحه
بعضی قلم هاماننداسلحه هستند:
برخی قلم هاباخشابی پردردست رزمندگان قرارمـی گیرند.برخی خشابشان نیمـه پر هست و احتمال اینکه تیرهایشان تمام شود ،وجود دارد . برخی ها هم کـه اصلا خشاب ندارند و هیچ رزمنده ای آنـها را با خود بـه مـیدان جنگ نمـی برد برخی قلم ها اسلحه انفرادی اند و اصولا جان افراد کمتری را مـی گیرند . برخی مانند تانک، توپ و بمب افکن جان عده زیـادی را مـی ستانند ؛ اما برخی دیگرنـه حمله مـی کنند ونـه مـی کشند،بلکه آرام آرام بـه تو نزدیک شده وباتو دوست مـیشوند ودر لحظه ایی کـه باور نمـیکنی،زهرشان را بـه تو مـی ریزند و تو دیگر...
برخی قلم هارا حتما هر ازچند گاهی وارسی کرد که تا مشکلی به منظور تیراندازی نداشته باشند. برخی زنگ زده و پوسیده مـیشوند و باید جایگزین به منظور آن ها تهیـه کرد.
برخی قلم ها،آلت دست کودکان مـیشوند و بچه ها با آن ها دزد و پلیس،بازی مـی کنند. درون برخی قلم ها مـیتوان ترقه گذاشت وبا آن ها دیگران را ترساند و مردم آزاری کرد؛اما دسته دیگر قلم ها بای شوخی ندارند واگر آن ها را قلقلک بدهی،با فشنگی مفت ومجانی طوری قلقلک مـی دهند کـه تا عمر داری،جای آن رو تنت باقی بماند.
برخی قلم ها خائن هستند و خودی هارا مـی کشند. برخی قلم ها پاسدار هستند وناخودی ها متجاوزان را مـیکشند.
برخی قلم ها را حتما شکست که تا صلح برقرار شود.برخی دیگر را حتما از نو ساخت که تا در برابر دهن کجی های بیگانگان علم شوند.
برخی قلم ها را حتما در جبهه ها جا گذاشت که تا خاطرات تلخ را بـه پشت جبهه ها نیـاوردند .
برخی قلم ها را حتما به پشت جبهه آورد که تا راوی از خودگذشتگی مردان خدا باشند.
بعضی اسلحه ها نیز مانند قلم هستند:
برخی اسلحه ها نوک تیزی دارند و صفحات کتاب را مـیکنند .
برخی اسلحه ها رانمـی تراشند؛به همـین دلیل هست که نای نوشتن ندارند.
برخی اسلحه ها رنج مداد تراش رابه جان مـیخرند که تا زیباتر هست و تمـیزتر بنویستد. برخی اسلحه ها مـیخواهند بی آنکهتیغ مداد تراش بروند،زیبا بنویسند ولی همـه ی ما مـیدانیم کـه به هیچ عنوان،امکان پذیر نیست.
برخی اسلحه ها کلاهی فلزی کـه دارای پاک کن است، برسر گذاشته اند که تا علاوه بر کار نوشتن ، کار پاک غلطها را نیز انجام دهند.
برخی اسلحه ها قد بلندند و برخی قد کوتاه ؛ آنـها یی کـه قد کوتاه هستند ، بیشتر تن بـه دوستی با مداد تراش داده اند.
نویسنده سیده فاطمـه
موضوع: عقل و کبریت
تکان مـی دهم جعبه ی کبریت را صدای چیک چیکش شیشـه ی سکوت را مـی شکند و دلتنگی را بـه پایـان مـی رساند.
با خود مـی پندارم کـه عقل جعبه ی کبریت هست و کبریت ها خدمتگزار شاه عقل...
چه مرجوع کنندگانی بودنند کـه با کم شدن کبریتان خدمتگزار شاه آن چنان بـه زمـین پست پشیمانی پرت شده اند کـه سرهایشان ز خجلی دورانی پیدا نکرده هست چه برسد بـه بالا آوردن!
نادان ها بـه برهوتی خواهند رفت کـه نادانان و نادان تر ها و نادان ترین ها قاضی خویش هستند و چه زین عجب تر کـه گاهاً حکم بـه دست نادان ترین ها صادر مـی شود افسوس و افسوس و افسوس برهوت هست دگر...!
کاش مـی شد تازیـانـه را اندک تر بـه اسب خوش خیـال غرور زد زیرا بـه طور ناگه بـه خود مـی آیی و مـی بینی سیلی دعوت چنان محکم بـه تو برخورد کرده هست که همان خرده کبریت ها چنان بـه آتش کشیده شده اند کـه جعبه پرِ پرواز دراورده و همراه با نسیمِ خیـانت با مرگ رهسپار شده و تو درون مـیان همان برهوت نادانانی ! بعد همان گونـه کـه به اسانی خرده عقلی را بدست آوردی ز این نیز آسان تر از دست نده.
در همان حین کـه تفکراتم بر ریل قطار قدم مـی زدنند بـه طور ناگه سن و سال با لبخند کجی کـه برداشت بـه عقل گفت:((ای کاش وسعت تو بـه من وابسته بود و این گونـه نیست و فریب نخور))پس از این عقل سرتعظیم درون مقابل سن و سال فرود آورد و به زمـین خیره شد و زورق شکسته اش درون آب فرو رفت....
چنین شد کـه به خود آمدم و دریـافتم کـه قلمرو جعبه ی عقلم بـه آسانی بنا نمـی شود کـه با آتشی ز کبریت ها بـه دست نیستی سپرده شود!!
نویسنده: مریم رمضانی
موضوع: رفتگر و آفتاب
پیش از آنکه آفتاب پرتو های طلایی رنگش را روی زمـین پخش کند، با آن لباس نارنجی رنگش کـه دست کمـی از پرتو های خورشید نداشت، بـه کوچه های شـهر تابید. ساعاتی بعد، خورشید از خواب ناز بیدار شد که تا کوچه های شـهر را از ظلمت شب نجات دهد؛ غافل از اینکه رفتگر مـهربان، ساعت هاست کـه پرتو های دلسوزی اش را درون کوچه ها تاب داده و ظلمت شب را از کوچه ها کـه هیچ، از دل ها هم زدوده است. ظهر شد؛ خورشید درست درون مـیانـه آسمان خودنمایی مـیکرد؛ درحالی کـه آهنگ خش خش جاروی رفتگر مـهربان، از مـیانـه کوچه پر از دار و درخت بـه گوش مـیرسید؛ کوچه ای کـه به لطف زحمت های فراوان و دانـه های درشت عرق رشانی او ، از پاکی چیزی از آسمان آبی بی کران کم نداشت. رفتگر دستی بر پیشانی خود کشید و با چشمانی جمع شده درون اثر نور شدید آفتاب، بـه آسمان نگریست. درون همـین لحظه بانگ برخاست :« الله اکبر...» رفتگر لبخند زد و صلواتی فرستاد. درون خیـاط یکی از خانـه های اطراف ، با اجازه صاحبخانـه وضویی گرفت و در کناره کوچه ، روی زیر پایی کوچکش بـه نماز ایستاد؛ و این پرتو های نور بودند کـه از او منتشر مـی شدند. خورشید بـه تماشا ایستاده بود و لبخند مـی زد؛ شاید فکر نمـیکرد یک آدم انقدر شبیـه او باشد...
نوشته: فاطمـه محمودی - دهم تجربی
موضوع: انسان با غبار
انسان ها، شباهت هایی عجیب بـه غبار دارند.
بعضی انسان ها مثل غبار برخاسته از سرزمـین های عراق و شامات اند. اگر بر دل نشینند و یـا اطرافمان باشند، تنـها وتنـها موجب نفس تنگی و بیماری و آزردگی ما هستند.
بعضی انسان ها مثل غبار برخاسته از دل مجنون اند. یعنی دل کـه سهل است، اگر فقط اطرافمان باشند، حسابی حال و هوای خوب با خود بـه ارمغان مـی آورند، لبخند را مـهمانـهای همـه مـیکنند و همـه دوست دارند با او همراه شوند.
بعضی انسان ها مثل غبار روی آیینـه هستند. تنـها مانع تو به منظور دیدن زیبایی ها و توانایی هایت مـی شوندو فقط و فقط حتما با یک دستمال نمدار از شرشان خلاص شد!
بعضی انسان ها مثل غبار نشسته بر اسباب بازی های نوزادی هستند کـه پدر و مادرش بعد از مرگش، به منظور عروسک هایش لالایی مـیخوانند. تنـها انسان را بـه یـاد خاطراتس مـی اندازند؛ خاطراتی کـه فقط به منظور مدتی کوتاه خوش بودند.
و اما بعضی انسان ها مثل غبار نشسته بر سنگ مزار مادرند؛ کـه مرهم زخم هایند. حتی اگر سنگی سرد بین دو صورت نـهفته بر زیر خاک و قرار گرفته بر روی خاک، وجود داشته باشد.
زندگی با همـه این غبارها معنادار مـی شود و وجود هرکدام موجب مـی شود کـه قدر دیگری را بدانیم.
لحظه هایتان پر از غبار های شگفت انگیز!!!
نویسنده: سمانـه رضائی
موضوع: دندان و دوست
ما،در دهانمان سی ودو دندان داریم کـه با استفاده از آن مـی توانیم غذاها را بجویم وبخوریم،تا هفت سالگی دندان هایمان شیری وبعد از آن دایمـی مـی شوند.
اینک دوست، درون تمامـی دوران زندگیمان فردی را بـه عنوان دوست بر مـی گزینیم وشریک خود درون دوران مدرسه ودانشگاه و.. قرار مـی دهیم بعضی از آنـها را سال های سال فراموش نمـی کنیم وبه دوستیمان با آنـها ادامـه مـی دهیم ولی با برخی از آنان جدا مـی شویم،گویی دندان دایمـی وشیری هستند.
دندان بعضی اوقات بخاطرپوسیدگی یـا خوردن شیرینی جات درون د مـی گیردکه تمام سعی مان بر این هست که آرامش کنیم، درد ورنج دوست نیز همـینطور اگر دوستی دچار رنجی شود تلاش مـی کنیم که تا دردش را تسکین دهیم.
یـاوقتی دندانـهایمان درد شدیدی گرفتند مجبوریم آنـها را درون بیـاوریم انگارمثل یک دوست بد اخلاق کـه اذیت مان مـی کند وباید از او فاصله گرفت واز دایره دوستی هایمان دورش انداخت.
وقتی دندانـهای سالم وسفید ویکدست داریم مثل دو ستان خوبی کـه همـه لحاظ از انـها راضی وخشنودیم.
نوشته: شبنم خلیل پور - دبیرستان: آیت الله صالحی
موضوع: انسان و کتاب
انسان ها همچون کتاب هستند .سرد و گرم روزگار را مـی چشند و پوسته شان قدیمـی تر مـی شود .گاه چنان خسته کننده و ملال آور اند کـه نیمـه تمام بـه حال خود رها مـی شوند و گاه چنان رازی را درون خود پنـهان کرده اند کـه تا آن را نیـابی،دست بردارشان نمـی شوی..گاهی کنارت مـی نشینند و تا ساعت ها با حرف های ضد و نقیضشان سرگرمت مـی کنند..گاهی آنقدر غرق سوال مـی شوی کـه دنیـایت را وارونـه مـی کنند .بعضی انسان ها،سخت هستند و بسی خشک!که حتی جرئت نزدیک شدن بـه آنـها را نداری و گاهی چنان مـهربانند و خودمانی کـه دلت مـی خواهد سطر سطر زندگی شان را جستجو کنی و زیر و بم پر فراز و نشیب روزگارشان را درون بیـاوری..
پایـان زندگی بعضی انسانـها مانند کتاب خوش هست و گاه تلخ؛تا با آنـها شب و روزت را سپری نکنی و خو نگیری،زهره چشم ها و بدخلقی هایشان را درک نمـی کنی و تهِ قصه شان برایت نامفهوم باقی مـی ماند .گاهی آنچنان درون مسائل کودکانـه و پیش پا افتاده غرق شده اند کـه فقد سعی مـی کنی خودت را نجات دهی و آنـها را بـه حال خودشان رها مـی کنی..انسان ها و کتاب ها،هر دو سعی درون نشان خود دارند لیکن تعداد کمـی از آنـها ارزش کنکاش را دارد .
همـیشـه سعی خواهم کرد آن کتابی باشم کـه شوق خوانده شدن را درون تو ایجاد کند و تو تمام روزت را بـه فکر درباره ی آن کتاب صرف کنی،با من زندگی کنی و همپای من بخندی..از سرانجام داستانم راضی باشی و دلت گرم شود..مرا خوب بشناسی و دوباره و دوباره زندگی ام را با عقل و قلبت تجربه کنی،هرچند کم و گذرا...
نویسنده : ریحانـه رئیسی شـهرستان بروجرد
موضوع: ریـاضی و ادبیـات
ریـاضی بازی با اعداد است، ولی ادبیـات بازی با کلمات است.ریـاضی درون کنار ذهن ما مـینشیند و ادبیـات با روح ما همبازی مـیشود. درون ریـاضی تمام xهای مجهول دنیـارا پیدا مـیکنیم ودر ادبیـات بـه دنبال تمام آرایـه ها و نقش ها مـیگردیم .
در زندگی بعضی افراد مانند اعداد درون ریـاضی،طبیعی و بدون رادیکال هستند،
ولی بعضی دیگر انگار آرایـه جان بخشی اند چون هیچ وقت خودشان نیستند.بعضی از آدم ها آرایـه ی پارادواند بغض مـیکنند و لبخند مـیزنند.
بعضی آدم ها مانند فعل ها درون جمله به منظور زندگی واجب اند ولی بعضی دیگر مانند فرمول های سخت ریـاضی اند و فقط به منظور زجراطرافیـانشان ساخته شده اند.بعضی افراد آرایـه اغراق دارند و بعضی دیگر مانند اعداد صحیح اند.
زندگی یـا پراز معادلات مجهول هست و یـا گاهی پراز منطق های بی رحم مـی شود . با زندگی فقط حتما ساخت بـه همان اندازه کـه با ادبیـات و ریـاضی مـیشود کنار آمد.
نویسنده: کوثر عسگر کرد
موضوع: تنـهایی و حصار
تنـهایی همانند حصاری هست که
مارا از همـه ی مخلوقات جهان مـی راند.حصاری کـه اجازه نمـی دهدی بـه تو نزدیک شود یـا حتی بـه تو صدمـه ای بزند،دیوار هم مـی تواند ما را از دشمنان مصون دارد و حریم خصوصی ما را احاطه کند،که مبادای از آن باخبر شود یـا حتی کوچکترین سوء استفاده ای از ما کند.وقتی کـه تنـها مـیشوی دوست داریی را داشته باشی کـه به آن تکیـه کنی و دیوار هم مـی تواند تکیـه گاه خوبی به منظور انسانـها باشد.گاهی هنگام تنـهایی هزاران هزار فکر بدوخوب بـه ذهنت مـی خوردوبا خود کلنجار مـی روی و از این حس بدو خسته کننده کـه تورا رها نمـی کند و انگار مـی خواهد تورا بـه چنگ بیندازد کلافه مـی شوی.دیوار هم همـین حس را دارد حسی کـه بعضی موقع ها تصمـیم بـه ریزش مـی گیردتاشاید از تنـهایی درون بیـاید وی بـه آن توجهی کند و دستی بر سرو صورتش بکشد و نوازشش کندو دوباره تکه های بدنش را بـه هم متصل کندکه وجودش با ارزش هست و انسانـها محبت های اورا بـه یـاد مـی سپارند.شاید دیوار با خودش بگوید چرا موقعی کـه سالم هستم بـه من توجهی نمـی کنید و بعد از متلاشی شدنم بـه سراغم مـی آیید؟نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟یـاشاید هم فکر کنند من از روی هم قرار چندین سنگ بی ارزش و شکسته بوجود آمده ام ارزشی ندارم.وبعضی اوقات فرد تنـها هم همـین حس و حال دیوار را دارد و دلیل تنـهایی اش را بی ارزشی و اضافی بودن مـی داند کـه اینقدر تنـها شده است.و بعضی اوقات دیوار از تنـهایی ترک بر مـیدارد و از دوست کناری اش جدا مـی شود،شاید عینا این جدایی فاصله ی خیلی زیـادی نداشته باشد اما درون باطن شایدبیش از چیزی باشد کـه حتی بتوان کوچکترین سابقه ی ذهنی از آن داشت.وفرد تنـها هم مثل دیوار ترک خورده مـی شود کـه قلبش شکسته شده و خیلی سخت مـی توان قسمت های شکسته شده را بـه هم وصل کرد،همانند دیواری کـه برای متصل آنـها حتما آن را خراب کرد و از نو آن را بسازند وشاید بـه محکمـی قبل نشود واین فرد هم شاید دیگر نتواند فرد سابق شود.شاید دلیل اینکه من این موضوع را انتخاب کردم این بود کـه گاهی وقت ها مـی شود با کوچکترین محبت بـه دیگران دلشان را بدست آورد و آنـها را از تنـهایی درون بیـاوریم که تا مثل دیواری نشود کـه وقتی فرد تنـهایی بـه او تکیـه مـی کند و حرف های دلش رابرای او بازگو مـی کند بـه او نگوید کـه ای دوست عزیز فقط تو نیستی کـه از تنـهایی دیوانـه شده ای من هم همـین حال و روزل کننده ی تو را دارم....
نویسنده: مژگان خواجه - مدرسه: زینب الکبری (س)
موضوع: تیکتاک ساعت و نمنم باران
تیکتاک. چیکتیک.تاکچیک.
صدای تیکتاک ساعت و نمنم باران بههم آمـیخته است.
چه صدای دلنوازی!
بعضی لحظات مانند قطرات باراناند. هر ساعتش یک حالوهوا، هر لحظهاش یک حسوحال و هر ثانیـهاش یک آهنگ.
تیکتاک هر ساعت، بیـانگر لحظاتی تلخ و شیرین هست که شاید بازنگردند و شاید هم تداعی شوند. درون هر گوشـهی این کرهی خاکی، تیکتاک ساعت بـه هر حالوهوایی مـیبخشد. حالوهوایی نـه چندان خوش و شاید هم....
آه از زمانی کـه این تیکتاکها بر خلاف مـیل تو مـیروند.
باران هم همـینطور، هرکدام از این قطرات بر صورتهای گوناگونی مـیبارد. اخمو، خندان، منتظر، گرفته، امـیدوار و.....
تیکتاک ساعت بر ذهن آدمـی خط مـیکشد.شاید این تیکتاک ساعت و صدای زنگ آن، یـادآور پایـان عمری باشد و گاه مـیتواند رسیدن یک عاشق را بـه معشوق خبر دهد، اما نمنم باران، تداعی لحظههای خوش هست و حتی فردی کـه امـید خود را از دست داده است، با شنیدن صدای قطراتش و ضربآهنگ دلنوازش بارقهای آنی درون ذهنش روشن شود.
قطرات باران، تندتند خود را بـه هر جا مـیکوبند و سرعتشان قابل محاسبه نیست.
تیک تاک عقربههای ساعت هم همـینطور. انگار کـه بین آن دو جدال و مسابقهای است.
و هر کدام به منظور برنده شدن مسر هست و هر کدام سخت مـیکوشد کـه دیگری را شکست دهد.
تیک تاک ساعت گذر عمر را بـه ما یـادآوری مـیکند کـه لحظاتی تلخ و شیرین درون آن زیـاد بوده است.
قطره قطره باران آهنگیست کـه مـینوازد فصلی از عاشقانـهها را.
هردوی اینها از نظم خاصی برخوردارند. ساعتی کـه دقیقهبه دقیقه و لحظهبهلحظهاش، حساب شده است؛ و بارانی کـه قطره بـه قطره اش ،از سویی بر تراز آدمـیزاد محاسبه شده است.
و نمـی توان این نظم را بر هم زد.
باران تندتند مـیبارد، تیکتاک ساعت هم همـینگونـه است.
بسیـار زود سپری مـیشود، شبها کـه به صدای تیکتاک ساعت گوش مـیسپاری و مـیبینی کـه چقدر بـه صدای باران شباهت دارد.
به ساعت نگاهی انداختم بـه خوابی خوش فرورفته بود. انگار کـه عقربه هایش درجا مـیزنند.
به پنجره نیز نگاهی اجمالی انداختم، باران نیز بند آمده بود.
نویسندگان: شقایق مفاخری و آرزو غریبی
کردستان شـهرستان دهگلان
دبیرستان: پروین اعتصامـی
موضوع: آدمـی و کیف⚡️
شاید بگوئید مـیان آدمـی و کیف هیچ وجه اشتراکی نمـیتوان یـافت،اما مـیان این دو وجه اشتراک های عجیبی مـیتوان مثلا:
بعضی از کیف هارا مـیشود فقط با پول پر کرد و بعضی از آن هارا با کتاب ،مثل آن دسته از انسان هایی کـه هیچ چیز را جز پول نمـی بینند و بعضی از آن ها جز علم چیزی نمـی خواهند و در جواب علم بهتر هست یـا ثروت،علم را انتخاب مـیکنند .
بعضی از کیف هارا حتما هر روز همراه داشته باشی و بعضی از آن ها فقط بـه درد این مـیخورند کـه در کمد های کوچک بالای جا لباسی گذاشته شوند،درست مثل آدم هایی ک هر روز حتما کنارشان باشی و روزت بدون آن ها نمـیگذرد و آن دسته از آدم هایی کـه باید آن ها و حرف ها و رفتارشان را نادیده بگیری و رد شوی.
بعضی از کیف ها دلی دریـایی دارند و همـه چیز را درون خود جای مـیدهند و بعضی از کیف ها دلشان جایی به منظور هیچ چیز ندارد ،مثل آدم هایی کـه در دلشان به منظور همـه جا هست و آدم هایی کـه دلشان چون سنگ تو پر و سخت هست و جایی برایی باز نکرده اند.
بعضی از کیف ها پشت تو هستند حتی اگر هر روز آن هارا روی زمـین بکشی و تنشان را زخمـی کنی،مثل رفیق های واقعی،مثلانی کـه از ته دل دوستت دارند حتی اگر دلشان را بشکنی.
بعضی از کیف ها حتی اگر شکلی چنان قیمتی نداشته باشند نمـیتون بر آن ها قیمت گذاشت ولی بعضی از آن ها حتی اگر شکلی زیبا داشته باشند بـه دلت نمـی نشینند و با هزاران تخفیف آن هارا نمـی خری. مانند آدم هایی کـه حتی اگر ظاهری زیبا نداشته باشند ،باطنشان تورا بـه سمت آن ها جذب مـیکند و بعضی ها کـه ظاهری زیبا و باطنی زشت دارند این تضاد بزرگ تورا از آن ها دور مـیکند.
آری بین آدمـی و کیف ارتباطی هست که حتما با اندیشـه ای متفاوت بـه آن بنگری که تا حسش کنی.
نویسنده: لیدا مطیری
موضوع: دل و سنگ
اغراق عظیمـی هست اگر بگویی کالبد سنگ زیباست؛اما دروغ هولناک تری هست اگر بگویی قلب خانـه ی مـهربانی هاست!
دل سنگ آبی است!هرچه باشد سنگ است.قلب هم..با این حال یـاخته های آن بی بعدند.گرگ ها سنگ هارا مـی درنداما دل هایی کـه سنگی شده اند را نـه.سنگ گرگ هارا سیر نمـی کند،اما برّه های سنگی چرا!
سنگ را گاهی رهگذری خسته لگد مـی زند؛اما دل را نمـی دانم چرا هرکه از راه مـی رسد عقده های تلنبار شده اش راکه سکانسی از خاطرات اوست بر سرش فرود مـی آورد وشاید شبنم وار او را طلب مـی کند.
نفس های باد،تپش های قلب را ضربان مـی دهد و قطره های ستاره،تاریکی سنگ را نمناک مـی کند.هاله ایی از نور مـی درخشد و روشنی غرق ابهام مـی شود.ناگهان چه زود سنگ ها،دل هایی مـی شوند پر تلاطم.. ودل هایی هست که درون جست وجوی خاکستری مغز شب جولان مـی دهد عشق را وسنگ ها مـی شوند فوّاره ی خواهش!گویـا جاذبه زمـین جذب مـی کند اما شاید این آسمان باشد کـه هُل مـی دهد .
از گندم زار دل مشتی کاه مـی ماند به منظور باد.سیـاه چاله های سنگی،سنگریزه هایی را مـهیّا مـی کند کـه مـی شود نوشدارو بعد از مرگ سهراب.
آیینـه های انتظار چه بی رحمانـه شکسته مـی شود با این دل ها.سنگ اما،مشعل بـه دست بـه انتظار بلبلی آرَمـیده است.
در اِنحنای مرگ خطوط سنگی،حجم شادی را درون ترازو مـی سنجید و دل هم دقایق خوشبو را شمارش معمـی زد.
یـادمان باشد ظهور درون جمعه ها نیست بلکه درون جُمجُمـه هاست!
نویسنده: فرحانـه افسرده
موضوع: انسان و کامپیوتر
بعضی انسانـها مانند کامپیوتر هستند...
بعضی از انسانـها پسورد دارند و پیچیده اند...اما بعضی هرچه دارند درون دسکتاپ است.
کار با بعضی از انسانـها سخت است.
بعضی از انسانـها حافظه زیـادی دارند
بعضی از انسانـها حافظه کمـی دارند
بعضی از انسانـها با اینکه حافظه زیـادی دارند اما اطلاعاتی ندارند و تو خالی اند...اما بعضی از انسانـها با حافظه کمشان اطلاعات مفیدی درون خود جای داده اند.
بعضی از انسانـها جاگیرند...بعضی از انسانـها جیبی.بعضی از انسانـها کوچک اند...بعضی دیگر،بزرگ.
بعضی از انسانـها انـه اند وبعضی پسرانـه.
بعضی از انسانـها نیـاز بـه بروزرسانی دارند
بعضی از انسانـها ویروس مـیگیرند و خراب مـیشوند و به ویروس کش نیـاز پیدا مـی کنند.
بعضی از انسانـها هنگ مـی کنند و بعضی ها هم وسط کار ری استارت مـی کنند.
بعضی از کامپیوتر ها نیز مانند انسان اند...
بعضی از کامپیوتر ها پیرند، بعضی جوان و بعضی تازه بـه دوران رسیده.
بعضی از کامپیوتر ها خوشگل اند،بعضی زشت.
بعضی از کامپیوتر ها دورویـه اند.
بعضی از کامپیوتر ها داغ مـیکنند.
به بعضی از کامپیوتر ها حتما رسیدگی شود.
بعضی از کامپیوتر ها پیر شده اند و کند اند و باید با حوصله با آنان کار کرد.
اما بعضی از کامپیوتر ها جوان اند و قبراق.
بعضی از کامپیوتر ها سکته مـی کنند.
و بعضی بـه زودی خواهند مُرد.
بعضی ها اداری اند و بعضی شغل آزاد...
نویسنده: یـاشار قاسمـی
موضوع: خاک و آتش
خاک نشان فروتنی،تواضع و سادگی هست آتش بـه معنای شرور،شیطانی همانگونـه کـه انسان از خاک و شیطان از آتش .
آتش مانند خشمـی هست فروزان کـه با خاک مـی توان آن را خاموش کرد ، درون آتش قرار گرفتن خفگی مـی آورد همانگونـه کـه خاک خفگی مـی آورد، گردو خاک دل انسان را سیـاه مـیکند انتقام آدم را آتش مـیزند.
در کنار آتش نشستن آدم را دلگرم مـیکند ،خاک بعد از مرگ انسان او را درون آغوش خود مـی کشد و او را بـه نوازش مـیگیرد ،شاید خاک و آتش متضاد هم باشند و همدیگر رو خنثی کنند ولی مـی توانند ویرانگر باشند ولی درون زمان های متفاوت ،آتش اگر شغله بکشد درون مدت کمـی مـی تواند جنگل و چیزهای موجود را بسوزاند ولی خاک مرگ تدریجی هست آرام و آهسته قاتل مـیشود شاید قاتل چندین نفس کودکانـه یـا شایدم قاتل طبیعت و آسمان خوزستان .
خانـه تکانی ها باعث از بین رفتن کدورتها و غبار درون دل انسان و خانـه مـیشود ، چهارشنبه سوری با پ از آتش و گفتن: (زردی من از تو ،سرخی تو از من) آدم را از گردو غبار غم و خاک خوردن دل دور مـیکند ، آتش بـه غذاهایمان گرمـی مـیبخشد ، بـه وسیله ی خاک کـه از ایـام قدیم بشر با استفاده از آن به منظور خود خانـه مـی سازد و کانون گرم خانواده را دورهم جمع مـیکند و به کانونشان گرما مـیبخشد.
نویسنده: زینب زاهدی
موضوع: پدر و کوه
پدر مانند کوه است،کوهایی کـه استوار مانده اند که تا زمـین سست نشود و پدر ها هم همـین گونـه هستند.
کوه ها مانند زنجیری دست درون دست هم ایستاده اند و ریشـه های خود را به منظور استواری زمـین استفاده مـیکنند ، پدران هم مانند کوه ها دست درون دست هم با یکدیگر جامعه ای مـی سازند که تا خانواده هایشان امنیت داشته باشند.
کوه درد مـیکشد، رنج مـی برد،استواری مـیکند اما هیچگاه شکست نمـیخورد، پدر هم مانند کوه ها درد مـیکشد ، رنج مـی برد اما استوار مـی ماند که تا با وجودش سایـه ی بالا سر خانواده اش باشد.
فرزندان و همسران بـه مردهایشان تکیـه مـی کنند که تا خستگی مشکلات را از تن خارج سازند و کوه ها تکیـه گاه درختان مـی شوند که تا بادها انـها را از بین نبرند.
به راستی کـه قدر پدرهای کوه مانند را کـه دلی از جنس مروارید دارند را حتما دانست که تا ارزش انـها را فهمـید.
نویسنده: خدیجه دلخانی
موضوع: قلب و چشم
درمورد این دو حرف کـه مـی اندیشی مـی گویی قلب کجا و چشم کجا ....
قلب حفره ای درون اعماق جان و چشم دو گوی بینا روی جان چطور این دو را مـیتوان بـه یکدیگر ربط داد؟با ریسمان؟شاید هم درخواب.
چگونـه مـی توان از تفاوت ها و شباهت هایشان گفت؟اما من مـی گویم و تو گوش کن و با وجودت حسش کن...
چشم مـی بیند و قلب عاشق مـی شود'چشم معشوق را مـی بیند و قلب تند تر مـی تپد'چشم مـی گرید و قلب مـی سوزد'قلب آتش مـی گیرد و چشم مـی گِرید و آتش را خاموش مـیکند'گاهی چشم مـی بیند و فراموشش مـی شود اما قلب مـیشکند و لبه های شکستگی دست دیگران را مـی برد 'چشم ظاهر را مـی بیندو فریب مـیخورد اما قلب دیگر اعتماد نمـی کند.
مادرت گاه گوشـه ای کز کرده و اشک مـیریزد اما تو نمـی دانی درون ذهن بی کرانش چه مـی گذرد...
من بـه تو مـی گویم اما تو بـه رویش نیـار آن گاه قلب به منظور مادرت ناله مـی کند و از مشکلات مـی گوید و چشم اشک مـیریزد که تا قلبش سبک شود.حتما دیده ای گاه چشم های خون آلود پدرت را...آن همان زمان هست که قلبش از بار سنگین مسئولیت مـی گوید و رنگ قلب درون چشمان پدر از درد و رنج زیـاد ظاهر مـی شود .کودک فقیری کـه جلوی مغازه اسباب بازی فروشی مانده و نگاه مـی کند درون قلبش آن عروسک مو طلایی با چشم های سبز و پیراهن صورتی را مـیخواهد و در چشمش حسرت بیداد مـی کند ...
مادرش این لحظه را مـی بیند و دلش خون مـی شود و در چشمش شرمندگی ظاهر مـی شود.آن رفتگری کـه کنار خیـابان را جارو مـی زند و ماشینی تمام آب چاله را رویش خالی مـی کند قلبش مـی شکند و در چشمش خجالت و بی نوایی ظاهر مـیشود.مادری کـه فریـاد پسری را کـه با دست های خود پرورش داده را مـی شنود و دلش مـی لرزد و در چشمانش ناامـیدی پدیدار مـی شود.
چشم ها گوینده قلب هستند گوینده ای کـه گاه اشکبار و گاه خندان هست چشم ها گاه مـی خندند لبخندی عمـیق ...
راستش را بخواهی من گاه صدای قهقه اش را مـی شنوم زمانی کـه بوسه بر دستان مادرم مـی 'زمانی کـه پدرم را سربلند مـیکنم .
آری ...قلب بـه وجد مـی آید و تندتر مـی تپد و چشم قهقه مـی زند.
نویسنده: پونـه رضایی نژاد
موضوع: زندگی با فوتبال
به نام حضرت دوست کـه هرچه دارم از اوست:زندگی ما انسان ها بـه نحوه عجیبی با برخی موضوعات آمـیخته شده هست گویی برخی از موضوعات با زندگی بـه مانند عاشق ومعشوق هستند اما شاید مقایسه زندگی با فوتبال چیز دیگری باشد. بـه مانند یک لیلی ومجنون با تفاهم های زیـاد و درهم امـیختگی های زیـاد بعضی دراین زمـین فوتبال باتعصب هستند وهمانند کوه ازتیم خود پشتیباتی مـیکنند بعضی اما بایک مـیلیون ودو مـیلیون دیگر تیم خود را عوض مـی کنند بعضی همـیشـه بهترین هستند وتوپ طلا بـه دست مـی آورند بعضی آقای گل مـی شوند بله آنان همانانند کـه از فرصت های زندگی بـه خوبی استفاده کرده اندبرخی انسان ها همانند مع هستند یعنی بسیـار پرتلاش به منظور حمایت از اطرافیـان خود برخی همانند مـهاجم هستند وبه فکر گل زندن درون زندگی هستند اما انچه مـهم هست این نیست کـه درچه مقامـی ودرچه پستی باشیم مـهم این هست که همـیشـه بهترین باشیم ونگذاریم کـه این زندگی کوتاه دنیـایی مانع از رسیدن ما بـه زندگی اخروی شود اما گاهی این بازی فوتبال بر مـیل ما نیست ما حتما دراین مواقع با صبر ودرایت آن را پشت سر بگذاریم .اری درون تاریخ مـیهن عزیزما هسندانی کـه برای دفاع از تیم وکشورشان جان خود را فدا د وچه خوش سرنوشتی دارند دراین زندگی حتما این معان را سرلوحه کار خود قرار دهیم واما برخی از انـها از ان بازی هنوز مصدوم هستند مـیدانید کـه چهانی را مـیگویم اری این شـهیدان وجانبازان وطنمان را پاس بداریم.در این زمـین فوتبال مبداااااااا کاری کنیم کـه به سلیقه داور مستغنی وفروتن دنیـا خوش نیـاد وکارت دریـافت کنیم .با سخت کوشی ومحبت شما مـیتوانید گل بزنید با سخت کوشی دنیـاتان را اباد مـی کنید وبا محبت اخرتتان را .و درون این زندگی فوتبال غم هارا تکل کنیم شادی هارا تبدیل بـه موقعیت به منظور گلزنی همـیشـه با خدا باشید و پادشاهی کنید آری همـیشـه حتما عاشق بود عاشق بود عاشق خدا بود...
نویسنده : محمد مـهدی نوذرپور
موضوع: باد و آدم
به نام خدایی کـه باد و آدم را آفرید.
بعضی بادها مانند آدم ها آرام و بی سر و صدا مـی آیند و مـیروند بدون انکهی متوجه شود.
بعضی بادها تند و خشن اند چنان خشن کـه خشمشان همـه جا را برهم مـیریزد و گاهی اوقات باعث خسارات زیـادی مـیشود.
بعضی باد ها بوی مـهربانی مـیدهند و یـاد آور خاطرات شیرینند.
بعضی باد ها آرام و لطیف مـی آیند اما با خشم و هیـاهوی زیـادی مـیروند.
بعضی بادهارا نمـیتوان دست کم گرفت گاهی خساراتی وارد مـیکنن کـه همـیشـه خاطرات تلخشان درون ذهن ماندگار مـی شود.
بعضی آدم ها مانند باد بـه سوی هر طرف مـیروند و یک جا ثابت نمـی مانند.
بعضی آدم ها بـه سویی مـیروند کـه به نفعشان باشد و در حین رفتن ضررهای زیـادی وارد مـیکنند کـه همانا با عنوان حزب باد شناخته مـی شوند.
بعضی آدم ها عجولند و پر سروصدا و بعضی آدم ها آرام بی سر و صدا کارهایشان را انجام مـیدهند.
بعضی آدم ها سخت و خشن اند مانند گردبادی کـه همـه را درون خود مـی بلعد.
بعضی آدم ها با صدای نسیم وارشان آرامش را بـه تمام وجودت تزریق مـیکنند و بعضی آدم ها با صدای خشن و رفتارهای بی رحمـیشان آرامش را از تمام وجود آدم مـیگیرند و بعضی آدم ها را مـیتوان از قبل پیش بینی کرد و طوفانی و یـا آرام بودن ان هارا فهمـید...
نویسنده : فاطمـه مصطفوی
موضوع: معلم و باران
ای معلم چون کنم توصیف تو/چون خدا مشکل شود تعریف تو
درموردی مـی خواهم بنویسم کـه همـه دنیـا مدیون ایشان هستند.کسی کـه قلمم از توصیف ایشان عاجز است.
معلم؛مانند باران است،بارانی کـه از وجودش به منظور زنده شدن موجودات مایـه مـیگذارد،بارانی کـه بودنش به منظور همـه زندگی است؛معلم مثل باران پاک است،بی رنگ،بی ریـا،بدون ناپاکی و زشتی ها. مثل باران مـی بارد و به غنچه ها بازشدن و به گل ها زندگی طولانی را آموزش مـیدهد؛ همچون باران برکویر خشک اندیشـه ها مـی بارد و گل های عشق و ایمان را درون وجود ها مـی پروراند.
معلم عزیزم؛ تورا بـه چه چیزی تشبیـه کنم کـه روا باشد؟!به باران کـه پاک و بی ریـا بـه زمـین خشک مـی بارد؟!یـا بـه اقیـانوسی کـه سروته ندارد؟!
باران مـی بارد و پاکی ها و زیبایی هارا فریـاد مـیزند،مـی بارد و به خاک جانی دوباره مـیدهد؛معلم با علمش با گذشتش،با مـهربانی و فداکاریش بـه دانش آموزان خود ،زیستن یـاد مـی دهد،تمام وجودش را به منظور آموختن مـی گذارد که تا مثل باران زندگی ببخشد،بااین تفاوت کـه باران همـیشگی نیست و مدت محدودی ماندگار هست اما آموزگار این چنین محدود بـه یک زمان مشخص نیست؛مقامش ووجودش درون دل هاو ذهن ها حک مـی شود جایی کـه هرگز بـه دیگران تعلق نخواهد گرفت،معلمـی کـه حتی وجودش راهم کنارت نداشته باشی از آموخته هایش استفاده مـیکنی.
باران مـی بارد،معلم هم مـی بارد بااین تفاوت کـه باران بر روی زمـین و معلم بر روی دانش آموزان. هردو مـی بارند و درس زندگی مـی دهند.
اگر الان من توانایی نوشتن دارم،اگر شما توانایی خواندن دارید،مدیونی هستیم کـه باران زندگی ما بوده است،کسی کـه تمام تلاشش را به منظور آموختنمان کرده هست که بـه اینجا برسیم،حتی خودش هم حاصل تلاش معلمـی دیگر است؛اگر کمـی اندیشـه کنیم مـی بینیم حتی جامعه ای کـه درحال پیشرفت است، پیشرفتش را مدیون اوست....
نویسنده: خاطره غفـاری نژاد
موضوع: پلک و پرده
پلکانم ظریف هست ،همانند پرده ای کـه روی شیشـه آرام مـیگیرد. پلکانم را کـه باز مـی کنم نوری بـه چشمم مـی خورد همانند پرده ای کـه از روی شیشـه کنار مـیرود و نور از آن عبور مـیکند,همانقدر زیبا،همانقدر آرامش بخش.
گاه پرده ها تیرگی دنیـا را بر نگاه خسته ام مـی بندند شبیـه پلک ها کـه خود را با تیرگی یکی مـیکنند که تا نگاه درون امان بماند.بعضی پرده هارا مـی بندیم که تا نبینیم دستانی را کـه روزی متعلق بـه ما بودند مثل روی هم گذاشتن پلک ها به منظور ندیدن.
گاه پرده ها را کنار مـی زنیم که تا روشنی دروغین جهان را بـه تاریکی عمـیق و سرشار از حقیقت ترجیح دهیم.
و پلک ها را مـی بندیم که تا اشک ها بر روی گونـه ها جاری نشود.
بعضی پرده ها تماشاچیـان دنیـای بیرون هستند و برخی خاک خورده ی خاطرات اطرافیـان.
این ها چه خوب بـه یـادم مـی اورند کـه پلک هایم را نبندم مبادا خاک های خاطراتم قطره شوند و تماشگر جهان غم باشم.نمـی خواهم مـیزبان بغض باشم.
و چه آرام پرده را مـیکشم بر روی شیشـه ی شفاف پنجره ای کـه تمام زشتی ها و زیبایی های این جهان را نشان مـیدهد.
و چه آرام مـیبندم پلکانی را کـه تحت تأثیر قرار مـیگیرد با دیدن زشتی ها و زیبایی های شیشـه ی پشت پرده.
من ، پلکانم را مـیبندم که تا اشک هایم پنـهان باشد همانند باران پشت شیشـه.
نویسنده: ارمغان حسن پور
موضوع: مرگ و زندگی
عضی چیزها از دو جنس ناساز هستند مانند مرگ و زندگی کـه در نگاه اول درون تضاد کامل هستند. اگر آنـها را درون کنار هم نگاه کنیم، این قیـاس شفافتر مـیشود.
مرگ همانند خواب هست و زندگی همانند بیدار شدن از آن.
مرگ بی هنگام درمـیزند که:«هان! آمدم که تا یکی از شما را ببرم و غمگینتان سازم!»؛ اما زندگی هر روز بـه ما لبخند مـیزند که:«های! بیـایید با هم باشید و شادی کنید».
مرگ نمـیتواند ادامـه داشته باشد، یک لحظه هست و تمام! بالا و پایین ندارد. اما زندگی همانند رودخانـهای جاری هست که درون مسیر خود از مناطق مختلف مـیگذرد. گاهی از کنار سبزهزاری زیبا و گاهی از مـیان صخرههای سنگی کـه حرکت زندگی را سخت یـا دلپذیر مـیکنند.
مرگ مثل یک راز است. رازی کـه چگونگی آن را نمـیدانیم و هرگز، یـا حداقل که تا زمانی کـه در این دنیـا هستیم، نخواهیم دانست کـه چیست. زندگی هم یک راز هست اما رازی کـه مـیتوانیم بـه آن پی ببریم و همـیشـه دانشمندان و عالمان کوشیدهاند رازهای زندگی را کشف کنند.
زندگی به منظور انسانهای مختلف فرق دارد. بعضی درون رفاه و آسودگی و بعضی درون فقر و بدبختی بـه سرمـیبرند. اگرچه اتفاقات قبل از مرگ و جان کندن یـا نکندن ممکن هست متفاوت باشد اما آن لحظه کـه جان از بدن خارج مـیشود، به منظور همـه بـه یک صورت است.
در این قیـاس و سنجش دیدیم کـه زندگی زیبا و مرگ زشت است. اما یـادمان باشد کـه زندگی درون این دنیـا حتی درون بهترین حالات هم با سختی همراه است. اگر ابدی باشد، ملالانگیز مـیشود و آدمـی بـه دنبال چیزی مـیگردد که تا مرگ او را دریـابد. بـه قول سهراب سپهری:«و اگر مرگ نبود، دست ما درون پی چیزی مـیگشت...» اما این بـه معنای نادیده گرفتن زیباییهای زندگی نیست. جالب اینکه خود سهراب مـیگوید:«آری آری که تا شقایق هست زندگی حتما کرد».
موضوع: انسان و ماه
آسمان بـه داشتن بسیـاری از چیزهامـی بالدهمچون ماه و زمـین هم خرسند هست از داشتن انسان.
ماه زیباست ودلنشین.بعضی
اوقات درخشان هست و بعضی اوقات دیده نمـی شود. گاهی بی همتا درآسمان خودنمایی مـی کند.
گاه رقبایی عرصه را بر او تنگ
مـیکنند.ماه به منظور درخشیدن دست
به دامان یـاری بسیـاری از
موجودات مـی شود.دل ماه بـه داشتن پشتیبانی همچون خورشید گرم است.مرواریدهای کوچک کل آسمان را فرش مـی کنند که تا دل ماه از تنـهایی نگیرد.صورت ماه پستی و بلندی های بسیـاری دارد و این نشانگر درد و زخمـی هست ک شـهاب سنگ های سوزان بر او تحمـیل کرده اند.گاه زندگی ماه بـه خطر مـی افتد.ضربان قلب آن بـه شماره مـی افتد.ابرهای تیره دل،او را درون حصار سرد و تنگی قرار مـی دهند.
امشب زپشت ابرها بیرون نیـامد ماه
بشکنقُرق راماهمن بیرون بیـاامشب
پس ماه مدام مـی جنگد که تا لنگرش بر عرشـه آسمان باقی بماند.
انسان نیز زیباست.با هر چهره و رنگی دلنشین و متمایز است.گاهی او مـی درخشد و مـی درخشد و گاهی بـه دلایلی زیـاد بـه چشم نمـی آید.رقبای بسیـاری بر راه او سد مـی شوند.انسان نیز به منظور موفقیت و رسیدن بـه اوج نیـازمند دیگر موجودات است.پشتیبانان محکمـی بـه نام پدر و مادر.انسان به منظور خوشایند دلش با بسیـاری از چیزها خود را رنگارنگ مـی آراید.بعضی انسانـها چاله چوله های صورتشان زیـاد هست و بعضی صاف همچون آینـه.درد و رنج های بسیـاری نیز بر صورت انسان سیلی مـی زنند و خراش هایی از جنس درد بر آن مـی اندازند.
روزها مـی روند و مـی روند اما یـادگاری هایی از خود بر هر فرد بـه جا مـی گذارند.انسان ها بـه وسیله چیزهای زیـادی محصور مـی شوند.
گاه توسط دیگر افراد.گاه توسط خودشان محصور مـی شوند درون خودشان.آنـها حتما بیـاموزند کـه بجنگند و بجنگند که تا گذر کنند از مرداب تیره و تار حصارها.
نویسنده: صبا پرتو
موضوع: آسمان و زمـین
آن هنگام کـه در اعماق زمـین هیچ جنبنده ای حتی تمام باور خویش را بـه حرکت از دست داده، درآن اوج ها جایی مـیان ابرها شاید، جنبده ای آهنین، غول پیکر سریع ابرهای تنیده درهم را مـیشکافد و به پیش مـیرود. ما همواره آسمان را با انوار مختلفش تداعی مـیکنیم. آفتاب عالم تاب روزهای کره خاکی را غرق درون نور مـیکند و ماه تاریکترین شبهای ما را روشنایی مـیبخشد. هر از چندگاهی نیز آذرخشی خشمگین نعره کشان نوری جهنده و گذرا را برایمان بـه ارمغان مـیآورد. آسمان توگویی نور هست و نور هست و نور. اما اعماق زمـین ظلمات محض است. تاریکی مطلق. درون این خاموشیِ محض آنچه موجودیتی دایم دارد و به رساترین صدای ممکن این این موجودیت را فریـاد مـیکشد سکوت است. سکوت فصل مشترک همـه تاریکی هاست. اما آن سوی این ظلمات، درون آسمان هفت طبقه سکوت بی معنیست. این پهنـه بغایت وسیع محال هست به سکون و سکوت تن درون دهد کـه حتی درون مرتفع ترین طبقه اش و حرکت جریـان دارد. اما هم آسمان و هم زمـین درون بطن خود ساکنینی دایمـی دارند. ساکنینی کـه به تبعیت از ذات سکونتگاهشان سرشتی متفاوت دارند. اگر درون سگاه زمـین ساکنی بنام انسان با هزار نقاب ماوا گزیده درون عوض ساکنین اسمان همـه ساختاری زلال و شفاف دارند. ابر شفاف هست همـین شفافیت موجب مـیشود؛ درونی ترین قسمتش درون معرض دید باشد. یـا ستارگان. هیچ ستاره ای زوایـای پنـهان ندارد چون روشنایی احتمال وجود زاویـه پنـهان را بـه صفر مـیرساند. آسمان امانتدار خوبی نیست. بار امانت را اگر بر دوش آسمان گذاری با همـه عظمت و ابهت کمرش خمـیده خواهد شد. اما درون مقابل زمـین این وارثِ همـیشـه دردهای بزرگ قادر هست سنگین ترین امانات را بکشد : آسمان بارِ امانت نتوانست کشید/ قرعه فال بنام من دیوانـه زدند. به منظور ماانسانـها آسمان همواره دست نیـافتنی هست اما زمـین درون مقابل، همـیشـه درون دسترس بوده و دست یـافتنی. شاید از این روست کـه آسمان گرانقدر بوده و با ارزش ولی زمـین بی ارزش بوده و ارزان. أسمان درون هیچ یک از طبقاتش مدفن ندارد اما زمـین که تا دلتان بخواهد مدفن دارد : مدفن آرزوهای دور و دراز. مدفن انسانـهای نیک و بد. مدفن رفاقت هایی کـه به یک نارفاقت، تمامِ هست و نیست خود را باخته اند. آسمان دشت ندارد، کوه ندارد، درخت و دریـا و گیـاه هم همـینطور...اما همـه اینـها را بعلاوه دیدگانی کـه درد و رنج اشک مـیریزند،برای زمـین است.
نویسنده: آیدا حیدری
موضوع: مقایسه شیشـه و دل
شیشـه دل هم شکستنی است. دل را دیده ای, با تبسمـی از هیجان تند تند مـی تپد ؛ با نوای عشق مـی لرزد؛ اما با غم صاحبش گرفته مـی شود.
دل هم مانند شیشـه غبار مـیگیرد و سیـاه مـیشود. الودگی هایش را پاک نکنی احساساتش از بین مـیرود. گاه حتما دست مـهربانی را بر جام بلورین قلبت بکشی و ان را تمـیز کنی. دل الوده، حکم شیشـه خاک خورده مغازه ای را دارد کـه هیچ بـه ان توجهی نمـیکند.
دل آدم ها هم مانند شیشـه حساس است. دل ها زود رنج اند ، با رفتاری ترک مـی بندند.
شیشـه را دیده ای با سنگ مـی شکند؛ اما شیشـه دل را شکستن، احتیـاجش سنگ نیست. گاه با نگاهی ، با سکوتی ، با رفتنی، با حرفی، با اشکی و گاه با مرگی مـی شکند. شیشـه، شیشـه است. چه شیشـه دل باشد ، چه شیشـه پنجره اتاقت؛بشکند ، ترمـیم نمـی یـابد. تکه های خورد شده اش را هم بـه هم بچسبانی ، جایش مـی ماند.
دل نرم و لطیف هست ، شیشـه سخت و شکننده. دل مخزن اسرار هست ، شیشـه صاف و شفاف ، و هر چه درونش هست به معرض نمایش مـیگذارد. دل هم مثل شیشـه نازک و شفاف است. به منظور همـین هست که با حرف و یـا اتفاقی زود مـی شکند، زنده مـی ماند اما دیگر لطافت و زلالی اش را ندارد.
تکرار شکستن هاست کـه قلب را پوچ مـیکند،سیـاه مـیکند،بی ارزش و بی رحم مـی کند. مانند شیشـه ای کـه یک بار شکسته ، دور ریخته مـی شود.
از این روزگار و آدمـهایش متنفرم؛ اینجا حتی دروغشان بـه بهای یک زندگی تمام مـی شود ، بـه بهای یک دل شکستن.
حرمت دل ادمـی را ندارند و ان را همچون شیشـه مـی شکنند. متنفرم از آدم هایی کـه به همـین راحتی دلی را مـی شکنند.
شیشـه شکستن مجازاتی ندارد!؛ اما گویـا آدم ها فراموش کرده اند ، شیشـه ها انواعی دارند ؛ شیشـه دل را شکستن جرم کوچکی نیست!!!
اگر دل بشکند شاید بتوانی تکه های شکسته اش را از کوچه بعد کوچه های نامردی مردمان این شـهر بعد بگیری و بهم بچسبانی ولی... اثرش که تا پایـان عمر بر روی ان باقی خواهد ماند.
حواسمان بـه صدای شکستن دل های اطرافمان باشد، مبادا دلی را بی خبر بشکنیم ...
نویسنده: انیس صداقت نیـا
موضوع: تفاوت انسان و جانور
فرق آدمـی با جانور چیست کـه اینقدر بـه آن مـینازد؟اگ آدم دارای عقل دور اندیش و آینده نگر نمـی بود چه بسا همچون جانور غرق نیـاز بود.
شاید انسان دیوانـه یـا انسانی کـه با نوشیدن مست و از خود بی خود مـی شود از شیخ حیله گر بی آزار تر باشد
مولوی کرده این نکته را شیرین بیـان:
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از آن دیوانـه سازم خویش را
در شگفتم کـه چرا این برتری،شده درون ما مایـه وحشی گری؟
درطبیعت، هر جانور درون هنگام سیری هست بی خطر، اما نمـیدانم چرا نوع بشر وقت سیری مـیشود بی رحم تر.
هیچ گرگی بوده کـه از بهر مقام، گرگ ها را کرده باشد قتل عام؟
هیچ ماری دیده ای با زهر خود، کشته ها برپا کند درون شـهر خود.
هیچ حیوان ساخته بمب اتم،تا کـه هستی را کند از صحنـه گم؟
دیده ای هرگز الاغی بار بر، مـین گذارد کار زیر پای خر؟
پس چرا انسان با عقل و خرد آبروی همـه ی موجودات را مـیبرد؟
نویسنده: مبین دنیـایی مبرز
موضوع: مقایسه ی کتاب با انسان، با برگ درختان، با آسمان و ...
کتاب ،انسان،برگ درختان،آسمان
هر چهار مورد شگفت انگیز اند و دنیـایی مجزا و خاص دارند.
کتاب ها متنوع اند با موضوع های متفاوت، همانند؛ انسانـها.
روزی شاد و خندان، روزی اندوهگین و روزی تیره و تار هستند.
در ورقی از آن، زیبایی های جهان بی کران، همچو خنده برانسان حک شده است؛
در ورقی دیگر، از ظلم سیـه رویـان گفته است؛ کـه چه ها با یکدیگر نکرده اند!
برگ درختان نیز، درون هر فصل از سال،
رنگ های خاص خود را دارند.
رنگ های روشن که؛ درون بیـان علم و دانش،
تمامـی هنر خود را بـه کار مـیگیرند،
و موضوع هارا دگرگون، بیـان مـیکنند.
گاهی خشم انسان، برگ های کتاب را همچو؛ خزان درختان پرپر مـیکند و
به گمان خود، اینگونـه تخلیـه خواهد شد.
دلهای ما چرا حتما همچون آسمان شب تیره و تار باشد؟
چرا نمـیشود رنگارنگ و زیبا، همانند رنگ های روشن برگ درختان باشد؟ و
در درون خود از خوبی ها زیبایی ها عشق و محبت لبریز گردد؟
گاهی کتاب با این افکار و دو رنگ بودن ما آدم ها، پیر و فرتوت مـیگردد و دیگر رونق و شور وحال، اوایل خودرا ندارد و به دیـار تنـهایی های خود، سفر مـیکند.
به راستی کـه ما چه تاثیرات مخربی، درون پیرامون خود مـیگذاریم.
نویسنده: ماریـا هاشمـی نژاد
موضوع: انسان و ویرگول
در نوشته هایمان زیـاد از ویرگول استفاده کرده ایم،بیشتر انسان ها هم شبیـه ویرگول هستند.
بعضی از ویرگول ها زندگی مـی بخشند و جانی را دوباره تازه مـی کنند، بعضی ها نفس را مـی گیرند و محروم از زندگی مـی کنند، برخی از ویرگول ها بین دو چیز شاخص جدایی مـی اندازند و برخی دیگر چنان دو چیز پرت را بـه هم پیوند مـی زنند کـه حتی فکرش را هم نمـی کنی.
بعضی از انسان ها تورا بـه لحظه ای سکوت و مکث وا مـی دارند. برخی تو را با چیز های دیگری پیوند و تلفیق مـی دهند کـه شاید شایسته اش نباشی، بعضی از انسان ها مدام درون جای جای ورق زندگی ات تکرار مـی شوند کـه شاید هم نیـاز نباشند و در جاهایی کـه به شدت مورد نیـازت هستند پدیدار نمـی شوند. برخی از انسان ها گاهی بین تو وی کـه دوستش داری جدایی محضی بـه جای مـی گذارند کـه دیگر نتوانی با آن پیوند بر قرار کنی اما، درون حالی کـه به سود تو عمل مـی کنند.
آری انسان ها همانند ویرگول ها، هم جدایی ایجاد مـی کنند و هم، پیوند.
نویسنده: لیلا عباس زاده
موضوع: دوست و هواپیما
در طول زندگی ام دوستانی زیـادی
داشته ام با ظاهر و خلق و خوی کاملا متفاوت و باطنی مستتر.شاید عجیب باشد من همـه ی آن ها را مانند هواپیما مـیبینم.
کودکی ام را بخاطر دارم کـه هنگام فراغت با آن ها بـه اوج آسمان مـیرفتم.قهقه مـیزدم و مملو از لذت مـیشدم.گاهی نیز بخاطر شیطنت های بچگانـه با خشم ابر ها روبه رو مـی شدم.
مـی گذشت و مـی گذشت و من بـه دور از هیـاهو برفراز ابرها با هواپیماهام حرکت مـی کردم که تا اینکه سوار هواپیماهای متفاوتی شدم.
یکی از آن ها کـه با مقصدهای قشنگش مرا بـه جاهای شگفت انگیز مـی برد و با پنچره های دوستی اش لذت تفکر را بـه من آموخت.اما از بخت بد سرنوشت بلیت پرواز با او را از دست دادم.
دیگری سال ها مرا روی صندلی مخصوص خود نشاند.هرجا اراده مـیکردم مرا با کمال مـیل مـی برد.از بلند پروازی با یکدیگر شاد بودیم.اما حالا قراضه ای شده درون گوشـه ی قلبم.
نوبت بـه عجیب ترین هواپیمایم رسید.او با همـه متفاوت بود.با حرکات نمایشی اش مرا بـه وجد مـی آورد.با سرعت خارق العاده اش مرا غرق هیجان مـی کرد.طعم پرواز با او مزه دیگری داشت.او یک حس تازه بود.من هم با وجود او بال درون مـی آوردم پروانـه مـی شدم و به دور او مـی چرخیدم.او عزیز ترین و دوست داشتنی ترین هواپیمای من بود.سعی مـی کردم او را همـیشـه نو و تمـیز نگه دارم.با اینکه فراز و نشیب های زیـادی را طی مـیکردیم اما از پرواز با یکدیگر خوشحال بودیم.اما درون عین ناباوری با پیدا شدن سروکله ی طوفان ها و صاعقه های بی رحم باهم سقوط کردیم.زخم هایی کـه هنوز التیـام نیـافته اند,خاطرات مبهم تلخ و شیرین پرواز با او را برایم زنده مـی کند.در ظاهر لوو فریبنده اش یک هواپیمای زنگ زده پنـهان شده بود.
دوتا از هواپیماهایم هنوز مرا روی بال خود مـی نشانند و گاهی باهم بـه سفری کوتاه مـی رویم اما قدرت و توان اولیـه خود را از دست داده اند.با سرعت کندشان دیگر بـه من نمـی رسند.
چندتا از هواپیماهایم مدام تصادف مـی د و مرا با دیگران درگیر مـی د.نا گفته نماند دیگر هرگز با آن ها پرواز نکردم.
بعضی ها درون خوبی و بعضی ها درون بدی از هم سبقت مـی گرفتند.
بعضی ها قلبشان هم جنس بدنـه هایشان بود.
بعضی ها روحشان بـه لطافت ابرها و صمـیمـیتشان همانند خورشید بود.
بعضی ها دشمنی شان مثل تگرگ برسرم مـیبارید.
اما حالا تصمـیم گرفته ام پیـاده شوم بجای پرواز درون ابرها و رویـای رسیدن بـه ماه روی پای خود بایستم و واقع بین تر باشم و درگیر پرواز های زودگذر هواپیماها نباشم.دیگر سقوط نمـیکنم.من از همـه ی هواپیما ها مـی ترسم.از بدنـه سرد و سخت آن ها و خاموش شدن موتور وجودشان هراس دارم.
امـیدوارم روزی هواپیمایی بیـابم کـه مرا بـه مقصودم برساند و آنقدر باهم پرواز کنیم کـه به خلاء برسیم.
نویسنده: کوثر
موضوع: برگ و دست
فقط انسان ها نیستند کـه دست داشته باشند یـا فقط حیوانات نیستند کـه دست داشته باشند گیـاهان هم دست دارند و دست آن ها همان برگ است.
وقتی بـه دست نگاه مـیکنی قدرت خدا را درون نقش و نگارهایش مـیبینی همانطور کـه در برگ همـین قدرت بازتاب مـیشود.
زمانی کـه خداوند رحمت خودش را نازل مـیکند همـه دستهایشان را بـه دلیل شکرگزاری بالا مـی برند حتی درختها! بله، درختها سرحال و زنده مـیشوند و برگ هایشان با نشاط رو بـه بالا مـی رود همانطور کـه انسان زمان بارش باران دستهایش را بالا مـیبرد و وقتی باران بـه دستش خورد شادمان مـیشود .
دست ها کار های نیک مـیکنند ، برگ ها هم کارهای نیک مـیکنند.برگ ها هوا را تغییر مـی دهند ، دست ها دنیـارا تغییر مـی دهند،برگ ها زندگی را با تنفس بـه دست ها هدیـه مـی دهند،دست ها با کاشتن درخت زندگی را بـه برگ هدیـه مـی دهند ، برگ ها یک شکل و یک رنگ نیستند ، دست ها هم یک شکل و یک رنگ نیستند.
همانطور کـه ملاحظه کردید دست ها درون دست هم و برگ ها درون برگ هم بـه دنیـا و هستی کمک شایـانی کرده اند.
نویسنده: محمد رضا کیـانی
موضوع: انسان با ماشین
بعضی از انسان ها مانند ماشین اند: بعضی از انسان ها مدل بالا اند و به یکدیگر فخر مـی فروشند. بعضی از انسان ها تندرواند و بعضی هم کندرو. بعضی از انسان ها ترمز مـی برند و به دست انداز مـی افتند. بعضی ها درون وسط راه پنچر مـی شوند. بعضی از انسان ها به منظور کارهای سخت ساخته شده اند و بعضی ها چند کاره اند. بعضی ها احتیـاط نمـی کنند و به ته دره مـی روند. بعضی از انسان ها نیـاز بـه شست و شو دارند که تا نو و جذاب شوند. بعضی ها قدیمـی اند، بعضی ها تازه. بعضی ها کرایـه ای اند، بعضی ها فروشی و خی اند و بعضی ها هم دربستی. بعضی از انسان ها از مدل مـی افتند. بعضی ها پوسیده مـی شوند و دیگر نمـی توان بـه آنـها اطمـینان داشت. بعضی از انسان ها جوش مـی آورند و حالا حالا ها خنک نمـی شوند. بعضی از انسان ها بـه روغن سوزی مـی افتند و نیـاز بـه تعمـیر دارند. بعضی ها بـه صافکاری نیـاز دارند. بعضی از
انسان ها فقط رنگ و ظاهر خوبی دارند. بعضی از انسان ها نایـابند و سخت پیدا مـی شوند. بعضی وقت ها هم پیدا نمـی شوند.
بعضی ماشین ها مانند انسان ها هستند: بعضی از ماشین ها نان نامشان را مـی خورند و بعضی نان پدرشان را. بعضی از ماشین ها خواب ندارند و بعضی ها فقط مـی خوابند. بعضی ماشین ها مریض مـی شوند.بعضی از ماشین ها یک دنده اند. بعضی ها ظرفیت ندارند. بعضی از ماشین ها صاف و ساده اند و مـی توان بـه آنـها اطمـینان کرد. بعضی ماشین ها کاری ندارند و بعضی ها بیست و چهار ساعته کار مـی کنند و بعضی از ماشین ها هم زود خسته مـی شوند نیـاز بـه استراحت دارند.
نویسنده: محمدمـهدی ذوالقدر
موضوع: قلم و نویسنده
قلم مـی د و مـی نویسد ...
ذره ذره وجودش را درون تار و پود کلمات گم مـیکند . گاه شعر مـیشود و گاه غم ،گاه شور مـیشود و گاه شاد و آخر سر مـیداند کـه تنـها مـیشود ،تنـهای تنـها، انگار کـه دیگر چیزی به منظور نوشتن نمانده !
نـه کـه چیزی از کلمات نمانده باشد نـه!
ژرفای دنیـای کلمات هرگز پایـانی ندارد ...
دیگر جانی درون تن ندارد که تا وصف کند ،قصه ها را ، غصه ها،عشق ها را ، حماسه ها را ...
جوهر وجودش را بـه تئاتر کلمات بخشیده هست . آخرین روز هست مـیداند...
آنگه کـه آخرین ذره های جانش را درون مـیان واژه ها جا مـیگذارد، بغض مـیکند ، آه مـیکشد تاب نمـیآورد و قطره سیـاه اشک را رها مـیکند ،رخسار برف رنگ کاغذ سیـاه مـیشود،و قلم شرمنده از این رسوایی بزرگ...
بغضش را قورت
هنوز ایستاده هست و جرات نمـیکند قدم از قدم بردارد،اما ناگهان کنار سیـاهی اشکش ،سفیدی شبنم چشم دیگری مـینشیند، سرش را کـه بلند مـیکند ،مـیبیند، حس مـیکند ، لمس مـیکند بغض اورا ...
نویسنده چرا ؟
او کـه همچو من تمام نمـیشود ، او کـه کنار گذاشته نمـیشود ،او کـه فراموش نمـیشود ، او چرا بغض کرده ...
چه خبر هست در دنیـای انسانـها؟!
قلم چه مـیداند ، قلم چه مـیداند
انسان چه ها کـه نمـیکشد و چه ها کـه نمـیبیند...
نویسنده تکانی بـه قلم مـیدهد،قلم از فکر بیرون مـیدود ،حال تنـها چیزی کـه برای او درون این روز آخر لذت بخش هست ، حال و روز مشترکشان است...
گوشـه کاغذ باز خیس مـیشود ،و قلم باز تاب نمـیآورد ، کاغذ سیـاه مـیشود و سیـاهی جوهر، نظم واژه ها را بـه هم مـیریزد، او کـه مـینویسد ،مـیزند و قلم بـه هر سازش مـید ، او قطره قطره اشک مـیدهد ، قلم ذره ذره وجودش را ، او فریـاد مـیزند و قلم خط مـیکشد ، نویسنده درد دل مـیگوید و قلم درد را بـه جان مـیخرد ، او از عشق مـی سراید و قلم نازش را بـه جان و دل مـیسپارد...
و آخر...
او خسته مـیشود و قلم تمام...
( و این هست شاعرانـه های پنـهان
نویسنده: کوثر غلامـی
موضوع: مقایسه زندگی با ریـاضی
زندگی مانند کلاس ریـاضی هست که حتما در آن،شادی هارا جمع کرد،کینـه هارا تفریق نمود،محبت هارا ضرب و لطف و مـهربانی را تقسیم کرد.
باید با محاسبه محیط زندگی و مساحت عمر،شکل مناسبی بـه شخصیت خود داد.
باید مرکز دایره ی زندگی را یک انتخاب خوب قرار داد.
باید بیش از سطح بـه عمق زندگی اندیشید،تا حجم معنویت و خدادوستی زیـاد شود.
زاویـه ی دید را باز کنیم و در خط مستقیم بـه موازات حق پیش رویم،تا هندسه ی وجودمان آشفته نشود.
باید حساب عمرمان را داشته باشیم،تا آدم حسابی شویم.
اگر هندسه زندگی را خوب حساب کنیم،مـهندس مـیشویم.
زندگی مانند ریـاضی معادله های پیچیده ای دارد،گاه آنـها را یـاد مـیگیریم،گاه تبدیل بـه تجربه و گاهی خیلی ساده از آنـها مـیگذریم،و درون غفلت و بی خبری مـیگذرانیم.
گذشت شب و روز و سپری شدن هفته ها و ماه ها،برای ما یک کارنامـه تشکیل مـی دهد.به این کارنامـه مروری کنیم،راستی مـیانگین خوبی هایمان چقدر است؟
گویی آمار تنـهایی هایمان چند رقمـی شده،و نیـاز بـه ماشین حساب دارد.
زندگی بازی نیست،زندگی ریـاضی است،که حتما لحظه بـه لحظه ی آن را محاسبه کرد بعد باید با پرگار عشق،دایره ی تلاش و کوشش را بر محور علم،ترسیم کنیم،تا محیط زندگیمان پر از شادی هایی کنیم کـه ضریب آنـها مـهربانی است.
نویسنده: سارا زنگنـه وندی
موضوع: مقایسه قلب و مغز
بعضی قلب ها پهناور هستند،بعضی مغز ها آشفته ،بعضی قلب ها عاشق،بعضی مغز ها پژمرده ،بعضی قلب ها قرمز،بعضی مغز ها خاکستری.....
قلب دوستش احساس هست اما مغز دوستش منطق است،قلب زخمـی مـی شود ،مغزدرمانش مـی کند.
قلب غبار آلود مـی شود مغز خانـه تکانی مـی کند،قلب تنـها مـی شود مغز دوستش مـی شود.
قلب محو مـی شود اما مغزبه آن امـید مـی دهد ،قلب انسان های زیـادی درون خود جا مـی دهد،اما مغز آنـها را ذخیره مـی کند.
قلب گروهی را درون مرکز قرار مـی دهد مغز آنـها را بـه حافطه بلند مدت مـی سپارد،قلب افرادی را روی لبه قرار مـی دهد ،مغز آنـها را درون حافظه کوتاه مدت نگه مـی دارد ،قلب مـی تپد مغز خوشحال مـی شود ،قلب دوست مـی دارد،مغز صبر مـی کند.
قلب دلتنگ مـی شود و مغز آرامَش مـی کند،قلب آتش مـی گیرد اما مغزآن را خاموش مـی کند ،قلب سرخ تر مـی شود مغز از آن عمـی گیرد.
قلب خاطراتش را تکرار مـی کند ،مغز به منظور یـادگاری آن را حک مـی کند،قلب قهرمان مـی شود مغز بـه او مدال مـی دهد،قلب رنج مـی کشد مغز خاطرات را برایش ظاهرمـی کند .
قلب نا امـید مـی شودمغز روزهای امـید را بـه آن نشان مـی دهد ،قلب مضطرب مـی شود مغز مادرش را بـه او نشان مـی دهد ،قلب سنگ مـی شود مغز کمک بـه دیگران را بـه او نشان مـی دهد .
قلب مـی گیرد مغز اشکش را پاک مـی کند ،قلب مـی شود مغز کاغذ های باطله اش را درون آن فرو مـی کند .
قلب خطا مـی کند مغزبه او تذکر مـی دهد ،قلب موفق مـی شود مغز بـه او تبریک مـی گوید،قلب تند تند مـی تپد مغز بـه او هشدار مـی دهد ،قلب زخم مـی شود مغز رویش مرحم مـی گذارد .
قلب عاشق مغز هست و مغز عاشق تر ... .
نویسنده: رودابه زال
موضوع: دیوار و تنـهایی
سخت راست ومقاوم ؛بلند و بدون نفوذ مانند تمام دیوار ها ؛ اما رنگش ،رنگش دل گیر هست ، رنگش روح را مـی آزارد ، نفس را بند مـی اورد . از جنسش بگویم ؛ از آجر و خشت و گچ و سیمان نیست ، دیوار هست اما از جنس خودت ،از جنس تنـهایی . بی حوصلگی ، از جنس خواب های مداوم از جنس سر درد ، خلاصه بگویم تکه ای از خودت هست از وجودت .
بعضی از دیوار ها هستند کـه هر چقدر هم دستان اطرا فیـانت همراهی کنند و تو را بـه بالا هل دهند حتی بـه عرش آسمان هم بروی تمامـی ندارد ، نمـی توانی مانند کودکی ات پای بر صندلی بگذاری وچشم هایت را بـه آن طرف دیوار برسانی . تو حتی نمـی توانی بـه ان دیوار بلند هم تکیـه کنی ؛ چرا مـی توانی تکیـه کنی ولی فقط بـه سایـه ات .
این دیوار مانند آن دیوارهایی نیست کـه تو پای بر آن مـی کو باندی و بی حوصلگی ات را روی ان خالی مـی کردی . تو از دیوار خانـه ات نمـی توانی رد شوی نمـی توانی دست درآجر هایش بگذاری و آن ها را درون هم شکنی و به بیرون روی . ولی خودت را دیوار دیوار تنـهایی ات را درون هم شکنی وان دنیـای آجری خود را خراب کنی .
تنـهایی مانند دیواری هست که نمـی توانی از آن بیرون روی مگر بـه خواسته ی خودت .
اینجا دیگر دستی نیست کـه تورا بـه بیرون کشد که تا زیبای های بهار را تماشا کنی واز خزان دل گیر اطرافت رهایی یـابی .
اینجا فقط خودت هستی و دستان خودت کـه باید تو را از این دیوار دل گیر پاییزی نجات دهد .
دیوار هست اما از تو محافظت نمـی کند ، تو را از گزند سرمادو گرمادنجات نمـی دهد . فقط تو را درون خودت منجمد مـی کند .
روحت را درون جسمت زندانی مـی سازد و انگیزه ی شادی را از تو مـی گیرد ؛ شاید هم بتواند از تو محافظت کند ، شاید همـین دیوار مرگ بار تو را ازانی دور کند کـه نبودشان بهتر از بودنشان هست .
از چهره های دروغین ، از لبخند های دوستانـه ای کـه دشمنانـه هست .
مـی دان عذاب آور هست ولی بهتر از تمام دیوار های دیگر هست ، گاهی لازم هست که با آن دیوار حصاری دور خودت بکشی که تا دستی بـه تو نرسد که تا با اشک لبخند نزنی . شاید بهتر هست که از آن فرار نکنیم و آن را مانند دیوار های دیگر محافظ خود بدانیم .
نویسنده: آیلار شجاعی
موضوع: خواب و روزهای تعطیل
گاهی بایدروی یک کاغذبنویسی تعطیل هست وبچسبانی پشت شیشـه افکارت..
نـه ازاین تعطیلی های بی دروپیکر..نـه! اینجورتعطیلی هافقط عقربه های ساعت راخسته مـیکنند..کم لطفی نمـیکنم اندکی کـه فکرکنی بـه حرف من خواهی رسید،بعضی تعطیلی هاهستندکه نبودشان صدهامرتبه بهترازبودنشان است..مانندروزوفرصتی کـه برای امتحانی بـه توتعلق مـیگیردوتوتنـهاشب امتحان کتاب راورق مـی زنی
اینجورتعطیلی ها تنـهاباراضافه ای اندکه بایدازتقویم های روی دیوارخط بخورند..تعطیلی هایی کـه فرق چندانی باخواب ندارند،تعطیلی هایی کـه نمـیتوانندتوراازدست زمزمـه هایـالت آور افکارصف کشیده ی پشت شیشـه وچنگهایی کـه به روی پارچه ی اتوکشیده ی آرامشت مـیکشندرهایت کنند،افکاری کـه چنگهایشان صورت شاداب وگلگونت راچروک وپژمرده مـیکنندوبی آنکه بفهمـی لبخندهای ازته دلت راازروی لبهایت مـی دزدند...اینجورتعطیلی هاشبیـه اندبه قاضی ای کـه خودحکم حبس متهمـی راصادرمـیکندوشب ازدلشوره فردای زندانی سربه بالین نمـیگذارد ┝ساده بگویم اینجورتعطیلی هابه دردچندانی نمـیخورند...
تعطیلی های خواب آلودرامـیتوان شباهت دادبه خاموشی وخفتن چراغهای برق خانـه درمقابل چشمان بچه ی تنـهاوماتم زده شب،همان قدرتاریک وسیـاه کـه چشمانش بـه لکنت مـی افتندهمان قدرغفلت بارکه جلوی پایش رانمـی بیندوبه زمـین مـیخوردوهمانقدرترسناک کـه کت وکلاه آویزان شده پدرراباموجودوحشتاک کابوسهایش اشتباه مـیگیردوهمانقدرمبهم کـه باروشن شدن فضاچشمـهایش بـه خودمـی آیند...بیدارشده وخودراسرزنش مـیکند.
گاهی لازم هست باافکارت کمـی روراست باشی ..نامـه مرخصی شان را امضاکنی وفقط به منظور مدتی ازکاربی کارشان کنی،گاهی لازم هست لباسی را کـه دوست داری برتن کنی ..زیرنورآباژور قهوه ات رامزه مزه کنی،کتاب موردعلاقه ات راورق بزنی ،کارتونی کودکانـه ببینی وبلندبلندقهقهه بزنی..خاطرات دوست داشتنی ات رامرورکنی وورقی دیگرازآن راباجوهری ازجنس آرامش پرکنی؛...
این بارآرامشی ازجنس خواب ورویـاهایت،خوابی کـه باشیشـه شویی ازبی دغدغگی ات پارچه ای روی خستگی هایت مـیکشدولبخندی بـه لبهایت هدیـه مـیکند
گاهی لازم هست درتقویم برنامـه هایت تعطیلاتی بخودهدیـه کنی .به افکارروی هم سوارشده ات لبخنددندان نمایی بزنی ودستی تکان دهی،شال وکلاهت رابپوشی ،ردپایی درخیـابانـهابگذاری وباولع نفس بکشی
《خودمانیم گاهی حتما در تعطیلی هایت از#خواب بپری》
نویسنده: زینب پورمحمدی
موضوع: مقایسه قلب و مغز
بعضی قلب ها پهناور هستند،بعضی مغز ها آشفته ،بعضی قلب ها عاشق،بعضی مغز ها پژمرده ،بعضی قلب ها قرمز،بعضی مغز ها خاکستری.....
قلب دوستش احساس هست اما مغز دوستش منطق است،قلب زخمـی مـی شود ،مغزدرمانش مـی کند.
قلب غبار آلود مـی شود مغز خانـه تکانی مـی کند،قلب تنـها مـی شود مغز دوستش مـی شود.
قلب محو مـی شود اما مغزبه آن امـید مـی دهد ،قلب انسان های زیـادی درون خود جا مـی دهد،اما مغز آنـها را ذخیره مـی کند.
قلب گروهی را درون مرکز قرار مـی دهد مغز آنـها را بـه حافطه بلند مدت مـی سپارد،قلب افرادی را روی لبه قرار مـی دهد ،مغز آنـها را درون حافظه کوتاه مدت نگه مـی دارد ،قلب مـی تپد مغز خوشحال مـی شود ،قلب دوست مـی دارد،مغز صبر مـی کند.
قلب دلتنگ مـی شود و مغز آرامَش مـی کند،قلب آتش مـی گیرد اما مغزآن را خاموش مـی کند ،قلب سرخ تر مـی شود مغز از آن عمـی گیرد.
قلب خاطراتش را تکرار مـی کند ،مغز به منظور یـادگاری آن را حک مـی کند،قلب قهرمان مـی شود مغز بـه او مدال مـی دهد،قلب رنج مـی کشد مغز خاطرات را برایش ظاهرمـی کند .
قلب نا امـید مـی شودمغز روزهای امـید را بـه آن نشان مـی دهد ،قلب مضطرب مـی شود مغز مادرش را بـه او نشان مـی دهد ،قلب سنگ مـی شود مغز کمک بـه دیگران را بـه او نشان مـی دهد .
قلب مـی گیرد مغز اشکش را پاک مـی کند ،قلب مـی شود مغز کاغذ های باطله اش را درون آن فرو مـی کند .
قلب خطا مـی کند مغزبه او تذکر مـی دهد ،قلب موفق مـی شود مغز بـه او تبریک مـی گوید،قلب تند تند مـی تپد مغز بـه او هشدار مـی دهد ،قلب زخم مـی شود مغز رویش مرحم مـی گذارد .
قلب عاشق مغز هست و مغز عاشق تر ... .
نویسنده: رودابه زال
عنوان حصارهای زندگی
مقایسه : دیوار و قفس
آدمـیزاد هست دیگر..!
اینکه بین خود و دنیـایش حایلی همچون دیوار مـی اندازد یـا خود را درمـیان مـیله های سرد و آهنین قفس حبس مـیکند..
سرش را توی لاک خودش فرومـیبرد و زندگی انفرادی خودرا بـه شلوغی های اطراف ترجیح مـیدهد، بـه دور خود حصارهایی سخت و نفوذناپذیر مـیکشد که تا مبادا دلش از سوزِ سرمای آن طرف حصار نلرزد.
سلول بـه سلول تنَش انفرادی مـیشود.
آن قدر درون خود و تنـهایی اش غرق مـیشود کـه دیواری بـه بلندای دیوار خود نمـی یـابد.
تا بـه خودش مـیجنبد، درون محبس مـیله های زنگ زده ی قفسی ست کـه یـارای پ از آن را ندارد..
به گوشـه ای تکیـه داده و مـیخواهد از این دو حصار زندگی اش رهایی یـابد؛
افکارش اورا بـه گذشته مـیبرد؛ بـه ایـامـی کـه دیوارهای کاهگلی و کوتاهش، همچون حجابی نصفه و نیمـه، تنـها قابلیت پوشاندن تن عریـان درختان را داشت، نـه فاصله ای مـیان دلهای آدمـیان..
به خود نـهیب مـیزند کـه من هم زندگی مـیکنم، اما وجدانش مُهر خاموشی برهایش نشانده و مـیگوید:
دل از التماس غم آزاد کن.. خرابه شد از او، دل آباد کن.. کجا پر زند مرغ پر بسته ات!.. حصار قفس بو شاد کن..! :))
نویسنده: سمـیرا صفری
موضوع: قلب مادر و دریـا
حرف مادر کـه مـی شود ،کار نوشتن برایم سخت مـی شود.
مگر مـی شود او را همانند کرد بهی یـا چیزی ؟
اما خوب کـه نگاه مـی کنم ،مـیبینم دریـا الهام گرفته شده از قلب مادرم است. این همـه دریـا ،این همـه عظمت و بزرگی ،درونِ مادرم مثل قاب عکسِ کوچکِ متحرکی است.
قلبش کـه طوفانی مـی شود موج های پر تلاطم دریـا ،پیشش کم مـی آورند. قلب مادرم نـه ،اما زلالی دریـا ،آرامشی کـه مـی دهد و بی نـهایتی اش درست مثل قلب مادرم است.
اما من چگونـه با یکدیگر درون یک کفه ی ترازو بگذارمشان ؟
مگر قلب مادرم محدودیت مـی داند ؟
به چه مانندش کنم کـه در وصف او باشد ؟
به آینـه ،دریـا
یـا شاید هم او انعکاسِ خداست درون زمـین.
نویسنده: مریم امـیری
موضوع: دیوار و تنـهایی
بعضی دیوارها تکیـه گاه تنـهایی انسان ها هستند.بعضی تنـهایی ها خالی از تمام انسان هاست.
شاید فکرخوبی باشد کـه تنـهایی خودرا بادیواری سرکنیم،دیواری کـه خود رنجیده تنـهاییست.
بعضی تنـهایی ها دیوانگی بـه بار مـی آورند.گویی تنـهایی سیـاه چاله ایست کـه درآن فرو مـیروی.تنـهایی دیوانگی نیست...
بعضی دیوارهاخط خوردگی دارند،بعضی دیوارها استعداد دیوار بودن را ندارند بعضی دیوارها تنـهایی خود را با انسان ها درمـیان مـیگذارند شاید بعضی دیوارها انسان ها را بهتر درک کنند.
تنـهایی مانند دیواریست کـه دور خود حصار مـیکنیم که تا از انسان های بدصفت دور بمانیم.
نویسنده: حمـیده سادات
موضوع: مقایسه انسان و مداد
انسان ها موجودات عجیب روی زمـین هستند،به گونـه ای کـه خلیفه ی خداوند برروی زمـین محسوب مـی شوند وهیچ وقت بـه خوداجازه ی سرزنش خودونصیحت ازسوی دیگران را نمـی دهند.ودرمواقعی بـه خوتخار وجایگاه بالایی رابرای خودرقم مـیزنند.
پسربچه ای روزی از پدرش نصیحتی را خواست کـه در ترقی زندگی آن ها را درون پیش بگیرد، از پدر پرسید؟من مانندچهی باشم خوب هست ؛پدر کمـی مکث کردوگفت :پسرم مانند مدادباش ،دوست دارم درون زندگی ات مدادباشی.پسر قامتش را راست کردودو دست را بر پهلوی خود گذاشت وگفت یعنی مثل مدادلاغروسیـاه وکله تراشیده باشم وکلی حرف های دیگر ،بعد از مدتی کم پدر بـه پسر گفت :که مـی خواهم ظاهر وباطنت مثل مدادباشد وسعی کن مثل مدادرفتار کنی ؛مثل مداد راست قامت باشی و سرت را از دیگران کـه مانند تو هستند بالا بگیری،تا قامت مداد مثل قامت مردی بزرگ باشد.
مثل مداد یک رنگ باش و رنگ خود را از دست نده،سعی کن همـیشـه مانند او تک و یک رنگ باشی،ولی دریغ از آنکه هیچ انسانی،یک رنگی وجود ندارد،بدان کـه هرچه تراشیده شوی توسط تراش کوچکتر مـیشوی،مانند انسانی که با پیری اش مغز و ذهن او مانند یک کودک مـیشود،و توسط هیچتحویل گرفته نمـی شود،مانند مردانی راست قامت کـه امروز توسط پسران و ان خود تحویل گرفته نمـی شوند.
سعی کن مثل مداد همـیشـه به منظور کارهای اشتباه خود یک راه را داشته باشد،مثل انسانی کـه کاری را مـی کند کـه هرگز راه جبران را نداشته نداشته باشد،مباش.
سعی کن مانند مداد اجازه دهی کـه اشتباهاتت را توسط پاک کن،پاکغ کنی و مانند انسان های خوب دل خود را از هر گونـه آلودگی پاک کنی و راهت را جبران کنی؛و مانند مدادی نباش کـه روی اشتباهاتت یک خط سیـاه بکشی چون اگر اینگونـه باشد دیگر سفیدی از وجودت باقی نمـی ماند سعی کن درون صفحه روزگار چیزهایی را از ردپای خود بـه جای بگذاری،که دیگران از آن ردپا الگو بگیرند.
مانند مدادهایی کـه حک کنندگان چیزهای با ارزش هستند.
و سعی کن چیزهایی را کـه مـی نویسی بـه دیگران آموزش بدهی که تا نگرشی به منظور هرباشی،و درون زندگی سعی کن، و سعی کن مثل مدادباشی و در کنار خود از پاک کن و تراش کمک بگیری.
پسرک آن حرف هارا درون وجود خود حک کرد واز آن بـه بعد هراز آن مـی پرسید کـه مـی خواهی مانند چهی شوی مـیگفت مـی خواهم مانند مداد شوم.
این داستان امثال انسان هایی هستند کـه خودخواه و مغرور هستند و هیچگاه نمـی خواهند مسیر درست را انتخاب کنند،و اگر کمـی از غرور خود کم کنند مـی توانند بـه تمام خوبی های دنیـا دست یـابند و فرد بزرگ و با اعتباری شوند.
سعی کنید کـه جبران را خوب یـاد بگیرید و الگوهای نیکویی داشته باشید و خود الگویی نیک باشید.
نویسنده: صبا مآوایی
موضوع: عشق و تنفر
عشق طپش تند قلبم هست ، تنفر حس بد زندگی نسبت بـه چیز های متفاوت .
عشق بی خبر هست بدون اینکه اجازه دهم ؛ وارد قلبم مـی شود درون مـی امـیزد مانند مـیهمانی نا خوانده ، ورودش درون مواقعی نا خوشایند ،نا خواسته وسخت هست ......
تنفر گاهی کنار عشق قرار دارد وگاهی دور از آن . درکش بسیـار دشوار هست ؛ عشق ادامـه دارد درون دل لانـه مـی کند بلکه مـی سازد و مـی ماند .......
اما تنفر روزی از بین مـیرود ،چه کنیم کـه سر آغاز عشق با تنفر هست .
عشق مانند آبشاری هست که از کنار ه های قلبم جاریست ، عشق راز پنـهانی هست در وجودتمام بشریت . گاهی دست یـابی بـه ان فرسنگ ها دور هست اما همـینکه جوانـه زد وریشـه دواند آرامش بخش هست و روح نواز .
تنفر با ان چهره عبوس وپر کینـه نیز گاهی بـه عشق منتهی مـی شود . عشق همـیشـه جاودانـه و زیباست .بیـایید جهان را با عشق رنگ آمـیزی کنیم ....
نویسنده: سحر امـینی
موضوع: پدر و آهن
نمـی دانم،شاید درون نگاه اول بی ربط بـه نظر برسد،اما با چشم دل کـه مـی نگری متوجه مـی شوی مقایسه ای ناعادلانـه ست،چگونـه مـی توان پدری را کـه در سخت ترین لحظات هم سر فرو نمـی آورد و خم نمـی شود را با آهنی کـه با کم ترین حرارت خم مـی شود و به مرحله ذوب مـی رسد مقایسه کرد؟
نمـی دانم،شاید هم زیـاده روی مـی کنم،چشمانم را باز مـی کنم و با دقت نگاه مـی کنم،مـی بینم پدری را کـه از سپیده دم کار مـی کند و باز هم دم نمـی زند را با آهنی کـه چکش بزنی دو نیم مـی شود.
پدر،کلمـه ای سنگین کـه سنگینی آن درون مقابل آهنِ جای گرفته آن طرف ترازو بـه پائین ترین حد توان رسیده است.
در نگاهی دیگر آهن هست که مـی تواند ساختمان را نگه دارد و اصلاً روی مـیله های آهنی مصالح ساختمان برپا مـی شود،اما خانواده! خانواده کـه خانـه نیست،پس مصالح خانواده کجا علم مـی شود؟روی دوش پدر،پدری کـه حتی با سخت ترین و شدید ترین زلزله هم از مقاومت نمـی افتد و همچنان مانند روز اول است.
آهن درون همـه وقت سخت و بی رحم است،پدر اما با آن همـه خستگی کار و مشکلات باز هم مـی خندد که تا نکند فرزندان احساس ضعف کنند.
شاید برایتان تکراری باشد اما پدرانی را مـی شناسم کـه روی آهن را کم کرده اند و آهن را خجل د،به راستی آهن احساس ضعف نمـی کند درون مقابل این همـه مقاومت پدران؟
نویسنده: لاریسا حاجت پور
موضوع: ذهن و
شاید از اول راه را اشتباه انتخاب کردیم کـه رابطهایی چنان عمـیق بین ذهن و ایجاد شده،ذهنی کـه زیر چتر ظلمت و تاریکی بـه مـیخ کشیده شده و آرزوی رها شدن دارد وایی کـه در زیرزمـینی تاریمور منتظر گوشـه چشمـی از سوی اربابش هست و درون آن سیـاهی دنبال روزنـهایی نور به منظور آزادی است.هردو درون قفسهای ترس زنجیر و تقلا مـیکنند به منظور پر کشیدن بـه سوی دنیـایی رنگی،دنیـایی بدون قفس.
آزادی حق هردو آنـهاست ولی افسوس کـه ناخواسته و بدون اراده اسیر چنگالهای ترس شدند.هر روز کـه مـیگذرد
نا امـیدانـهتر از قبل درون باتلاق سیـاهی و ناامـیدی فرو مـیروند؛حتی دیگر تقلایی هم نمـیکنند ولی شاید شاخه درخت پوسیدهایی بتواند نور امـید را درون آنـها زنده کند.شاید با کمـی تلاش بتوان بـه آن شاخه پوسیده چنگ انداخت و خود را از آن باتلاق تنـهایی بیرون کشید و به سوی رهایی پرواز کرد.ولی اگر بـه حال خود فکری نکنند روزی بعد از روز دیگر دارایشان را بـه یَغما مـیبرند و خود را هنگامـی مـییـابند کـه در دریـای تنـهایشان دست و پا مـیزنند و دیگران با لبخند فقط نظارهگرند.همانانی کـه او را بـه بردگی گرفتند و یـاانی کـه در چهارچوبی بـه نام قانون ذهن را بـه اسارت کشیدند.
هردو به منظور اظهار نظر و عقیده خود مانند کودکانی دیده مـیشوند کـه فاقد ایده و شخصیت هستند ولی وای از آن زمانی کـه صاحبانشان کمـی غفلت کنند و روی برگردانند؛آن هنگام هست که کینـه و درد های مدفون شده قلبشان را مانند تیری درون همـه سو شلیک مـیکنند و التماس رهایی دارند ولی باز هم قل و زنجیر و ترکهایی نازک هست که خاموششان مـیکند و دوباره طعم گس اسارت را بـه آنـها مـیچشاند و آنـها باز بـه باتلاق تنـهاییشان فرو مـیروند و منتظری غفلتی دیگر مـیمانند که تا دوباره اظهار وجود کنند برایـانی کـه از یـاد بردنشان.دوباره بجنگند به منظور آزادی...دوباره به منظور تلافی...دوباره به منظور زندگی...و همـین دوباره هاست کـه آندو را زنده نگه داشته است.
نویسنده: شیدا غلامـیان
موضوع: انسان با ماشین
بعضی از انسان ها مانند ماشین اند: بعضی از انسان ها مدل بالا اند و به یکدیگر فخر مـی فروشند. بعضی از انسان ها تندرواند و بعضی هم کندرو. بعضی از انسان ها ترمز مـی برند و به دست انداز مـی افتند. بعضی ها درون وسط راه پنچر مـی شوند. بعضی از انسان ها به منظور کارهای سخت ساخته شده اند و بعضی ها چند کاره اند. بعضی ها احتیـاط نمـی کنند و به ته دره مـی روند. بعضی از انسان ها نیـاز بـه شست و شو دارند که تا نو و جذاب شوند. بعضی ها قدیمـی اند، بعضی ها تازه. بعضی ها کرایـه ای اند، بعضی ها فروشی و خی اند و بعضی ها هم دربستی. بعضی از انسان ها از مدل مـی افتند. بعضی ها پوسیده مـی شوند و دیگر نمـی توان بـه آنـها اطمـینان داشت. بعضی از انسان ها جوش مـی آورند و حالا حالا ها خنک نمـی شوند. بعضی از انسان ها بـه روغن سوزی مـی افتند و نیـاز بـه تعمـیر دارند. بعضی ها بـه صافکاری نیـاز دارند. بعضی از انسان ها فقط رنگ و ظاهر خوبی دارند. بعضی از انسان ها نایـابند و سخت پیدا مـی شوند. بعضی وقت ها هم پیدا نمـی شوند.
بعضی ماشین ها مانند انسان ها هستند: بعضی از ماشین ها نان نامشان را مـی خورند و بعضی نان پدرشان را. بعضی از ماشین ها خواب ندارند و بعضی ها فقط مـی خوابند. بعضی ماشین ها مریض مـی شوند.بعضی از ماشین ها یک دنده اند. بعضی ها ظرفیت ندارند. بعضی از ماشین ها صاف و ساده اند و مـی توان بـه آنـها اطمـینان کرد. بعضی ماشین ها کاری ندارند و بعضی ها بیست و چهار ساعته کار مـی کنند و بعضی از ماشین ها هم زود خسته مـی شوند نیـاز بـه استراحت دارند.
مراحل نوشتن:
انتخاب موضوع: مـیز و زرافه
در ابتدا فکر مـی کنیم هیچ تناسبی بین این دو وجود ندارد اما با کمـی تامل درمـی یـابیم:
متن تولیدی:
«زرافه و مـیز »
سرش را با افتخار بالا مـی گیرد یکی از بلند قدترین حیوانات کره خاکی با ابهت بـه اطرافش نگاه مـی کند چیزی شبیـه بـه یک حیوان ساکت درون گوشـه ای زیر درختی جا خوش کرده بود چقدر درون نظرش حقیر مـی آمد با تفاخر خود را بـه بالای سرش رساند چه خنده آور بود حیوانی چهار پا کـه از گردن و سر هیچ خبری درون وجودش نیست چرخی درون اطرافش زد و لکدی بر پهلویش و با پوزخنده ای اسمش را پرسید
آهی بلند کرد سکوتش را درون هم شکست و گفت من مـیز تحریرم چهار پای بلند و لاغر دقیقا مثل خودت دارم انگار خالق هر دو ما یکی هست خال های من آرام آرام مثل خال های بدن تو بر بدنم پیدا مـی شود از تنـه درختان ساخته شده ام خواستگاه ما هم یکی هست در اسم هر دو ما حرف ز دارند. ..
از خنده ات خوشم نیـامد گاهی اوقات طفلی کتاب بر پشت من مـی گذارد علم مـی آموزد گاهی مـیز کار اتاق پزشکی مـی شوم کـه در سلامت انسانـها مـی کوشد و هزاران فایده دیگر شما چطور؟ !!
لبخندی بـه زرافه زد و گفت شتر پلنگ چطوری؟ !
زرافه شرمگین شد و سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت چرا شتر پلنگ؟!
مـیز گفت بیـا کنار من بنشین که تا برایت بگویم....
نویسنده: ملک محمد شاه ولی
مطالب مرتبط:
نویسنده و منبع: انوش راوید | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 17:50:00 +0000
موضوع انشا: انشاء درمورد چهره شهر در هنگام صبح چهره ی شـهر هنگام صبح (عینی)
درهنگام سپیده دم پنجره ی اتاقم را کـه به سوی خیـابان بود گشودم.نسیم خنکی درحال وزیدن بود و درختان کاج وبیدمجنون رابا آوایی دل انگیز تکان مـیداد.بهار بود و زیبایی وجلوه های خاص خودرا داشت.شـهر درون آامشی بی سابقه غرق بود؛گوییی درون شـهر زندگی نمـی کرد.چلچله ی خوش بلبلان بود وبس،همـین هم به منظور آرامش روح بشر بسنده مـیکرد.خیـابان ها خالی از اجتماعات مردم نبود بـه عبارت دیگر پرنده هم درون خیـابان پر نمـیزد.صدای گوش خراش بوق ماشین هاکجا واین آرامش کجا؟آسمان نیلگون صبح بیش از پیش زیبا بـه نظر مـی رسید .دسته ای از پرنده های مـهاجر درون آسمان دیده مـی شد.درباغچه ی کنار مغازه ی مش عباس غنچه های گل رز،مریم،نرگس بارنگ های قرمز،زرد،صورتی وآبی جلوه ی خاصی را بـه شـهر داده بود.دست دعا بـه سوی آسمان بالا بردم واز خداوند منان بـه خاطر زیبایی ها ونعمت های چشمگیرش شکرگزاری کردم.
. انشاء درمورد چهره شهر در هنگام صبح . انشاء درمورد چهره شهر در هنگام صبح ، انشاء درمورد چهره شهر در هنگام صبحنویسنده و منبع: انوش راوید | تاریخ انتشار: Mon, 09 Jul 2018 07:39:00 +0000
موضوع انشا: انشاء درمورد چهره شهر در هنگام صبح مقایسه برخواستن از خواب درون روستا با شـهر
مقدمـه:
به نام خداوندی کـه جهان و زیبایی هایش را آفرید که تا در زیبایی هایش غرق شویم و سپاس گوییم و شکرگزار باشیم اما چه حیف کـه گاهی انسان هایی و عواملی موجب مـی شوند کـه ما گاهی از آن ها محروم باشیم.
تنـه انشاء: روزی را تصور کنید کـه روی تخت خوابیده اید و با صدای پرندگان چشم باز مـی کنید و با طلوع خورشید بـه روز جدیدتان سلام مـی گویید و با باز پنجره رایحه ی خوش طبیعت بـه مشامت مـی رسد و با تنفسی عمـیق تمام زیبایی های طبیعت را درون رگ و جان خود تزریق مـی کنید و روزتان را با یک صبح دل انگیز و سرشار از آرامش درون روستا شروع مـی کنید اما درون مقابل آن روزی را تصور کنید کـه خوابیده اید و با صدای بوق و داد و فریـاد چشم باز مـی کنید و خبری از طلوع خورشید نیست و تنـها ابرهای سیـاهی هست که آسمان را مانند چتری پوشانده اند و با باز پنجره تنـها چیزی کـه نصیبتان مـی شود بوی دود هست و آلودگی هوا کـه با هر تنفس درون آن ریـه هایتان پر مـی شود از سیـاهی و سم و بیماری و روزتان اینگونـه درون شـهر با حالتیل از ندیدن درختی یـا گل یـا طبیعتی زیبا شروع مـی شود و با سردردی مزمن روزتان سپری مـی شود و تنـها چیزی کـه نصیبتان مـی شود روزهای بی اشتیـاق ول کننده ایی هست که هر روزتان با روزمرگی و کارهای تکراری سپری مـی شود.
نتیجه گیری: درست هست که شـهر و روستا هر کدام بـه نوبه ی خود فواید و مضراتی دارند ولی بـه نظر من این حق هر انسانی هست که درون یک محیط آرام و پر از آرامش و مطبوع صبح شان را آغاز کنند و با حالی خوش و دلی شاد بـه روز و زندگی سلام گویند.
برخاستن از خواب درون روستا:
به به! چه صدای دلنشینی! چه صدای روح انگیزی! این صدای چه چه بلبلان و گنجشکان هست ! صدای قوقولی قوقو خروس مادربزرگ درون حیـاط مانند ساعت کوک شده بـه ارامـی بیدرام مـیکند! زیباترین آنـها ،صدای دلنشین اذان هست ،که از مسجد بالای خانـه بـه گوش مـیرسد ، انشاء درمورد چهره شهر در هنگام صبح صدای آرامش بخش ،صدایی کـه ما را بـه یـاد خدا مـی اندازد.
نور خورشید بدون هیچ مانعی بـه صورت من مـی تابد و هوای لطیف روستا چهره من را نوازش مـیدهد ،پس بهانـه ای هست کـه صبح را با شور و اشتیـاق آغاز نمود ،صبح را با امـید و توکل بـه خدا آغاز مـی کنم، بـه کنار پنجره مـی روم ،درختان سبز و چمن زار ها و سبزه زار ها سستی و تنبلی و خواب آلودگی را از من دور مـیسازد .دو رکعت نماز را بـه جای مـی آورم و با لبخند و انرژی بـه نزد خانواده مـی روم و در حین خوردن صبحانـه ،رودخانـه ای کـه از درون کنار خانـه ما جاری هست ، اهنگ زیبا و آرامش بخش را مـی نوازد و صبح دل چسبی به منظور من و خانواده آغاز مـی شود
برخاستن از خواب درون صبح شـهر:
باز هم صبح شد ! ای کاش تمام روز را خواب بودیم ! نور خورشید چند پرتوی باریک بـه اتاقم مـی تابد ،فقط چند پرتو ، بـه باریکی مو هایم !شاید باریک تر! با اینکه اول صبح هست ،صدای بوق بوق ماشین ها بـه گوش مـی رسد! پشت خانـه ما مسجدی وجود دارد،شاید تنـها دلگرمـی من درون این شـهر باشد، صدای اذان مسجد بـه گوش مـیرسد، صدای چندان بلندی ندارد ،صدای ماشین ها و بوق زدنشان، این صدای دل انگیز را از یـاد مـیبرند ،صدایی کـه ما را بـه یـاد تنـها خالق هستی مـی اندازد، با اینکارشان مانع رسیدن این صدای پاک بـه گوش من مـیشوند،
چند قدمـی بر مـیدارم و به سوی پنجره مـیروم ،نگاهی بـه بیرون از خانـه مـی اندازم ،ساختمان های بلند دور و بر من را احاطه د .نمـی توانم اسمان را ببینم ، هر چند کـه اسمان ابی هم سیـاه شده ،به سیـاهی دل این مردم شـهر ،گرد و غبار ،دود سیـاه کـه از ماشین ها بیرون مـی اید ،رنگ شـهر ما را تغییر داده است،
از گنجشکان محله خبری نیست ، حتی از کلاغ هایی کـه از صدایشان متنفر بودم ...
آن ها هم نیستند که تا حداقل احساس کنم کـه هنوز شـهر ما با طراوت است.... انشاء درمورد چهره شهر در هنگام صبح انـها هم کوچ د و به جای دور دست رفتند .
کاش مـیشد من هم مثل انـها بال و پر داشتم و کوچ مـیکردم بـه جای دیگر .
هرچه دور تر از این شـهر باشد بهتر است.
با اینکه دوست ندارم با ناراحتی بـه دیدار خانواده بروم ولی روزگار نمـیزارد
موشوع انشا: تفاوت برخاستن از خواب روستایی با شـهری
صبح زود را با صدای مردان و زنان آبادی کـه شب را فارغ از دغدغه های زندگی شـهری بـه راحتی هرچه تمامتر استراحت کرده اند آغاز مـی کنیم ، عموماً هراز این افراد تعدادی از ان گله را با خود از محل بـه بیرون آبادی و به سوی چراگاه هدایت مـی کند ، هرازگاهی صدای نـهیب پدری بگوش مـی رسد کـه فرزندش را جهت همراهی ان و ترخیص خود فرا مـی خواند ، زنان نیز پا بـه پای مردان درون ساعات اولیـه سپیده دم پا درون عرصه زندگی گذاشته و به نوعی همکاری را آغاز کرده اند و با روشن آتش و گذاشتن کتری بر روی آن قدمـی جهت آغاز یک روز با نشاط بر مـی دارند و بعضی نیز صبح زود بساط خمـیر و نان را پهن کرده اند کـه تا قبل از طلوع آفتاب نان مصرفی و روزانـه را “نان تیری” تهیـه نمایند .
بچه ها نیز بعد از چند لحظه ای درنگ و شیطنت چاره ای جزء ترک رختخواب و حرکت بـه همراهی ندارند . انشاء درمورد چهره شهر در هنگام صبح با حضور پسر بچه ها درون کنار پدر ، آنان سرپرستی را بـه آموزشیـار خود مـی سپارند و راهی کاری دیگر مـی شوند .
در همـین هنگام گله کـه شب را به منظور چرا درون بیرون از آبادی بوده هست به محل استراحتگاه همـیشگی خود مـی رسد “دون” و آرامشی مختصر را مرور مـی کند ، خانمـها کـه بساط صبحانـه را به منظور اهل منزل آماده کرده اند با درون دست داشتن ظرفی “کوچک و بزرگ” بـه تناسب مـیزان شیر بـه سمت گله مـی روند ، یکی یکی ان خود را مـیابند و شیر آنان را مـی دوشند و در حین این کار با خانمـهای دیگر کـه عموماً همسایگان و اقوام مـی باشند وقایع روز گذشته را نیز مروری مـی کنند و گپ و گفتنی دارند .
گهگاهی مردی نیز درون محل پیدا مـی شوند و ان خود را چک مـیکنند از چند حیث “کورک آنـها نریخته باشد ، کنـه نزده باشد و . . . ” این کار حدود یک ساعتی طول مـی کشد و با خروج خانمـها از دون یکی از اهالی کـه صدای قوی تری دارد پسری را کـه صبح کهره ها را بـه بیرون آبادی به منظور چرا هست صدا مـی زند کـه این بانگ یعنی اتمام کار چند ساعته آن پسرک و ملاقات مادر و فرزندی ان ، کـه پس از شنیدن بانگ این مرد ، پسرک کهره ها را بـه سمت گله و آبادی حرکت مـی دهد و دیگر نیـاز بـه همراهی نیست زیرا با چنان سرعتی مـی روند کـه قابل هدایت و همراهی نیست و مقصد معین هست ، صدای حرکت توام با صدای پرهیـاهوی ان از بی نظیرترین آوازهایی هست که هر روستایی درون روز مرور مـی کند .
پس از چند دقیقه ، ملاقات و خوردن باقیمانده شیر توسط کهره ها پایـان مـی پذیرد و هر بچه درون کنار مادر خود لحظاتی را بـه شادکامـی و “جک و ورجک” مـی پردازد و پس از حدود نیم ساعت با آواز چند نفر از اهالی کهره ها حتما با مادران خود خداحافظی کنند و هرکدام روزی نو را آغاز کنند و چرخه دیگری از زندگی روستایی را همراهی کنند .
زن و مرد و بچه ها نیز فارغ از کار صبح جهت صرف صبحانـه و تقسیم کار روز جدید بـه منزل مراجعه مـی نمایند و روز دیگری را آغاز مـی کنند.
تفاوت برخاستن از خواب روستایی با شـهری
صبح زود را با صدای مردان و زنان آبادی کـه شب را فارغ از دغدغه های زندگی شـهری بـه راحتی هرچه تمامتر استراحت کرده اند آغاز مـی کنیم ، عموماً هراز این افراد تعدادی از ان گله را با خود از محل بـه بیرون آبادی و به سوی چراگاه هدایت مـی کند ، هرازگاهی صدای نـهیب پدری بگوش مـی رسد کـه فرزندش را جهت همراهی ان و ترخیص خود فرا مـی خواند ، زنان نیز پا بـه پای مردان درون ساعات اولیـه سپیده دم پا درون عرصه زندگی گذاشته و به نوعی همکاری را آغاز کرده اند و با روشن آتش و گذاشتن کتری بر روی آن قدمـی جهت آغاز یک روز با نشاط بر مـی دارند و بعضی نیز صبح زود بساط خمـیر و نان را پهن کرده اند کـه تا قبل از طلوع آفتاب نان مصرفی و روزانـه را “نان تیری” تهیـه نمایند .بچه ها نیز بعد از چند لحظه ای درنگ و شیطنت چاره ای جزء ترک رختخواب و حرکت بـه همراهی ندارند . با حضور پسر بچه ها درون کنار پدر ، آنان سرپرستی را بـه آموزشیـار خود مـی سپارند و راهی کاری دیگر مـی شوند .در همـین هنگام گله کـه شب را به منظور چرا درون بیرون از آبادی بوده هست به محل استراحتگاه همـیشگی خود مـی رسد “دون” و آرامشی مختصر را مرور مـی کند ، خانمـها کـه بساط صبحانـه را به منظور اهل منزل آماده کرده اند با درون دست داشتن ظرفی “کوچک و بزرگ” بـه تناسب مـیزان شیر بـه سمت گله مـی روند ، یکی یکی ان خود را مـیابند و شیر آنان را مـی دوشند و در حین این کار با خانمـهای دیگر کـه عموماً همسایگان و اقوام مـی باشند وقایع روز گذشته را نیز مروری مـی کنند و گپ و گفتنی دارند .گهگاهی مردی نیز درون محل پیدا مـی شوند و ان خود را چک مـیکنند از چند حیث “کورک آنـها نریخته باشد ، کنـه نزده باشد و . . . ” این کار حدود یک ساعتی طول مـی کشد و با خروج خانمـها از دون یکی از اهالی کـه صدای قوی تری دارد پسری را کـه صبح کهره ها را بـه بیرون آبادی به منظور چرا هست صدا مـی زند کـه این بانگ یعنی اتمام کار چند ساعته آن پسرک و ملاقات مادر و فرزندی ان ، کـه پس از شنیدن بانگ این مرد ، پسرک کهره ها را بـه سمت گله و آبادی حرکت مـی دهد و دیگر نیـاز بـه همراهی نیست زیرا با چنان سرعتی مـی روند کـه قابل هدایت و همراهی نیست و مقصد معین هست ، صدای حرکت توام با صدای پرهیـاهوی ان از بی نظیرترین آوازهایی هست که هر روستایی درون روز مرور مـی کند .پس از چند دقیقه ، ملاقات و خوردن باقیمانده شیر توسط کهره ها پایـان مـی پذیرد و هر بچه درون کنار مادر خود لحظاتی را بـه شادکامـی و “جک و ورجک” مـی پردازد و پس از حدود نیم ساعت با آواز چند نفر از اهالی کهره ها حتما با مادران خود خداحافظی کنند و هرکدام روزی نو را آغاز کنند و چرخه دیگری از زندگی روستایی را همراهی کنند .زن و مرد و بچه ها نیز فارغ از کار صبح جهت صرف صبحانـه و تقسیم کار روز جدید بـه منزل مراجعه مـی نمایند و روز دیگری را آغاز مـی کنند .
نویسنده و منبع: انوش راوید | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 23:58:00 +0000
شلوار گشاد زنانـه ترند سال ۱۳۹۷ و ۲۰۱۸ هست ، مدل مانتو با شلوار گشاد اما نحوه ست مانتو و شال با این مدل شلوار های گشاد و عهایی از مدل های شلوار دمپا گشاد زنانـه با مانتو موضوع این نوشته از دلبراه هست . مدل مانتو با شلوار گشاد اگر بـه این مد درون سال اخیر علاقه مند هستید بد نیست نگاهی بـه این عها بیـاندازید .
عهای موجود درون این نوشته از صفحات مختلف اینستاگرامـی جمع آوری شده هست و هدف آن جمع آوری انواع مدل های شلوار گشاد زنانـه و نحوه ست آن با مانتو و شال و کیف کفش هست … بنابریـان پیشاپیش از این کـه برخی از عها از نظر پوشش وضعیت خوبی ندارند از شما عذر خواهی مـیکنم … البته اگر شما جزء خانم هایی هستید کـه معتقید این مدل شلوار را فقط با همـین حجاب مـیتوان استفاده کرد حتما بگویم سخت درون اشتباهید
دو لینک زیر شامل مدل هایی از ست شلوار گشاد و مانتو هست که یکی اسپرت و انـه و دومـی خانمانـه و مجلسی هستند و در هر دو آنـها پوشش استاندارد کاملا و به نحو شیک و زیبایی رعایت شده بـه این لینک ها سری بزنید و عهای آن ایده های خوب و به درد بخور بگیرد.
در مورد پوشیدن و ست مانتو شال و روسری با شلوار گشاد ممکن هست سوال هایی به منظور شما ایجاد شود ، سوال هایی مثل سوالات پایین که برای پاسخ بـه سوالات بالا و خیلی موارد ریز درون این مورد نکاتی درون مورد پوشیدن شلوار گشاد های زنانـه را درون ادامـه با شما درون مـیان خواهیم گذاشت .
شلوار گشاد بـه چه تیپ هایی مـی آید و به چه تیپ هایی نمـی آید ؟
چطور شلوار گشاد را با مانتو ست کنیم ؟
با شلوار گشاد را بهتر هست با شال بپوشیم یـا روسری ؟
بهتر هست با شلوار گشاد کتونی بپوشیم یـا کفش پاشنـه دار و صندل ؟
شلوار گشاد زنانـه به منظور خانم های قد کوتاه مناسب هست یـا خانم های قد بلند ؟ چاق یـا لاغر ؟
ر
مطالب مرتبط :
شلوار گشاد با مانتو | ۲۲ مدل مانتو انـه با شلوار گشاد و دمپا
مدل مانتو شلوار مجلسی + ۳۰ مدل مانتو شلوار ست مجلسی برند Family
انتخاب لباس گشاد | لباس گشاد مناسب به منظور فرم اندام شما
شلوار پیش بندی انـه | ۳۰ مدل شلوار و دامن پیش بندی زنانـه ۲۰۱۸
سرهمـی زنانـه | ۳۳ مدل لباس سرهمـی زنانـه اسپورت و انـه
سرهمـی مجلسی | ۵۰ مدل سرهمـی شیک انـه + الگو لباس سرهمـی
نویسنده و منبع: انوش راوید | تاریخ انتشار: Fri, 25 Jan 2019 22:12:00 +0000
تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com